ویرگول
ورودثبت نام
محمد مهدی جوکار
محمد مهدی جوکار
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

کلاق با هوش

بنام خدا

یکی بود یکی نبوقیراز خدا هیچکس نبود درروزگار های قدیم کلاقی زندگی میکرد یک روز کلاق ما یک پنیرپیداکرد بورد بالای درخت وشروع به خوردن کرد. روباهی در کمین بود رفت جولورفت وگوفت

اهای {سلام } کلاق پنیرراگذاشت درخوانه وگوفت: ((سلام} روباه. گوفت:؟ تو چجوری گول نخوردی وپنیرنیفتااخه من باهوشم هالا بیا یزره بهت بدم. روباه گفت: ممنون میای باهم دوست بشیم ؟

کلاق گفت : فقت کلکی در کار نباشه ها.

روباه گفت:با شه قول وازان موقه ان دو باهم دوست

بودند .

تا قسسه ی دیگری خدا یار و نگه دارشما باشه .

اسم نویسندی: مهمدمهدی جوکار .

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید