محمد قلی قلیان مقدم
محمد قلی قلیان مقدم
خواندن ۱ دقیقه·۹ ماه پیش

ناخن و قلی!

روزروزگاری پسری به نام قلی بود که خیلی پسر شیطونی بود و همیشه دنبال خنداندن اطرافیانش بود تا بتواند همه را خوشحال کند.

یک روز در کلاس انشا نویسی، معلم انشا به آنها گفت که انشایی در مورد چیزی که توجه آنها را بسیار جلب کرده است بنویسند. قلی به محض شنیدن این حرف شروع به فکر کردن کرد. او نمی‌دانست در مورد چه چیزی بنویسد تا اینکه نگاهش به ناخن دوستش افتاد و شروع به نوشتن کرد. زمان تمام شد. معلم گفت:(( بچه ها! وقت تمام است.))

همه بچه ها با اشتیاق زیاد انشا خود را تمام کردند و آماده خواندن شدند. ناگهان معلم گفت:(( قلی! بیا بخوان!)) قلی به جلوی کلاس رفت و شروع به خواندن کرد:(( بچه ها! من امروز یک ناخن بلند دیدم. رنگ بالای ناخن زرد مایل به سبز بود و در زیر آن آشغال هایی وجود داشت. بعد من عنکبوتی را دیدم که داشت از آن آشغال ها تغذیه می کرد و بعد...))

نصفی از کلاس در هنگام انشا به دستشویی رفتند و استفراغ کردند و تعدادی هم در کلاس بیهوش شدند. به محض اتمام انشا معلم قلی را از کلاس اخراج کرد و دیگر او را به داخل راه نداد.

قلیکلاسمعلمناخنچندش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید