مردانِ قوی هیکل، دسته دختران را واردِ ساختمانِ چند طبقه کردند. دختران، در حالی که ترسیده و لرزان بودند، مانندِ مسافرانِ یک پرواز، در یک صفِ مرتبْ واردِ ساختمان شدند. چند آسانسور با ظرفیتِ بالا، در طبقه همکف، آماده خدمت رسانی به مسافرانِ زیباروی خود بودند. دختران، مانندِ کیسه های موادِ غذایی، در طبقات جابجا میشدند. مردانِ قوی هیکل، به صورت دوتایی، به عنوان نگهبانانِ همیشه آمادهِ آنها، روبروی دربِ اتاقی که دختران نگهداری میشدند، ایستادند.
در میانِ نقل و انتقالاتِ این کالاهای باارزش، متاعی چشمِ یکی از محافظان را گرفت. نگاهی به دخترِ بلوندِ 163 سانتیمتری انداخت. دختر، به نظر نوزده ساله بود و چشمانِ رنگین، صورتی سفید و موهای بلند داشت. مردِ محافظ، با لبخندی معنادار، رو به همقطارش کرد و گفت: «این یکی رو جدا کن. یه گوشتِ حسابی و تازه ست.»
گوشت. تاکنون، هیچکس دختری مثلِ او را گوشتْ خطاب نکرده بود. نگاهی مستقیم به چشمانِ مردِ محافظ انداخت. کمی صبر کرد. سپس، گوشهِ چشمش را برای مرد، نازک کرد. مرد، آهسته و دوستانه، سری تکان داد و دختر را به همقطارش سپرد.
دخترِ بلوند، نگاهی به طبقه ای که در آن بود، انداخت. شش اتاق با درهای محکم و دو محافظِ مسلح برای حفاظت از متاعِ درونِ آنها.
این مردمان، هر که بودند، درآمدِ خالصشان را از دختران کسب میکردند.
دخترِ بلوند، به تازگی واردِ اتاقی شده بود که بیشتر به سلولِ انفرادی شباهت داشت. مردِ محافظش، هنوز آنجا ایستاده بود و از وی مراقبت میکرد. دخترک سری تکان داد و با همان چشمانِ شیطنت بار، به او نگاه کرد و گفت: «آخی... دلم برات میسوزه...»
مرد گفت: «چی؟»
«دلم برات میسوزه. میدونی چرا؟ چون همیشه یه اسلحه دستت میدن که از کسایی که لذتِ اصلی رو میبرن، دفاع کنی. ولی خودت چی؟ تو نباید به خودت برسی؟»
مردِ محافظ، پس از کمی مکث، لبخندی مطیعانه زد و در سلول را بست. به دختر نزدیک شد. دختر، سرِ پا ایستاد. مردِ محافظ، دستِ دختر را گرفت و مستقیم به چشمانِ او خیره شد. دختر، ناگهان گفت: «اسلحه ت رو بنداز. میخوایم دستِ خالی بجنگیم!»
مردِ محافظ خندید و اسلحه را انداخت. البته، به نظرِ دختر، کاری اشتباه بود؛ چون ضربه ای محکم و پس از آن، یک مشت به گلوی او، برای شکستنِ نای و خفه شدنش در عرض زیرِ بیست ثانیه، کافی بود...
دختر، اسلحه مرد و ساعت مچی او را برداشت. بندهای ساعت را جدا کرد و آرام، درِ سلول را باز کرد. نگاهی به ساعت انداخت. زیرِ لب، با خود گفت: «کمتر از شصت ثانیه...» سپس، سریعْ در را کاملا باز کرد و اسلحه را به سمتِ روبرو گرفت. طبقه ای که در آن بود، کاملا خالی بود. درهایی وجود داشت که احتمالا، مانندِ اتاقِ دختر، سلولهایی انفرادی بودند. دختر کمی فکر کرد و نگاهی به بالای سرش انداخت. متوجهِ دوربینهایی شد که در حالِ ضبطِ تصویرِ او بودند. لبخندی گشاد و دندان نما به صورتْ نشاند و اسلحه را به دوربین نشان داد. سپس، به سرعتْ خود را به آسانسورِ طبقه رساند...
پس از رسیدن به آسانسور، متوجهِ صدای آشنای دشمنانِ نزدیکش شد. خنده ای کرد و به سمتِ پله ها شتافت. راه پله هایی که به سمتِ بالا میرفتند، مسیرِ عبور او بود. صدای تق تقِ کفشهایش، فضای راه پله را پر کرده بود. طیِ بالا رفتن از پله ها، چند مردِ مسلح به او حمله کردند. دختر، بدونِ هیچ ترسی، تمامشان را با شلیکهای دقیقْ کشت. دو اسلحه کمری از آنان غنیمت گرفت و به طبقهِ آخر رسید. صدای رسیدنِ آسانسور به طبقه، باعثِ زنگ زدنِ هر دو گوشش شد. به تازگی به ابتدای پله ها رسیده بود که توسطِ دشمن، رویت و شناسایی شد.
«اونجاست! هنوز مسلّحه!»
دختر، به سمتِ آسانسور شلیک کرد. دو نفر از هفت مرد را با زمین آشتی داد و گلوله های اسلحه اش تمام شد. صدای چلیکِ اسلحه، مردان را امیدوار کرد.
«گلوله هاش تموم شده! شلیک کنین! دخلشو بیارین!»
پنج مرد، همزمان با هم، به روی دخترْ آتش گشودند. موازی با شلیکهای بی دقت و قلدرمآبانه شان، آهسته و رو به جلو، قدم برمی داشتند. نوبت به تعویضِ خشاب رسید. مردان ایستادند تا اسلحه ها را مجددا راه اندازی کنند. این یک فرصتِ طلایی برای دختر بود که در چند قدمی آنان بایستد و با شلیکهای دقیق به سر، کارِ هر پنج نفرشان را تمام کند.
شیوهِ کاری دختر، مانندِ یک چریکِ آماده بود.
پس از شنیدنِ صدای آسانسورِ سمتِ دیگرِ اتاق، بهسمتِ آن شتافت و روبروی دربِ آسانسور ایستاد. اسلحه را به سمتِ در گرفت و منتظر ماند. فقط چند ثانیه. به محضِ باز شدن در، چهار مردِ مسلحِ درون آن، با شلیکهای بی رحمانه دختر، به همقطارانشان پیوستند. دختر، اسلحه های خالی را انداخت و مهماتِ جدید را که شاملِ یک شاتگان نیز میشد، از اجسادِ تازه برداشت. از مسیرِ راه پله، به سمتِ طبقه بعدی رفت. طبقه بعدی خالی بود. همان طبقه ای بود که از آنجا، به اتاقِ انفرادی رفته بود. تمامِ اتاقهای نگهداری دختران، بدونِ محافظ مانده بود. دختر، در وسطِ اتاق ایستاد. در تمامی گوشه های اتاق، دوربینهایی تعبیه شده بودند. دختر، با تمامِ دقتی که داشت، دوربینهای اتاق را هدف گرفت و تمامی آنها را از کار انداخت. در همین لحظه، صدای رسیدنِ آسانسور، او را به خود آورد. روبروی آسانسور ایستاد و با شاتگانی که داشت، چندین بار به آسانسور شلیک کرد. پس از برقراری سکوتی نسبی، آهسته به سمتِ آسانسور رفت و داخلِ آن را بررسی کرد. پس از دیدنِ محتویاتِ سرخ رنگ آسانسور، لبخندی گشاد زد و گفت: «حالا کی گوشته؟ وای پسر! نیگاش کن! میشه باهاش ماکارونی آبکش کرد!»
مردِ محافظی که دختر را گوشتْ خطاب کرده بود، اکنون با بیش از سی سوراخِ ناشی از شلیکِ شاتگان، داخلِ یک آسانسورِ کوچک افتاده بود. دختر، شاتگان را انداخت، جسدِ مرد را بیرون کشید و واردِ آسانسور شد. دکمه آن را فشار داد و به سمتِ طبقه بعدی رفت.
به طبقه پنجم رسید. آن طبقه نیز، دارای اتاقهایی بود که همگی خالی بودند. اتاقهایی متعلق به محافظانِ مُردهِ ساختمان سازمان بندی شده. ساختمان، به کلی از محافظْ خالی شده بود. در این طبقه، علاوه بر چند دوربین، یک بلندگو نیز وجود داشت. صدایی از بلندگو پخش شد: «خب... می بینم که خیلی خیلی خیلی زیاد جرات داری... منو حسابی کنجکاو کردی.»
دختر گفت: «و میبینم که تو اینقدر ترسویی که خودت رو نشون نمیدی! پس بذار منم مثلِ تو، تو سایه بازی کنم!»
سپس، به تمامِ دوربینها و همچنین، بلندگوی بی قواره، شلیک کرد و باعثِ تباهی شان شد. کمی با خود فکر کرد. طبقه آخر، کاملا خصوصی و متعلق به سرِ مار بود...
صدای رسیدنِ آسانسور به طبقه نگهبانانْ شنیده شد. مردِ قدبلند و شیک پوشی که کتِ چرمی سیاه رنگ به تن داشت، از آسانسور خارج شد و وسطِ راهروی طبقه پنجم ایستاد. آهسته گام برداشت و به سمتِ اولین اتاق رفت. با لگدی محکم، درِ اتاق را باز کرد و بِرِتای نُه میلیمتری را به سمتِ روبرو گرفت. اتاق کاملا خالی بود. مرد از اتاق بیرون آمد و اتاقِ دیگر را امتحان کرد. پس از خالی یافتنِ اتاقِ بعدی، صدای دختر شنیده شد: «میبینم که دنبالِ هدف غلطی!»
مردِ سیاه پوش گفت: «خب چرا خودت رو نشون نمیدی؟»
دختر گفت: «دلم میخواد... منتهی پدرم گفته خودم رو به کسایی که نمیشناسم، نشون ندم. مخصوصا اگه یه برتای اِم9 تو دستشون باشه!»
«درباره اسلحه زیاد میدونی، نه؟»
«آره. اینم میدونم که برتای ام9، سفارش نیروی نظامی آمریکاست و تو ایتالیایی هستی!»
«خب... نشون دادی ساده ای. چون همچین اسلحه ای رو راحت میشه گیر آورد.»
«آدمی مثلِ تو هم همینطور! از اونایی هستی که میشه راحت جَوید و انداخت تو سطلِ آشغال!»
مردِ سیاه پوش، به اتاقی رسیده بود که گمان میکرد، لوکیشنِ صدای دختر است. پشتِ در اتاق ایستاد. کمی مکث کرد. سپس، با لگدی محکم، درِ اتاق را باز کرد و بی محابا شلیک کرد. چند قدمی جلو رفت. اتاق خالی بود. یا حداقل، مرد اینگونه تصور کرد. ناگهان، درِ اتاق بسته شد و دختر که پشتِ در پنهان شده بود، به پشتِ پای مرد شلیک کرد. برتای ام9 از دستِ مرد افتاد و مرد، با فریادی دردناک، روی زمین افتاد. دختر، با پاشنه کفشش، اسلحه را از او دور کرد و به سمتش خم شد. آهسته گفت: «تویی که یه برتا واسه خودت جور کردی، احتمالا شلیکهای موفقِ زیادی داشتی. ولی حتم دارم شلیک به زانو رو تجربه نکردی!»
سپس، به زانوی مردِ سیاه پوش شلیک کرد. مرد، فریادی کشید و ملتمسانه گفت: «خواهش میکنم! فقط بیا حرف بزنیم!»
دختر گفت: «پس تا الان چی کار میکردیم؟!» و مجددا، به زانوی دیگرِ او شلیک کرد. در خلالِ فریادهای زجرآورِ مرد، برتای او را برداشت و گفت: «صدای هشت تا شلیک شنیدم. ظرفیتِ خشابِ استانداردِ این پیستولِ نیمه اتوماتیک، 15 فشنگه.» سپس، خشاب را چک کرد و گلوله های باقیمانده را شمرد و گفت: «شش تا برات مونده! مثلِ اینکه یکی از گوله هات رو جا انداختی!» خشابِ اسلحه خود را نیز چک کرد و گفت: «پنج تا هم واسه من مونده.»
مرد، ناله کنان گفت: «بابات خوب آموزشت داده! شرط میبندم تاجرِ اسلحهای چیزیه! ریخت و قواره ت به بچه پولدارها میخوره!»
«اگه بابایی وجود داشته باشه... شرط میبندم منو نمیشناسی!»
دختر، این را گفت و یکی از گلوله های برتا را در کتفِ مرد خالی کرد. مرد فریاد میکشید و زیرِ لب فحش میداد. دختر خندید و گفت: «حالا، پنج در برابر پنج. مساوی و عادلانه... اوه، پسر! من عاشق دابل شاتم! دابل شات میدونی یعنی چی؟ یعنی همزمان، با دوتا اسلحه، به یه هدف شلیک کنی! تصور کن؛ چهارتا گلوله، زیرِ دو ثانیه، میخورن به یه سوراخ که قبلا سوراخ نبوده... یعنی عادت نداشته که باشه! به من اعتماد کن... کسی که پاتوقش خیابونه، از این صحنه ها کم نمیبینه!»
مرد عصبی شد و فریاد کشید: «تو کی هستی، لعنتی؟!»
دختر خندید و گفت: «چرا همه میخوان بدونن؟ حالا... بماند که اونقدر عمر نمیکنن که بدونن!»
دختر، اسلحه ها را به سمتِ مرد گرفت و به ترتیب، گلوله ها را در بدنِ او خالی کرد. سپس، نگاهی به مرد که شباهتِ زیادی با یک آبکش پیدا کرده بود، انداخت و گفت: «برتا رو پیشِ خودم نگه میدارم. خیلی دوست داشتنیه.»
جیب های مرد را گشت و یک موبایل پیدا کرد. پیامی فرستاد و مجددا، موبایل را به جیبِ صاحبش بازگرداند...
مامورانِ پلیس، واردِ ساختمانی شده بودند که چهل دخترِ جوان، در اتاقهای طبقاتِ مختلفِ آن، زندانی و ارعاب شده بودند. ساختمانی که در کمتر از سی دقیقه، شاهدِ یک کشتارِ وحشیانه بود.
ماموران، تمامی طبقات را گشتند. اجساد و نمونه اسلحه ها بررسی شد. هیچ اثرِ انگشتی از مسئولِ این اتفاقات، در هیچ کجا نمانده بود. تمامی دوربینها نابود شده بودند. در تمامِ مدتی که دختران، به داخلِ ون هایی برای انتقال به مراکزِ رسیدگی هدایت میشدند، فکرِ مسئولِ گروهِ ضربت، درگیر این ماجرای عجیب بود. چه کسی آن پیام را ارسال کرده بود؟ آن شخص، مامورِ امنیتی خاصی چون او را از کجا میشناخت؟ آن شخص، که بود؟
چیزی که مسئولِ گروه ضربت هرگز نفهمید، این بود که آن کشتار، توسطِ کسی انجام شده بود که مدتها شاهدِ چنین چیزهایی بود. دختری نوزده ساله که حتی موردِ سوءاستفاده نیز قرار گرفته بود. دختری که هیچ جا و مکانِ مشخصی نداشت. برای او، داشتنِ خانواده و دوست، تقریبا ناممکنتر از کشتنِ 29 محافظِ مسلح و آموزش دیده در کمتر از سی دقیقه بود. دختری که تنهایی خودخواسته اش، باعثِ رسیدنش به مرزِ جنون شده بود. دختری که به راحتی تغییرِ ظاهر میداد. دختری که انواعِ اسلحه را میشناخت و هر کاری از او برمی آمد. با این حال، در نگاهِ اول، او دختری بلوند، با چشمانی رنگین، موهای بلند و لَخت و صورتی سفید بود و به نظر، بی نهایت دوست داشتنی می آمد. خصوصا، اگر لبخند به لب می داشت.
اما، او یک دخترِ ساده نبود...