ویرگول
ورودثبت نام
محمد مهدی جوکار
محمد مهدی جوکار
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

زندگی یک اهو ودنیای بی پایان

بسمل لاه رهمان رهیم

درجنگلی یک اهو زندگی می کرد. یک روز تصمیم گرفت برای خود یک دوستئ پیداکند ان موقه براه افتاد سرراه به سه را رسید

وگوفت تاها لاکه دوستی پیدا نکردم ولی اشکال ندارد باز ادامه میدم وازش دست برنمیدارم تا دوستی پیدا کنم . ولی شاید مار های وهشی من راسمی کنئ . ولکن امشب اینجا میمانم وفردا راهم را ادامه میدم. انوقت در یک جایامن خوابید . صبح براه افتادو به صحرا رفت.درصحرا هیچ غذایی پیدا نمی شد. ان اهو گشنه و تشنه صحرارابه سر گذراند وقتی دوباره به جنگل تازه ایرسید سری رفت کنار چشمه واب خور بهد برای خود غذایی جورکرد وان هم خورددوباره براه افتادورفتو رفت. درراه به یک اهویی رسید که گرگی می خاست ان را بخورد وان خوابیده بودسری یک نقشه ای کشیدورفت تا املی اش کند . رفت پشت گرگ وباسنگ بزرگی بر سر ان زد ورفت تا اهو را بی دار کند.وقتی بیدارشد گفت توکی هستئ مندرسفر هستم تادوستی پیداکنم سرراه دیدم یک گرگ دیدم که می خاست تورابخورد من باسنگی برسر او زدم وسری تورا بیدار کردم. ان اهو گفت مرسی تو جان من رانجات دادی .برای چه به سفر رفتی .گفت برای این که دوستی پیدا اهو گفت پص من باتودوست هستم والان سری باید از این جا بریم تاگرگ مارا نخورد.

پا یان فصل 1

اگر از فصل یک خوشتان امد من فصل بعدی رابگذارم. نظر هم می شود داد که داستان بعدی چجوره بگذارم

اهودوستیزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید