ویرگول
ورودثبت نام
محمد مهدی جوکار
محمد مهدی جوکار
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

نصفش را پنبه کاشتی بست است

بنام خدا

یکی بود یکی نبود غیر از خدا کسی نبود.

در یک شهر پسر تنبلی بود که فقط در خانه می نشست وبا تبلت بازی می کرد. آن پسر خیلی پاستیل دوست داشت.

یک روز مادر حسنی پاستیل تا دم در گذاشت بعد رفت پیش حسنی و گفت: حسنی خیلی خوش شانسی پدرت تا دم در برای تو پاستیل گذاشته. حسنی تا حرف مادرش راشنید بلند شد و رفت تا آنها را بخورد. هر کدام را که برداشت سریع خورد تا به دم درب رسید رفت بیرون و شروع به خوردن کرد همان لحظه مادر حسنی در را بست و گفت برو دنبال کاری بگرد حسنی کمی نق نق و گریه کرد دید که جواب نمیده ونا امید براه افتاد .پیش آقای سلمانی رفت و گفت : اوستا شاگرد نمی خواهی اوستا گفت چرا می خواهم .اوستا گفت صبر کن تا اولین مشتری بیاد من موهای آن را کوتاه می کنم بعدی را تو کوتاه کن .اولی را اوستا کوتاه کرد و بعد دومی را حسنی گند زد سومی هم گند زد اوستا گفت نصفش را پنبه کا شتی بست است. حسنی گفت یعنی چه این مثال گفت : برو از حاکم بپرس حسنی براه افتاد در راه با خود گفت ول کن برم دنبال این کارمصخره بازیست . رفت پیش خیا طی خیاط از ان جایی که پیر بود به یک شاگرد نیاز داشت. خیاط به ان همه چیز دوختن یاد داد . یک روز برای امتحان شاگردش در کوزه ای عسل ریخت وبه شاگرد گفت در این کوزه را باز نکن چون در آن زهر است .حسنی می دانست که در آن عسل است پس تا اوستا رفت سریع دوتا نان سنگک و کره گرفت وبه انجا بر گشت سریع در کوزه را باز کرد وان را خورد. خیاط که برگشت دید که حسنی در حال خوردن ان عسل ها است وگفت :واقعا زهر خوردی تا کتک نخوری.

حسنی گفت:نه نه راستش من می دا نستم درکوزه عسل هست شوما به من دروغ گفتیدچرا؟ من برای امتهان توگفتم که در ان زهر است. ها لا بورو توبدر دمن نمی خوری. راستی نگفتی این مثال یعنی چه؟ خیاط گفت : بورو پیش حاکم او میداند معنیی این مسال یعنه چه. حسنی براه افتاد. وقتی به قلعه رسید رفت پیش یک سرباز و گفت حاکم کوجاست ؟گفت الان درجنگه ونمی تواند بر سعال ها ی تو جواب بدهد. حسنی قبل از تمام شدن حرف خیات براه اوفتاده بود.

نصفش پنبه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید