چند سال پیش، دقیقتر بخوام بگم حدود هفت سال پیش، یه اکانت توی ویرگول ساختم. با یه شوق عجیب، چندتا چیز نوشتم و گذاشتم. نه برای دیده شدن، نه برای دنبالکننده، فقط برای اینکه بنویسم. بعدش؟ زندگی...
زندگی اونطوری که همیشه بلده، با حجم بالای کار و مسئولیت و دویدنهای بیپایان اومد و یهجوری منو از خودم جدا کرد. از نوشتن. از ثبت کردن. از اینکه حتی گاهی خودم رو مرور کنم. اون چندتا پستِ اول، موندن، خاک خوردن، شاید هم گم شدن بین هزاران کلمهی دیگه.
حالا اما برگشتم. نه با ادعای یه نویسنده، نه حتی با حس نوستالژی صرف، برگشتم چون احساس میکنم وقتشه. وقتشه که بنویسم از چیزهایی که دیدم، تجربههام، دردهایی که تحمل کردم، مسیرهایی که رفتم، آدمهایی که ازشون رد شدم و بعضیهاشون موندن.
میخوام بنویسم از ساختن، از خراب شدن، از راه انداختن استارتاپ، از امید و بیپولی، از برنامهنویسی و وب، از دنیای دیجیتال و از ساختن چیزی از هیچی. میخوام از جادوی توی ذهنم بگم، از شخصیتهایی که هنوز توی خیال من زندگی میکنن، داستانهایی که نیمهکاره موندن و شاید اینجا فرصتی باشه که جون بگیرن.
و دوباره، اینجا ویرگوله. جایی که سالها پیش قدمهام رو باهاش برداشتم. جایی که حالا، با ۸ سال سن، مثل یه درخت قدیمیه، با شاخههایی پر از صدا. صداهایی از جنس تجربه، فکر، درد و رویا.
ویرگول برای من فقط یه پلتفرم نوشتن نیست. یه فرصت دوبارهست. یه خونهست که هنوز درش بازه.
اگه این مسیر رو دنبال میکنی، خوشحال میشم همراه بشی. شاید چیزهایی بنویسم که به کارت بیاد، شاید چیزی بگم که دقیقا حس خودت باشه. شاید فقط بخونی و رد شی. هر کدومش، برای من یعنی برگشت به مسیرِ درست.