زن، تنها پشت میزی که رزرو کرده بود، نشسته بود. میز بیرون از فضای رستوران کوچک قرار داشت. آسمان هوای گریه کردن داشت، ولی فعلا گرفته بود و حالت خاصی از خود نشان نمیداد. اطراف زن، تکاپو فراوان بود. آدمهایی که پشت میزهای دیگر بودند یا در پیاده روی سمت دیگر خیابان. پیشخدمت به زن جوان تنها که از تمام وجوه ظرافت زنانه، فقط رژ قرمز را آموخته بود، نزدیک شد. زن احساس گرسنگی میکرد ولی آن احساس به حد اذیت نرسیده بود. به محض اینکه دهان باز کرد تا چیزی سفارش دهد، آسمان غرید و گریستنش آغاز شد. همگی با سرعت برخاستند تا از خیس شدن در امان بمانند. پیشخدمت سینی اش را روی سر خود گرفت و به زن توصیه کرد وارد رستوران شود. زن اما، اعتنایی نکرد. همانطور که زیر باران نشسته بود، لبخندی زد و سیگاری آتش زد.
مدتها بود که دنیا، دیگر مطابق میل او نبود.
(قسمت های بعدی رو به مرور میذارم.)