باز من اومدم مثل همیشه ی خورده چسناله کنم برم لالا. و از همینکه میخوام خودمو چس کنمم حس بدی دارم. چون عادمای خیلی زیادی هستن ک درداشون خیلی بیشتر از منه ولی شاد و سرحال رفتار میکنن... شایدم ما دیگه معتاد شدیم ب چسناله و وقتی ام حالمون خوبه بازم ی حسی ب ما میگه ک باید چسی بیایم...
خیلی روزا رو با عذاب وجدان شب میکنم چون حس میکنم ب حد کافی درس نخوندم... اما نمیتونمم از پای گوشی پاشم. ی جورایی انگار ب گوشی وابسته نیستم فقط جالب تر از واقعیته.
خیلی انگار دو قطبی ام. دو تا حس متفاوت، دو تا ببعی با پشمای متفاوت، دو تا نگاه متفاوت دارم. مثل تئاترای قشنگ خیر و شر! انقدر این دو تا با هم دعوا میکنن که خسته م میشه. مثلا ممکنه یه ساعت بشینم و اینا دعوا کنن. آخرم انرژی خیلی زیادی ازم میگیرن. تهشم به کوفتگی میرسه.
با کسی ک حرف میزنم میخوام خیلی زود تمومش کنم. وقتی ام با کسی نمیحرفم دلم میخواد برم سراغش.
خب فکر کنم چسناله امروزتونو به خوردتون دادم بزمجه های کیوت مهربونم?
البته فکر کنم انقد عر زدم ک کسی تا اینجا کامل نخوند?