بهرام خان از اون خیاطای درجه یک تهرون بود . بلند شده بود از بندر پهلوی و نیروی دریای اومده بود تهرون و رو دست همه بلند شده بود . کارش به اونجاها کشید که مشتری های بالای شهر بهش سفارش میدادن . از دختر و زن تیمسار رحیمی تا خانواده جهانگیر فروهر و خانم عهدیه و نوش آفرین . خیاط یه مزون بود و روزی قرار میشه برای پرو لباس یکی از خانومهای شیتان فیتان به کاباره میامی بره . جلوی در یه غولی جلوش را میگیره و میگه: چیکار داری؟
-لباس خانم فلان را آوردم .
-بچه کجایی؟
-پهلوی !
-ائووووو بوشو ره ... بفرما تو...
و با هم رفیق شدن . هر وقتی سوار موتور بابا میشدم و منو میبرد خونه مشتری ها، منو تو نمیبرد . انگار من نگهبان موتور بودم ! گاهی هم که کلاسِ کار بالا بود با تاکسی میرفتیم و باز من بیرون بودم. خوب بابا حق داشت با اون خانومهای شیتان فیتان خوشگل و خوشبو منو ببره چی بگه؟ . دم ظهری بود، برای پرو لباس بابا رفته بود تو و من جلوی در شیشهای کاباره میامی رو ترک موتور نشسته بودم با زور داشتم حروف انگلیسی عمودی نوشته را میخوندم . یهو غول را با چشمم دیدم .بابا گفته بود خیلی مَرده .
-پسر آقا بهرامی دایی؟
- سلام ! آره...
و دستمو گرفت برد تو . یه بویی میداد . همون بوی اسکناسهایی که بابا میاورد خونه و میداد به مامان . بوی ادکلن آدم کراواتیها بود . بوی سینما هم میداد . بوی چوب ، سیگار ، عرق سگی .بوی پستههای زعفرونی و ترش که اول دوست داشتم همه را میک بزنم بعد همونطور تُفی درش بیارم و دو کپه را باز کنم و بعد مغزشو بخورم .
دایی به همه دستور میداد . هیچکس جرات عبور از در ورودی را بدون اجازه اون نداشت . ولی من اون تو بودم. میگفت: ایشالا بزرگ میشی و میای اینجا کیف میکنی ؟ من که فقط شنیده بودم اون تو میرقصن و عرق میخورن اما اینها قیافه شون به عرق و رقص نمیخورد . همه عرق میریختن . همه دستمال و تی و جارو داشتن . فقط دایی بود که جلوی در پا باز وای می ایستاد و دستور میداد و بعد میامد روی مبل مینشست و سیگار وینستون چهارخط میکشید. میخواستم برم توی سالن را هم ببینم . انگاری دایی فهمید و با دست گنده اش دست منو گرفت و برد توی سالن . چند نفری داشتن سیگار میکشیدن . زنها داشتن رو میزی میانداختن . دایی میگفت سه چهار ساعت دیگه اینجا باز میشه . بو کالباس همه جا میومد . با بوی همون عطر خوب . دلم میخواست کار بابا طول بکشه .
a
اولین ساندویچ کالباسم را خورده بودم . میخواستم تا شب بشینم و ببینم کی اینجا میرقصه .کی میخونه .اما همیشه ما قبل باز شدن کاباره اونجا بودیم و اووهههه کو تا شب !!! بابا هم که میرفت جایی که نمیدونستم کجاست و من پایین بودم و کنار دایی . دومی کالباس را هم خوردم . به آرزوم رسیدم و اولین بار دوتا ساندویچ خوردم . با کانادادرای ، نون بولکی . اول گفت برات آبجو باز کنم ؟ آبجو شمس . بابا همیشه با پسته میخورد . داییم همیشه به ننه گلتاج میگفت آبجو بخوری گوشهات باز میشه . ننه گلتاج سمعک میگذاشت. آبجو تلخ بود . دوست نداشتم . اما دلم میخواست کاغذ ساندویچ را هم بخورم . کالباس خالی هم خوردم . دایی ورق ورق لوله میکرد و میزاشت تو دهنش و استکان عرق را از تو لوله میریخت تو دهنش . دایی واقعا شده بود دایی من . از اون دایی ها که دلم میخواست پزش را تو مدرسه بدم . بگم بهش میگن غول . بگم همه را میتونه بزنه . بگم اون همه کاره کاباره میامی هست . همون که بالا شهره . بگم اون با همه آدم معروفا رفیقه . با گوگوش ستار وابی داریوش سلی . بگم اون بهم گفت ایشالا یه روز میای اینجا وسط کلی آدم حسابی و میشینی آبجو میخوری . دلم میخواست روی کاناپه بزرگ چرم قرمز لابی بشینم و دایی برام ساندویچ کالباس و کانادا بیاره و کار بابا هم با زنها هزارساعت طول بکشه و بعد با مامانم دعواش بشه. اما نشد دیگه .
دایی انگار اصلا راضی به کاری که داشت نبود ، نه بود . خودش میگفت آقای قربانی مردترین مرد دنیاست . حتا بعد رفتن شاه هم از محمود قربانی تعریف میکرد . خوشحال بود که محمود قربانی گوگوش را طلاق داده بود . میگفت این دختره جور آقا قربانی نبود . میگفت آقا خیلی غیرتی بود . تعریف میکرد آقا یه بار حال محمودرضا برادر شاه را گرفته بود که نظر بی ناموسی به گوگوش داشته و کار و بارش به ساواک کشیده بود . تو مدرسه میگفتن ساواک زیر زمینه ، هرکی حرف بزنه میشنوه . دلم میخواست بازم برم میامی ، اما نشد . شلوغ پلوغ شد و کاباره بسته شد و دایی هم که ... دایی رفت تو کمیته و اینبار به همه جز آقا قربانی فحش میداد. می گفت نماز هم میخونم . میگفت الان همه چی بهتر شده ، بابام میگفت زر میزنی الاغ ! بهش میگفت بدبخت وینستون چهار خط میکشیدی حالا داری سیگار شیراز میکشی ، بهتر شده؟
بعد جنگ شد و دایی رفت خرمشهر و دسته آدم خورها تشکیل داد . همه از همون رفقای گنده خودش بودند . بابا هم مرتب بهش فحش میداد و میگفت لیاقت نداشتین . به همه فحش میداد . شاید چون دیگه نمیتونست برای زنها لباس بدوزه . برای خانوم تیمسار رحیمی . بابا بیژامه میدوخت و مانتو و فحش میداد . تا شنیدیم دایی شهید شد . آره دایی شاهرخ . شاهرخ ضرغام . محافظ کاباره میامی .
این مطلب بخشی از گفتگوی من با اپیزود شماه یک پادکست رادیو نیست با موضوع کاباره میامی است