آروین ملک
آروین ملک
خواندن ۱۰ دقیقه·۲ سال پیش

او یک دخترِ ساده نبود

مردانِ قوی ­هیکل، دسته دختران را واردِ ساختمانِ چند طبقه کردند. دختران، در حالی که ترسیده و لرزان بودند، مانندِ مسافرانِ یک پرواز، در یک صفِ مرتبْ واردِ ساختمان شدند. چند آسانسور با ظرفیتِ بالا، در طبقه همکف، آماده خدمت ­رسانی به مسافرانِ زیباروی خود بودند. دختران، مانندِ کیسه­ های موادِ غذایی، در طبقات جابجا می­شدند. مردانِ قوی­ هیکل، به­ صورت دوتایی، به ­عنوان نگهبانانِ همیشه آمادهِ آن­ها، روبروی دربِ اتاقی که دختران نگهداری می­شدند، ایستادند.

در میانِ نقل و انتقالاتِ این کالاهای باارزش، متاعی چشمِ یکی از محافظان را گرفت. نگاهی به دخترِ بلوندِ 163 سانتی­متری انداخت. دختر، به ­نظر نوزده ساله بود و چشمانِ رنگین، صورتی سفید و موهای بلند داشت. مردِ محافظ، با لبخندی معنادار، رو به هم­قطارش کرد و گفت: «این یکی رو جدا کن. یه گوشتِ حسابی و تازه ست.»

گوشت. تاکنون، هیچ­کس دختری مثلِ او را گوشتْ خطاب نکرده بود. نگاهی مستقیم به چشمانِ مردِ محافظ انداخت. کمی صبر کرد. سپس، گوشهِ چشمش را برای مرد، نازک کرد. مرد، آهسته و دوستانه، سری تکان داد و دختر را به هم­قطارش سپرد.

دخترِ بلوند، نگاهی به طبقه­ ای که در آن بود، انداخت. شش اتاق با درهای محکم و دو محافظِ مسلح برای حفاظت از متاعِ درونِ آ­ن­ها.

این مردمان، هر که بودند، درآمدِ خالص­شان را از دختران کسب می­کردند.

دخترِ بلوند، به ­تازگی واردِ اتاقی شده بود که بیش­تر به سلولِ انفرادی شباهت داشت. مردِ محافظش، هنوز آن­جا ایستاده بود و از وی مراقبت می­کرد. دخترک سری تکان داد و با همان چشمانِ شیطنت ­بار، به او نگاه کرد و گفت: «آخی... دلم برات می­سوزه...»

مرد گفت: «چی؟»

«دلم برات می­سوزه. می­دونی چرا؟ چون همیشه یه اسلحه دستت می­دن که از کسایی که لذتِ اصلی رو می­برن، دفاع کنی. ولی خودت چی؟ تو نباید به خودت برسی؟»

مردِ محافظ، پس از کمی مکث، لبخندی مطیعانه زد و در سلول را بست. به دختر نزدیک شد. دختر، سرِ پا ایستاد. مردِ محافظ، دستِ دختر را گرفت و مستقیم به چشمانِ او خیره شد. دختر، ناگهان گفت: «اسلحه ­ت رو بنداز. می­خوایم دستِ خالی بجنگیم!»

مردِ محافظ خندید و اسلحه را انداخت. البته، به ­نظرِ دختر، کاری اشتباه بود؛ چون ضربه­ ای محکم و پس از آن، یک مشت به گلوی او، برای شکستنِ نای و خفه شدنش در عرض زیرِ بیست ثانیه، کافی بود...

دختر، اسلحه مرد و ساعت­ مچی او را برداشت. بندهای ساعت را جدا کرد و آرام، درِ سلول را باز کرد. نگاهی به ساعت انداخت. زیرِ لب، با خود گفت: «کم­تر از شصت ثانیه...» سپس، سریعْ در را کاملا باز کرد و اسلحه را به­ سمتِ روبرو گرفت. طبقه ­ای که در آن بود، کاملا خالی بود. درهایی وجود داشت که احتمالا، مانندِ اتاقِ دختر، سلول­هایی انفرادی بودند. دختر کمی فکر کرد و نگاهی به بالای سرش انداخت. متوجهِ دوربین­هایی شد که در حالِ ضبطِ تصویرِ او بودند. لبخندی گشاد و دندان­ نما به صورتْ نشاند و اسلحه را به دوربین نشان داد. سپس، به­ سرعتْ خود را به آسانسورِ طبقه رساند...

پس از رسیدن به آسانسور، متوجهِ صدای آشنای دشمنانِ نزدیکش شد. خنده­ ای کرد و به ­سمتِ پله ­ها شتافت. راه ­پله­ هایی که به ­سمتِ بالا می­رفتند، مسیرِ عبور او بود. صدای تق ­تقِ کفش­هایش، فضای راه­ پله را پر کرده بود. طیِ بالا رفتن از پله­ ها، چند مردِ مسلح به او حمله کردند. دختر، بدونِ هیچ ترسی، تمام­شان را با شلیک­های دقیقْ کشت. دو اسلحه کمری از آنان غنیمت گرفت و به طبقهِ آخر رسید. صدای رسیدنِ آسانسور به طبقه، باعثِ زنگ زدنِ هر دو گوشش شد. به ­تازگی به ابتدای پله­ ها رسیده بود که توسطِ دشمن، رویت و شناسایی شد.

«اون­جاست! هنوز مسلّحه!»

دختر، به ­سمتِ آسانسور شلیک کرد. دو نفر از هفت مرد را با زمین آشتی داد و گلوله­ های اسلحه ­اش تمام شد. صدای چلیکِ اسلحه، مردان را امیدوار کرد.

«گلوله­ هاش تموم شده! شلیک کنین! دخلشو بیارین!»

پنج مرد، همزمان با هم، به روی دخترْ آتش گشودند. موازی با شلیک­های بی­ دقت و قلدرمآبانه ­شان، آهسته و رو به جلو، قدم برمی ­داشتند. نوبت به تعویضِ خشاب رسید. مردان ایستادند تا اسلحه­ ها را مجددا راه ­اندازی کنند. این یک فرصتِ طلایی برای دختر بود که در چند قدمی آنان بایستد و با شلیک­های دقیق به سر، کارِ هر پنج نفرشان را تمام کند.

شیوهِ کاری دختر، مانندِ یک چریکِ آماده بود.

پس از شنیدنِ صدای آسانسورِ سمتِ دیگرِ اتاق، به­سمتِ آن شتافت و روبروی دربِ آسانسور ایستاد. اسلحه را به ­سمتِ در گرفت و منتظر ماند. فقط چند ثانیه. به­ محضِ باز شدن در، چهار مردِ مسلحِ درون آن، با شلیک­های بی­ رحمانه دختر، به هم­قطاران­شان پیوستند. دختر، اسلحه ­های خالی را انداخت و مهماتِ جدید را که شاملِ یک شات­گان نیز می­شد، از اجسادِ تازه برداشت. از مسیرِ راه­ پله، به­ سمتِ طبقه بعدی رفت. طبقه بعدی خالی بود. همان طبقه­ ای بود که از آن­جا، به اتاقِ انفرادی رفته بود. تمامِ اتاق­های نگهداری دختران، بدونِ محافظ مانده بود. دختر، در وسطِ اتاق ایستاد. در تمامی گوشه­ های اتاق، دوربین­هایی تعبیه شده بودند. دختر، با تمامِ دقتی که داشت، دوربین­های اتاق را هدف گرفت و تمامی آن­ها را از کار انداخت. در همین لحظه، صدای رسیدنِ آسانسور، او را به خود آورد. روبروی آسانسور ایستاد و با شات­گانی که داشت، چندین بار به آسانسور شلیک کرد. پس از برقراری سکوتی نسبی، آهسته به­ سمتِ آسانسور رفت و داخلِ آن را بررسی کرد. پس از دیدنِ محتویاتِ سرخ­ رنگ آسانسور، لبخندی گشاد زد و گفت: «حالا کی گوشته؟ وای پسر! نیگاش کن! می­شه باهاش ماکارونی آبکش کرد!»

مردِ محافظی که دختر را گوشتْ خطاب کرده بود، اکنون با بیش از سی سوراخِ ناشی از شلیکِ شات­گان، داخلِ یک آسانسورِ کوچک افتاده بود. دختر، شات­گان را انداخت، جسدِ مرد را بیرون کشید و واردِ آسانسور شد. دکمه آن را فشار داد و به ­سمتِ طبقه بعدی رفت.

به طبقه پنجم رسید. آن طبقه نیز، دارای اتاق­هایی بود که همگی خالی بودند. اتاق­هایی متعلق به محافظانِ مُردهِ ساختمان سازمان­ بندی­ شده. ساختمان، به­ کلی از محافظْ خالی شده بود. در این طبقه، علاوه بر چند دوربین، یک بلندگو نیز وجود داشت. صدایی از بلندگو پخش شد: «خب... می ­بینم که خیلی خیلی خیلی زیاد جرات داری... منو حسابی کنجکاو کردی.»

دختر گفت: «و می­بینم که تو این­قدر ترسویی که خودت رو نشون نمی­دی! پس بذار منم مثلِ تو، تو سایه بازی کنم!»

سپس، به تمامِ دوربین­ها و همچنین، بلندگوی بی­ قواره، شلیک کرد و باعثِ تباهی­ شان شد. کمی با خود فکر کرد. طبقه آخر، کاملا خصوصی و متعلق به سرِ مار بود...

صدای رسیدنِ آسانسور به طبقه نگهبانانْ شنیده شد. مردِ قدبلند و شیک­ پوشی که کتِ چرمی سیاه ­رنگ به تن داشت، از آسانسور خارج شد و وسطِ راهروی طبقه پنجم ایستاد. آهسته گام برداشت و به­ سمتِ اولین اتاق رفت. با لگدی محکم، درِ اتاق را باز کرد و بِرِتای نُه میلی­متری را به ­سمتِ روبرو گرفت. اتاق کاملا خالی بود. مرد از اتاق بیرون آمد و اتاقِ دیگر را امتحان کرد. پس از خالی یافتنِ اتاقِ بعدی، صدای دختر شنیده شد: «می­بینم که دنبالِ هدف غلطی!»

مردِ سیاه­ پوش گفت: «خب چرا خودت رو نشون نمی­دی؟»

دختر گفت: «دلم می­خواد... منتهی پدرم گفته خودم رو به کسایی که نمی­شناسم، نشون ندم. مخصوصا اگه یه برتای اِم­9 تو دستشون باشه!»

«درباره اسلحه زیاد می­دونی، نه؟»

«آره. اینم می­دونم که برتای ام9، سفارش نیروی نظامی آمریکاست و تو ایتالیایی هستی!»

«خب... نشون دادی ساده ­ای. چون همچین اسلحه ­ای رو راحت می­شه گیر آورد.»

«آدمی مثلِ تو هم همین­طور! از اونایی هستی که می­شه راحت جَوید و انداخت تو سطلِ آشغال!»

مردِ سیاه ­پوش، به اتاقی رسیده بود که گمان می­کرد، لوکیشنِ صدای دختر است. پشتِ در اتاق ایستاد. کمی مکث کرد. سپس، با لگدی محکم، درِ اتاق را باز کرد و بی­ محابا شلیک کرد. چند قدمی جلو رفت. اتاق خالی بود. یا حداقل، مرد این­گونه تصور کرد. ناگهان، درِ اتاق بسته شد و دختر که پشتِ در پنهان شده بود، به پشتِ پای مرد شلیک کرد. برتای ام9 از دستِ مرد افتاد و مرد، با فریادی دردناک، روی زمین افتاد. دختر، با پاشنه کفشش، اسلحه را از او دور کرد و به­ سمتش خم شد. آهسته گفت: «تویی که یه برتا واسه خودت جور کردی، احتمالا شلیک­های موفقِ زیادی داشتی. ولی حتم دارم شلیک به زانو رو تجربه نکردی!»

سپس، به زانوی مردِ سیاه­ پوش شلیک کرد. مرد، فریادی کشید و ملتمسانه گفت: «خواهش می­کنم! فقط بیا حرف بزنیم!»

دختر گفت: «پس تا الان چی کار می­کردیم؟!» و مجددا، به زانوی دیگرِ او شلیک کرد. در خلالِ فریادهای زجرآورِ مرد، برتای او را برداشت و گفت: «صدای هشت تا شلیک شنیدم. ظرفیتِ خشابِ استانداردِ این پیستولِ نیمه اتوماتیک، 15 فشنگه.» سپس، خشاب را چک کرد و گلوله ­های باقی­مانده را شمرد و گفت: «شش تا برات مونده! مثلِ این­که یکی از گوله­ هات رو جا انداختی!» خشابِ اسلحه خود را نیز چک کرد و گفت: «پنج تا هم واسه من مونده.»

مرد، ناله­ کنان گفت: «بابات خوب آموزشت داده! شرط می­بندم تاجرِ اسلحه­­ای چیزیه! ریخت و قواره ­ت به بچه پولدارها می­خوره!»

«اگه بابایی وجود داشته باشه... شرط می­بندم منو نمی­شناسی!»

دختر، این را گفت و یکی از گلوله­ های برتا را در کتفِ مرد خالی کرد. مرد فریاد می­کشید و زیرِ لب فحش می­داد. دختر خندید و گفت: «حالا، پنج در برابر پنج. مساوی و عادلانه... اوه، پسر! من عاشق دابل ­شاتم! دابل­ شات میدونی یعنی چی؟ یعنی همزمان، با دوتا اسلحه، به یه هدف شلیک کنی! تصور کن؛ چهارتا گلوله، زیرِ دو ثانیه، می­خورن به یه سوراخ که قبلا سوراخ نبوده... یعنی عادت نداشته که باشه! به من اعتماد کن... کسی که پاتوقش خیابونه، از این صحنه ­ها کم نمی­بینه!»

مرد عصبی شد و فریاد کشید: «تو کی هستی، لعنتی؟!»

دختر خندید و گفت: «چرا همه می­خوان بدونن؟ حالا... بماند که اون­قدر عمر نمی­کنن که بدونن!»

دختر، اسلحه ­ها را به ­سمتِ مرد گرفت و به ­ترتیب، گلوله ­ها را در بدنِ او خالی کرد. سپس، نگاهی به مرد که شباهتِ زیادی با یک آبکش پیدا کرده بود، انداخت و گفت: «برتا رو پیشِ خودم نگه می­دارم. خیلی دوست داشتنیه.»

جیب­ های مرد را گشت و یک موبایل پیدا کرد. پیامی فرستاد و مجددا، موبایل را به جیبِ صاحبش بازگرداند...

مامورانِ پلیس، واردِ ساختمانی شده بودند که چهل دخترِ جوان، در اتاق­های طبقاتِ مختلفِ آن، زندانی و ارعاب شده بودند. ساختمانی که در کم­تر از سی دقیقه، شاهدِ یک کشتارِ وحشیانه بود.

ماموران، تمامی طبقات را گشتند. اجساد و نمونه اسلحه ­ها بررسی شد. هیچ اثرِ انگشتی از مسئولِ این اتفاقات، در هیچ­ کجا نمانده بود. تمامی دوربین­ها نابود شده بودند. در تمامِ مدتی که دختران، به داخلِ ون­ هایی برای انتقال به مراکزِ رسیدگی هدایت می­شدند، فکرِ مسئولِ گروهِ ضربت، درگیر این ماجرای عجیب بود. چه کسی آن پیام را ارسال کرده بود؟ آن شخص، مامورِ امنیتی خاصی چون او را از کجا می­شناخت؟ آن شخص، که بود؟

چیزی که مسئولِ گروه ضربت هرگز نفهمید، این بود که آن کشتار، توسطِ کسی انجام شده بود که مدت­ها شاهدِ چنین چیزهایی بود. دختری نوزده ساله که حتی موردِ سوءاستفاده نیز قرار گرفته بود. دختری که هیچ جا و مکانِ مشخصی نداشت. برای او، داشتنِ خانواده و دوست، تقریبا ناممکن­تر از کشتنِ 29 محافظِ مسلح و آموزش­ دیده در کم­تر از سی دقیقه بود. دختری که تنهایی خودخواسته­ اش، باعثِ رسیدنش به مرزِ جنون شده بود. دختری که به ­راحتی تغییرِ ظاهر می­داد. دختری که انواعِ اسلحه را می­شناخت و هر کاری از او برمی­ آمد. با این­ حال، در نگاهِ اول، او دختری بلوند، با چشمانی رنگین، موهای بلند و لَخت و صورتی سفید بود و به­ نظر، بی ­نهایت دوست داشتنی می ­آمد. خصوصا، اگر لبخند به لب می­ داشت.

اما، او یک دخترِ ساده نبود...

داستانقصهادبیاتنویسندگیدختر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید