سراسر زندگی یک حرکت دایره ای شکل به سوی انتخاب رنج است ،این تو هستی که انتخاب میکنی چگونه رنج بکشی، این تو هستی که انتخاب میکنی در کدام مسیر دردناک قدم بگذاری واز غم ها شاهکار بیافرینی و خوشبختی.کاوه، خوشبختی ،زیباتررقصیدن با رنج پیش روست و اگر نه ، پسران تو کی بر میگردند؟
در آن زمان تنها تاریکی بود ، تاریکی محض و من تنم را بی اراده به به آن سپرده بودم .گاه و بیگاه صحبت می کردیم، سکوت هر از گاهی کنجکاوانه به صحبت هایمان گوش می سپرد و هروقت ناخن هایم را بر روی دیوار می کشیدم گوشت تنش می ریخت و فرار می کرد .گاهی از پشت دیوارتنهایی به آن طرف دیوار گوش می دادم .گوشم را به دیوار می چسباندم و هربار صدای پای غم بود که مرا از خود بی خود می کرد .
گاهی اوقات هم تلو تلو خوران خودم را به جسم آهنی رو به رو می چسباندم .وقتی بدنم آن جسم را لمس می کرد ،سرما را با تک تک سلول های بدنم حس می کردم .تمام تنم بی حس می شد و پاره ای از آتش را درونم خاموش می کرد .
روشنایی ، سه قطعه بر روی دیوار بود.سه قطعه زرد که دیوار را تزئین می کرد .زمان هایی بر روی دیوار می رقصید و بعد ناپدید می شد و تاریکی دوباره همه جا را در آغوش می گرفت .شادی اما کنج خلوتی را برای خودش یافته بود .زانویش را در بغل گرفته و سرش را روی دستانش گذاشته بود و هیچ تکان نمی خورد .در آن همه مدت فقط یکی دوبار مرا قلقلک داده بود و بعد دوباره سرجایش خاموش می نشست .
خواب هایم هرشب عجیب تر می شد . خواب یک راهروی آهنی تیره را می دیدم پر از سلول های تنگ و کوچک که آن ها هم از آهن ساخته شده بودند . من درون یکی از آن سلول ها پنهان شده بودم چرا که یک قاتل در آن بیرون به دنبال من می گشت . از دریچه ی سلول به بیرون نگاه انداختم . میز قهوه ای بزرگی پر از غذا روی چمن ها بود و شمع هایی که روشنایی و زیبایی را دو چندان می کردند . آدم هایی که دور میز نشسته بودند و بلند بلند می خندیدند .من تنها و غمگین بودم ، بنابراین خوابیدم . یا بهتر بگویم از خواب بیدار شدم .
در رختخوابم میغلتم،یادداشت های خاطره ام را به هم میزنم.اندیشه های پریشان و دیوانه،مغزم را فشار میدهد، پشت سرم درد میگیرد ،تیر میکشد،شقیقه هایم داغ شده، به خود میپیچم.لحاف را جلوی چشمم نگه میدارم، فکر میکنم ؛خسته شدم .خوب بود میتوانستم کاسه ی سر خودم را باز بکنم و همه ی این توده ی نرم خاکستری پیچ پیچ کله ی خودم را درآورده و بیاندازم دور ، بیاندازم جلوی سگ .
هوا تاریک بود و سکوت سنگین اتاقم را نم نم باران روی شیشه سبک می کرد .بلند شدم و روی تخت نشستم . باید می نوشتم .باید می نوشتم .
درآن لحظات تنها نوشتن بود که می توانست من را فراری دهد . می نوشتم و سلول تبدیل به یک جنگل سرسبز می شد .می نوشتم و در درونم جوانه ها سر از خاک بر می آوردند . شاخه های خشک بیرون سلول تبدیل به یک خانه ی گرم و سبز برای سنجاب ها می شدند و صدای دارکوب ، صدای هیولای درون من را خاموش می ساخت .
نوشتن برای من یک جور اعتیاد بود ، مغزم سنگین میشد و بعد همه را استفراغ می کرد .مادرم میگفت چیزهای مهمتری در دنیا وجود دارد که باید به آنها توجه کنم ، بیچاره نمیدانست که در دنیای من چیزی برای دیدن وجود ندارد و از ناچاری به رویاها و قصه هایم پناه برده ام . از زمان ، از تیک تاک این ساعت لعنتی فرار می کردم .
تیک و تاک ساعت همینطور بغل گوشم صدا میدهد.میخواهم آن را بردارم و از پنجره پرت بکنم بیرون، این صدای هولناک که گذشتن زمان را در کله ام با چکش میکوبد .
همه چیز درهم و پیچیده است ، شبیه به خط خطی هایی که بی اراده در این صفحه میکشم ، شبیه به اتاق به هم ریخته و شلوغم . گم شدن در بین این خط های سیاه ، در بین این همه صدا و این همه اتفاقات مرا سر در گریبان کرده است . فقط میخواهم اندکی بیاسایم یا سر به زمین بگذارم و بمیرم .اما در آن حد هم از زندگی متنفر نیستم . لحظاتی از زندگی را می پرستم ،مانند لحظه هایی که میرقصم یا مینویسم . دلم به همین چیزهای کوچک خوش است که لحظات ارزشمند من بین این هزارتوی لعنتی هستند، تنها دلخوشی های من در بین این خط های سفید درون صفحه . کاش میتوانستم این ثانیه های لعنتی را با انگشتانم محکم بچسبم و نگه دارم تا بتوانم مغزم را جمع و جور کنم.
آنقدر دنیا خر تو خر است که میترسم حرف آنها راست دربیاید و آن دنیا هم باشد
در شب ها به شعر پناه میبرم ، به حافظ . در خانه راه میروم و با صدای بلند حافظ میخوانم .مادرم گوش می دهد و پدرم هر پنج دقیقه به من گیر میدهد که باید شعر را با احساس بخوانی . کدام احساس پدر عزیزم؟ تمام احساسم را لولو برده است.اگر سعی نکنم ملایم تر بخوانم باید مکث کنم تا پدر بیت را برای من با لحن کشدار و شاعرانه ای تکرار کند . خسته نمیشود ، تنها چیزی که پدر من از آن خسته نمیشود حرف زدن و با صدای بلند شعر و داستان خواندن است . شبیه آن روز بارانی که با صدایش از خواب بیدار شدم ، مادرم آشپزی می کرد و پدرم با صدای بلند برای مادرم شعر میخواند . یا هر روز بعداز ظهر با صدای بلند برای همه داستان های آموزنده تعریف میکند . از مغازه ها دل نمی کند . باید او را به زور از مردم جدا کرد ، نمیدانم چرا هیچ وقت موضوع کم نمی آورد . من برعکس او هستم ، اگر پنج دقیقه پشت سر هم حرف بزنم یقینا تا آخر روز سردرد دارم . چگونه این کار را می کند ؟ نمیدانم . گاهی فال حافظ میگیرم . نه اینکه به آن اعتقاد داشته باشم ، فقط از ته دل کمی امید میخواهم یا نمیدانم ، چیزی که مرا به زندگی وصل کند .
چند روز بود که با ورق فال می گرفتم ، نمیدانم چطور شده بود که به خرافات اعتقاد پیدا کرده بودم ، جدا فال می گرفتم ، یعنی کار دیگری نداشتم ،کار دیگری نمیتوانستم بکنم ، میخواستم با آینده ی خودم قمار بزنم .نیت کردم کلک خودم را بکنم،خوب آمد.
صفحه را ورق زدم . باید می نوشتم که اینجا بوده ام ، اینجا زیسته ام ، من اینجا رنج کشیده ام ،باید مینوشتم که من هم به اندازه ی آنها به این هدیه امیدوار بودم . باید مینوشتم که زندگی قرار است با مشت بر صورتتان بکوبد . باید بگویم که زندگی چیزی جز یک ترن هوایی نیست . از ترن که دور شوید، همه چیز را خسته کننده خواهید یافت یا شاید کوچک .
صفحه را کندم و مچاله کردم و درون سطل زباله پرت کردم . دوباره ، باید مینوشتم ، باید می نوشتم .
پ.ن : لطفا صرفا خواننده نباشید ، پذیرای نظرات شما :)