داود ارسونی
داود ارسونی
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

اینجا طبقه‌ی هفدهم پلاسکو

این نوشته را چند روز بعد ریختن ساختمان پلاسکو برای مجله آنگاه نوشتم

بخشی از روایت صوتی این نوشته را در رادیو نیست اینجا بشنوید

رادیو نیست را در همه پادگیرها و اینجا میتوانید گوش کنید
رادیو نیست را در همه پادگیرها و اینجا میتوانید گوش کنید


http://radionist.com/podcasts/%d8%a7%d9%be%db%8c%d8%b2%d9%88%d8%af-%d8%b4%d9%85%d8%a7%d8%b1%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%db%b4-%d9%be%d9%84%d8%a7%d8%b3%da%a9%d9%88/
به یاد آنهایی که در این کشور چهل سال است سوختند

هر بار که ترک موتور گازی پدرم به سمت بازار می‌رفتیم، آرزویم رفتن به کارگاهش در چهارراه اسلامبول و ساختمان پلاسکو بود. از همان ابتدای ورود و بستن موتور به گاردهای فلزی خیابان، قلبم تند تند می‌زد که هرچه زودتر وارد بلندترین ساختمان ایران شوم و لذت سواری در آسانسورهایش را برای چندمین بار نوش‌جان کنم.

تیرماه بود و هوا تازه گرم شده بود؛ اما وقتی به دروازه‌ی پلاسکو می‌رسیدی، باد خنکی به صورتت می‌خورد و نم حاصل از فواره‌های حوض‌های بزرگ آبی‌اش، روحت را تازه می‌کرد. از کنار نرده‌ی سمت چپ، عبور می‌کردیم و به آسانسورهای غول‌پیکر ساختمان می‌رسیدیم. آسانسور نبود، اتاق بزرگ متحرکی بود که بیست نفر در آن، جا می‌گرفتند.



پدر از همان بدو ورود، با همه سلام‌ و علیک و احوال‌پرسی می‌کرد: «سلام علی آقا» ؛ «چطوری حسن خره؟» ، «نوروزعلی هنوز زن نگرفتی؟»

نوروزعلی باربری بود که هربار به طور اتفاقی با ما همراه می‌شد و با کوله‌ای سنگین پر از پارچه و لباس‌های دوخته، با ما سوار آسانسور می‌شد. آسانسورچی بدعنق، روی چهارپایه‌ی کوچک کنار دکمه‌های کنترل نشسته بود و شماره‌ی طبقات را با عصبانیت و صدای بلند می‌گفت و چای یخ‌ کرده‌اش را هورت بالا می‌کشید. آن روزها، آرزویم داشتن شغل او بود. چه لذتی می‌بُرد که آن همه دکمه زیر دستش بود و می‌توانست روزانه صدها بار، هفده طبقه را بالا و پایین برود و شاید برای همین، غره به این شغل بود و خودش را مانند یک خلبان کنکورد فرض می‌کرد که می‌گفتند مهرآباد تا پاریس را سه ساعته می‌رود.


آسانسور مثل همیشه شلوغ بود، پر از کارگران خیاط که هر کدام لهجه‌ای داشتند. من فقط ترکی و گیلکی را تشخیص‌ می‌دادم و جهانی دیگر را به عنوان یک بچه تهران، فقط دهاتی فرض می‌کردم. «کو طبقه شی؟» پدرم باز هم یک همشهری یافته بود و گیلکی را چنان بلند ادا می‌کرد که من خجالت می‌کشیدم که شاید بچه تهران دیگری هم در آسانسور باشد و من را دهاتی فرض کند! «یازه!» کارگر گیلک هم به همان طبقه‌ی ما می‌رفت. سیگارها در آسانسور ‌هم روشن بود. «آقایون برای سلامتی آقای راننده صلوات!»

«طبقه‌ی یازه!» آسانسورچی‌ با صدای تو دماغی‌اش بود. انگار دنیا را به من دادند. هرچند دنیایی دیگر را از من گرفتند. آسانسورم رفت و من در راهروی غربی به همراه پدر تیزروام باید به سوی کارگاه آقای نیلی می‌رفتیم. آقای نیلی را بارها دیده بودم. او بود که برایم یک هواپیمای مسافربری که باطری می‌خورد و روی یک پایه می‌چرخید، خریده بود. هرچند بعدها دانستم همه‌ی خریدهایی که این و آن برایم انجام می‌دادند، از مهربانی‌های پدر بود و او از ترس غرولند مادرم، این گناهان کبیره را به دوش همکاران و صاحب‌کارهایش می‌انداخت.

«چطوری بهرام‌خان؟» آقای نیلی بود، بوی خوب می‌داد، بوی اسکناس‌هایی که پدرم به خانه می‌آورد. یک بویی که سال‌ها بعد در جستجویش بودم و نیافتم. بوی مردانگی، بوی اعتماد، بوی پول. «این‌ها رو برش بزن تا ظهر بهرام خان» دستورات آقای نیلی به پدرم همیشه همین بود. پدرم یکی از بهترین برش‌کارهای زنانه‌ی پایتخت بود. اعتبارش به این بود که در ساختمان پلاسکو، نزد آقای نیلی برش‌کاری می‌کند. برش‌کاری شروع می‌شد، با آن قیچی برقی بزرگ برش پارچه که پدرم با افتخار می‌گفت از این‌ها تو تهران ده‌تا هم نیست و من تماشاگر گفتگوهای کارگران و پدرم بودم و اکثر اوقات هم چیزی از آن‌ها نمی‌فهمیدم. «پاشو می‌خوای بری پشت بوم پلاسکو؟» آقای نیلی بود. با من بود؟! خدایا مگر می‌شد تو آنقدر مرا دوست داشته باشی؟ من؟! دانش‌آموز دبستان مشگان طبسی خیابان آریانا؟ مگر جز پسر شاه کسی دیگر‌می‌توانست به پشت بام پلاسکو برود؟ نمی‌دانم چه گفتم، فقط دوباره داخل آسانسور بودم. این بار آسانسوری دیگر با آسانسورچی دیگر. او هم اول عصبانی بود؛ اما با دیدن آقای نیلی گل از گلش شکفت. «آقا پاینده باشید. خدا از بزرگی کمتون نکنه. خدا این یدونه دخترتون را نگه داره. آقا زاده کی باشن؟» دستش روی لپم بوی سیگار اشنوی تازه کشیده را می‌داد. «پسر آقا بهرامه» آقای نیلی جوابش را داد. «به تره بیمیرم سیاه چومه» و شروع کردند به خواندن: « بنفشه گول بیرون بامو بیاد باور تی عهده   بوگوفتبی وقت بهاره آیم تی ور با خنده »


«آخرشه» آسانسورچی ترانه‌اش را تمام کرده بود و ما هم از آسانسور بیرون آمدیم. در راهرویی پیچیدیم و من همچنان شور و شعف ناشی از این افتخار بزرگ را با دویدنم به دنبال آقای نیلی نشان می‌دادم. از چند راهرو گذشتیم و چند پله را بالا رفتیم و … خدایا … نزدیک آسمان بودم. آسمان آبی تهران و کوه‌های زیبایش که هنوز لکه‌های برف زمستانی روی آن بود. آقای نیلی کراواتش را شل کرد و کتش را کند و پاکت وینیستون قرمز چهارخطش را بیرون آورد و فندک رونسون‌اش را فشار داد و بوی سیگار در طبقه‌ی هفدهم پلاسکو برایم بوی خوش آرزوهایم شد. اما ما تنها نبودیم. انگار اینجا دنیایی جدا از طبقات دیگر ساختمان بود. پر از کفتر و کفتربازهای قهار تهران که برای اوج دادن کفترهایشان به اینجا آمده بودند. «خیلی نزدیک کناره نرو.» آقای نیلی بود که وظایف پدرانه را برعهده گرفته بود. نگاهم به کفترهای اوج گرفته بود و شنیدن صداها و کف زدن‌های صاحبانشان.

تهران زیر پایم بود. «به پایین نگاه کن، بالا را از پایین می‌تونی ببینی؛ اما پایین را فقط باید از بالا ببینی» آقای نیلی بود. مغزم برای فهم این جملات در همین حد بود که بروم و به پایین بنگرم. خیایان شاه دیده نمی‌شد. قدم اجازه نمی‌داد؛ اما باغ سفارت انگلیس را دیدم. تابلوی سینما هما، سر چهارراه اسلامبول که دو هفته پیش با پدر و مادر و خواهرم فیلم هندی دوست من فیل را در آنجا دیدیم. ساختمان بزرگ پست و تلگراف توپخانه هم دیده می‌شد. چهارراه مخبرالدوله، میدان فردوسی و شمیران. چه خوب گفت آقای نیلی که باید پایین را از بالا دید. همه چیز زیر پایت بود. همه چیز کوچک بود؛ اما من بالا بودم، نزدیک آسمان. زیر پایم پدرم، نوروزعلی، حسن خره، علی آقا عکاس، کارگر گیلک طبقه یازده، آسانسورچی بد عنق و آسانسورچی خواننده، همه با آرامش در تلاش بودند. آقای نیلی هم سیگار وینیستونش را کشید و کراواتش را محکم کرد و گفت: «هیچ‌وقت سیگارنکشی‌ها !» در چشمانم سوالی بود که پاسخش را داد؛ «اما اینجا عیب نداره، در طبقه‌ی هفده ساختمان پلاسکو کنار خدا، هیچی عیب نداره.»


و سال‌ها گذشت. در نوزده سالگی دوباره با پدرم برگشتم به پلاسکو؛ اولین دوربین زنیت ۱۳۲ را از علی آقا عکاس خریدم، کاپشن زمستان‌های سرد تهران را از همان طبقات خریدم، از کارگرانش عکاسی کردم و با هزار بدبختی در ۲۷دی ۱۳۶۹ به پشت بامش سر زدم. نوروزعلی سرایدار شده بود؛ حسن خره از طبقه چهارده خودش را به پایین پرت کرده بود؛ اما من فقط برای آقای نیلی رفته بودم به آنجا، به طبقه‌ی هفده. آقای نیلی دیگر نبود. می‌گفتند در اوایل انقلاب همه چیزش را مصادره کردند. تا پای اعدام در یک دادگاه چند دقیقه‌ای هم رفت . همانجا که حبیب القانیان صاحب و سازنده پلاسکو به جرم جاسوسی اعدام شد.
به اطراف نگریستم. قدم می‌رسید. شاه نبود و جمهوری دیده می‌شد. سفارت انگلیس دیده می‌شد. اما کوه‌های شمیران دیده نمی‌شد. پشت غباری سیاه از چشم تهرانی‌ها پنهان شده بودند. آقای نیلی نبود که بگوید به کناره نزدیک نشو. به کناره نزدیک شدم. پایین را دیدم. همه ریز بودند. همه کوچک بودند. هیچ‌کس به بالا نگاه نمی‌کرد. کسی من را نمی‌دید؛ اما من همه را می‌دیدم، چون بالا بودم. سیگارم را روشن کردم، اولین سیگارم را. هیچ عیب نداشت. چون اینجا طبقه‌ی هفدهم پلاسکو است، کنار خدا هیچی عیب ندارد.

سی‌ام دی ماه ۱۳۹۵

پانویس:‌ تمام افراد و وقایع واقعی  / ساختمان پلاسکو ۱۵ طبقه و دو طبقه زیرین داشت اما به پشت بام طبقه ۱۷ می‌گفتند.

پلاسکوداود ارسونیساختمان پلاسکوسقوط هواپیماتهران
سالهاست که وب گردی میکنم و سالهاست که مینویسم و از هر ابزاری که در آن قلم باشد استقبال میکنم و ویرگول یکی از آنهاست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید