از روزی که کرونا توی کشور و البته جهان شیوع پیدا کرد، من سه بار کرونا گرفتم؛ یعنی هر سه نوعی که توی ایران شناسایی شد: کرونا، کرونای دلتا و اومیکرون. تو این پست میخوام تجربهها و علائم هر سه رو با شما درمیون بذارم.
اسفند 1398 بود که زمزمههای انتشار این بیماری به گوش میرسید، هر روز کشته میداد و صداوسیما قصد عادیسازی این بیماری رو داشت که مردم نترسن... قرنطینهای در کار نبود و هر روز شهرهای کشور آلودهتر میشدن.
پنجشنبهی هفتهی دوم اسفند بود که شرکت شیفت بودم، حامد یکی از همکارها موقع کار از حال میرفت و اصلا انرژی کار کردن نداشت، همه ترسیده بودن و ازش دوری میکردن. از لابهلای بچهها که توی راهرو و دم در اتاقش ایستاده بودن خودم رو رسوندم بالای سرش و دستمو گذاشتم رو سر و گردنش؛ داغ بود، خیلی تب داشت. پس مجبورش کردم که کار رو ول کنه و باهم بریم بیمارستان. نزدیکترین بیمارستان به شرکت بقیهالله بود، رفتیم اونجا...
من وقتی وارد بیمارستان شدم تازه متوجه ترس و خطری شدم که بین مردم داشت سینه به سینه میشد، خیلی از بیمارها حالشون به شدت بد بود و مث شیمیاییهای زمان جنگ سرفه میکردن؛ اونجا به خودم اومدم که نه ماسک و دستکشی دارم و نه الکلی همراهم هست. خواستم از داروخونه و فروشگاه بیمارستان بگیرم اما تموم شده بود!!!
نبود ماسک و دستکش رو به اضافه نبود تست PCR بکنید، همه اینها به علاوه قرنطینه نشدن شهرها و سرعت شیوع بیماری، فاجعهی عجیبی رو توی اسفند 98 رقم زد که تا مدتها بعد از اون داشتیم تاوانش رو با مرگ عزیزانمون میدادیم.
ریه حامد درگیر شده بود و باید سیتیاسکن میداد، سیتیاسکن اورژانس به شدت شلوغ بود و ظرفیت پذیرش نداشت، پس خیلی از بیمارها رو به سیتیاسکن بخش منتقل میکردن، اونجا چندساعتی بین مریضها و همراههاشون منتظر موندیم، تصور کنید اونم بدون ماسک... اوضاع و احوال حامد از بقیه بیمارها کمی بهتر بود احساس خستگی، تنگی نفس و تب داشت اما سرحالتر از بقیه بود و سرفهای نمیکرد... خیلی امید داشتم که کرونا نگرفته و مدام به همکارها و مدیرها که تماس میگرفتن و حالش رو میپرسیدن میگفتم چیزی نیست و خطری تهدیدش نمیکنه اما زمانی ترس برم داشت که مسئول رادیولوژی نتیجه تست رو دو انگشتی از گوشه گرفته بود و طوری که از ما فاصله بگیره و دور باشه اون رو داد دستمون.
دکتر اورژانس اسمی از کرونا نیاورد که بعدا دلیلش رو فهمیدیم، چون نمیخواستن در اون زمان آمار مبتلاها زیاد بشه بیمارهایی که شرایط بهتری داشتند رو به اسم آنفولانزا یا چیزهایی شبیه این راهی خونه میکردن و با تجویز شدیدترین داروها توصیه به استراحت مطلق میکردن.
بیمارهایی هم که خیلی بدحال بودن سریع دستور بستری میدادن و بقیه آدمها هم با ترس و البته ترحم به مریض و همراههاش خیره میشدن...
قبل از اینکه برسم خونه به همسرم مینا زنگ زدم و بهش قضیه رو گفتم، گفتم وقتی رسیدم مستقیم میرم دوش میگیرم و یه کیسه آماده کن که همه لباسهام رو بریزم توی اون. سر راه رفتم داروخونه تا ماسک و دستکش و الکل بگیرم، خیلی خیلی ترسیده بودم و تصاویر بیمارهای بدحال بیمارستان توی سرم مرور میشد.
از سه تا دارخونه محل فقط یه دارخونه ماسک و الکل داشت که اونم با یه صف طولانی و سهمیه بندی شده بین نفرات میفروخت. خیلی از نفرات توی صف زن و شوهر بودن تا بتونن سهمیه بیشتری تهیه کنن، طبیعی هم بود همه نگران جونشون بودن و ماسک و الکل تنها راه مقابله با این بیماری بود.
پنجشنبه و جمعه حال بدی نداشتم. شنبه رفتم سرکار، دیدم میز حامد و تمام وسایلش رو با الکل ضدعفونی کردن و جمع کردن یه گوشه... خیلیها میگفتن نباید میومدم سرکار، راست هم میگفتن اما من احساس بیماری نداشتم و خیلی خوشبین بودم به ماجرا... از اواسط روز اما احساس کمردرد داشتم، قبلا هم این درد رو تجربه کرده بودم و به فیزیوتراپیست گفته بودم که یه وقت بهم بده... زودتر از روزهای دیگه برگشتم خونه و وقتی که میخواستم شلوارم رو عوض کنم دیدم نمیتونم روی یه پا بایستم و تعادلم رو از دست میدم... کمر دردم شدیدتر شده بود و از فیزیوتراپیست خواستم که صبح اول وقت معاینهام کنه.
تا یکشنبه صبح تنها علامتم همین کمردرد بود که به مرور سرفه و علائمی شبیه سرماخوردگی هم بهش اضافه شد. فیزیوتراپیست تا من رو دید و علائم کلی رو پرسید پیشنهاد داد تا پیش پزشک عمومی که مطبش طبقه پایین بود برم.
پزشک معاینهام کرد، مستاصل بود و نمیدونست جلوی مینا چی بگه... فقط با حالتی که نگاهش رو از ما بدزده گفت آنفولانزاست و بهتره که چند روزی رو بمونم خونه و پیشنهاد کرد اگر حالم بدتر شد حتما پیش پزشک بیمارستان معاینه بشم. وقتی میخواستیم از اتاق دکتر بیایم بیرون به رایگان بهمون مقداری الکل و ماسک و دستکش داد و گفت خیلی مراقب باشید.
تا شب خبری از تب نبود، اما موقع خواب علاوهبر بدن درد و تنگی نفس، تب و تپش قلب هم به علائمم اضافه شد، اون هم با نوسان خیلی شدید؛ لحظهای لرز میکردم و لحظهای بعد تمام بدنم از گرما خیس میشد، انقدر شدید عرق میکردم که تشک و پتو شبیه شبادراری خیس میشدن. و تپش قلبم که گاهی میخواست قفسه سینه رو بشکنه و گاهی هم انقدر آروم میشد که ضربانی رو حس نمیکردم و خیال میکردم مردم.
دوشنبه تا غروب حالم همینطوری بود و خیلی فرق نمیکرد اما شب دوشنبه احساس خفگی میکردم، اونقدر که از پدرم خواستم تا منو به بیمارستان برسونه تا هم دوباره معاینه بشم و هم اگر نیاز به بستری بود سریع انجام بشه... توی مسیر فقط دعا میکردم و حَمد میخوندم و اَمَّن یُجیب...
اینبار هم بیمارستان بقیهالله رو انتخاب کردیم، اما سیستم معاینه بیمارهای مشکوک به کرونا کمی فرق کرده بود و از بخش اصلی اورژانس جدا شده بود و در اتاقکهایی سیار که توی محوطه بود انجام میشد.
موقع معاینه اولیه اکسیژن خونم به 97 درصد رسید و تبم به 36؛ همه چیز عادی بود، انگار نه انگار تا یه ساعت پیش داشتم خفه میشدم، گفتم تبم نوسان داره و نیم ساعتی موندیم تو بیمارستان... بیمارهای بدحال هرلحظه بیشتر میشدن و من حالم همونطور معمولی بود؛ از ترس اینکه شدت بیماری خودم بیشتر بشه یا پدرم اونجا مریض بشه بیمارستان رو ترک کردیم.
تا آخر هفته رو خونه موندم و به جز همون دو شب، شب سختی رو نگذروندم... خدا رو شکر اولین کرونا به جز ترس و واهمهای که داشت ساده سپری شد. روزهای قرنطینه خیلی عاشق نور خورشید شده بودم و کنار پنجره گلها رو تماشا میکردم و به اونها رسیدگی میکردم، کاری که نه قبل از اون و نه بعد از اون دیگه انجامش ندادم.
شروع سال 99 با قرنطیه و البته مرگ و میر خیلی از عزیزهامون شروع شد. خیلی از نیروهای شرکت دورکار شدن و اساسا خیابونهای کم ترافیک و خلوتی رو تجربه میکردیم... من اما مسرور از این خلوتی ترجیح میدادم که مثل سابق کار کنم. حضوری و با رعایت کمی احتیاط، البته جنس کارم هم طوری نیست که خیلی بتونم دورکاری کنم.
به هرحال 99 با همه استرسهاش سپری شد و تا تیر 1400 در من خبری از کرونا نبود. دلیلش هم تستهای pcrی بود که مکررا و با ابتلای هرکدوم از دور و بریها میدادم و همهشون مزین به منفی سبز بودن.
نمیدونم چه اتفاقی افتاد که اواخر تیرماه درگیر علائمی شبیه سرماخوردگی شدم، آبریزش بینی، گلو درد و بیحالی... توی همون دوره اسمی از کرونای دلتا به گوش میرسید و پاندمی این کرونا داشت شروع میشد.
احساس میکردم چون بعد از حموم جلوی باد کولر خوابیدم چاییدم و فقط چندتا عطسه ساده بود. با این حال از ترس کرونای دلتا و برای اینکه خیالم راحت بشه تست دادم، نتیجه تست هم منفی شد.
اما بعد از گذشت یکی دو روز علائمم کمتر نشد که هیچ کمی هم تب به اون اضافه شد، پیش دکتر رفتم و برام سرم و آزمایش آنتیبادی نوشت. توی اتاق تزریقات مریضهای زیادی بودن که دارو و سرم شبیه من رو داشتن؛ اکثرا هم میگفتن که چاییدن و چیزیشون نیست. همین علائم و حرفهای مشابه منو مشکوک کرد که به احتمال زیاد این همون کرونای دلتاست که موجش به تازگی راه افتاده.
چند روز بعد وزارت بهداشت علائم دقیق کرونای دلتا رو معرفی کرد و اعلام کردن که تست PCR کرونای دلتا منفی میشه... مطمئن شدم که این بار هم جزو اولین نفرات کرونای جدید رو دریافت کرده بودم.
روز سوم بیماری قلیون پونهنعنا کشیدم و کمی اوضاع بهتر شد و البته علائمم تا پایان دوره بیماری فقط آبریزش بینی بود و عطسه و سردرد... خبری از علائم دیگه نبود.
قبل از شروع جشنواره چهلم فیلم فجر نوبت دوز سوم واکسنم بود که زدم، به ما قرعه سینوفافورم افتاده بود و دوز اول و دوم رو هم با کمترین عوارض و علائم رد کردیم، سومی هم برای من همینطور بود.
روزهای آخر چهلمین جشنواره فیلم فجر در برج میلاد بودیم که میشنیدیم و میدیدیم که جواب تست خبرنگارها و افراد حاضر در برج میلاد یکی یکی داره مثبت میشه. چهارشنبه شب 20 بهمن ماه احساس کردم که بدنم ضعیف شده و صدام گرفته، گذاشتمش پای خستگی و ده روز کار مداوم و شبنخوابی... پنجشنبه هم با همین علائم گذشت و چیز جدی نبود. اما جمعه علاوهبر اینها آبریزش بینی و سوزش گلو هم اضافه شد. خوشبختانه ما جزو تیم اختتامیه نبودیم و مشغول دورکاری بودم. اطلاع دادم که فردا رو نمیام سرکار و مرخصی گرفتم اما حرفی از بیماری نزدم که اطرافیان رو وحشتزده و نگران نکنم.
شنبه ظهر پیش دکتر رفتم و همین چندتا علامت رو گفتم: خستگی، سوزش گلو و آبریزش بینی. در معاینه دکتر تب نداشتم و اکسیژن خونم هم روی 98 درصد بود. دکتر بعد از معاینه تشخیص داد که گلوم ملتهب شده و قرص، سرم و تقویتی نوشت برام.
علائم و بیماریم رو با علیرضا و احمد، دو نفر از دوستهای نزدیکم درمیون گذاشتم، علیرضا دو هفته قبل از این اومیکرون گرفته بود و برام گفت که اوایل بیماری اون هم خیلی ساده بوده و دقیقا شبیه هم من بوده اما روز دوم و سوم شدت میگیره... همین باعث شد که تجویز دکتر رو جدیتر بگیرم و قرصها و داروهای لازم رو مصرف کنم.
بعد از سرم خیلی بهتر شدم و تقریبا رو بهبودی بودم تا یکشنبه غروب، تقریبا 20 ساعت از تزریق سرم میگذشت که دوباره همون علائم اینبار با شدت بیشتر و به همراه سرفه و گاهی تنگی نفس اومد سراغم؛ دوباره سرم، آنتی بیوتیک و تقویتی زدم. مثل سری قبل کمی بهتر شدم اما خیلی طول نکشید و دوشنبه ظهر مجددا علائمم شدت گرفت.
سرم سوم با همون داروهای قبلی کارساز شدن و الان که این متن رو مینویسم بیش از 24 ساعت از سومین سرم میگذره و نه تنها علائم شدت نگرفته بلکه سرحال تر و روبهراهترم.
اومیکرون بیماری عجیبیه که هرروز یه علامت جدید رو میکنه، من تب نداشتم اما درعوض بیحالی، سوزش گلو، گرفتگی صدا، گرفتگی گوش، عطسه و سرفه علائم عمده من بودن که به ندرت درگیر تنگی نفس هم میشدم.
در آخر میتونم بگم که سرم و متعلقاتش :) ، قرص کلداکس، شربت برونکلد و عسلآبلیمو داروهایی بودن که هر سه بار نجاتبخش بودن.