ویرگول
ورودثبت نام
Arya Fallah
Arya Fallah
خواندن ۸ دقیقه·۲ سال پیش

آرزوی وز°را

داستان تمثیلی کوتاه

آریا فلاح

آخرین طلوع . آخرین غروب

· شب رفتنی است و سپیده خواهد آمد عزیزم وزرا ،

دیجم تمام آرزوی خود را در گوش وزرا تا دم دم آی صبح نجوا می کرد، وزرا نگاه می کرد، دم نمی زد و اشک می ریخت.آرام و بی قرار بود.از پنجره بیرون را نگاه کرد.سرخی شفق خبر از طلوع آفتاب می داد.تمام تیررس شفق سرخ شده بود و این سرخی با موجهای کوتاه دریا بازی می کرد.بالا و پائین می رفت و آمد.

توافقی شکل نگرفت دیجم در نظر داشت که قبل از طلوع آفتاب حرکت کند.و این آرامش دریا و این کلبه ساحلی را رها کرده و به شهر نارهِت برود.

وزرا اصرار داشت که غروب را در دل دریا تماشا کند و شب هنگام همراه دیجم راهی نارهت شود.

اصرار دیجم به رفتن قبل از طلوع با اصرار به رفتن وزرا بعد از غروب در جدال بودند.همچون دو توده ابری که بر فراز دریای آرام بود.

بادی خنک وزید.ابرها بر هم کوفتند.همچون دستان دیجم که برهم کوفته شد و رعدی که صدای دی جم بود در خانه پیچید:

- من قبل از طلوع می روم .حرف من و حرف تو اینکه بعد از غروب بیایی.بنابراین تو به آرزویت رسیدی وزرا. مخالف با نظر من!

در را کوبید بیرون رفت.وزرا سر از پنجره بیرون زد و چون مرغ دریایی به تلاطمی که در رفتار دیجم بود خیره ماند.گویی در گوش بادبخواهد حرفی بزند گفت:

- این همه شتاب برای رفتن از پیش من. مقصد کجاست که سر بالا نمی گیری تا سرخی طلوع آفتاب را در کاسه چشمانم تماشا کنی .این چشمهایم برای تو خون میگرید.خدا نکند که چشمی دیگرمنتظر تو باشد در نارهت.

غرش ماشین در کوچه پیچید دیجم چون دزدی گریخت.وزرا چون قویی تنها سر در خلوت خانه کشید.تردید سراپای وجودش را گرفته بود. دانه های شک و ابهام در تمامی امواج آرام دریا سوسو می زد و تبلور آن در آئینه اتاق شکل می گرفت که وزرا خیره به خود بود که نکند در چشمان دی جم پوست نحیف اش چروک شده و رنگ باخته باشد.زمزمه ای از لبانش گذشت .

- خدا کند که کسی منتظرت نباشد دیجم.

غرش و رعدو برق کار ابرها را ساختند و جز زاری بر ابرها چاره ای نگذاشتند، باران بر دریا و ساحل و کلبه کوفت.شفق رنگ باخت و صبح بی آفتاب هویدا شد.اضطراب در کلام وزرا بود.

- خدا کند که این باران، اشکهای مرا که از دیر وقت تاکنون بخاطرت جاریست را بیادت آورند دی جم. نکند و نیاید روزی که مرا صدا کنند تا تماشا کنم تو را با دیگری. قیامت اگر شود بهتر از چنین روز.

ماهیگیران تورهای گسترده در دل دریا را از دریا بیرون کشیدند. روز با روزی ارزانی شده دریا به صیادان آغاز شد. لبهای ماهیان در حسرت دوباره امواج دریا به استغاثه بودند و التماس. و نگاه صیادان به تعداد آنها بود نه التماس و لبهای ماهیان.

چوب حراج بر تک تک آنها زده شد و آن لبهای ملتمس هرگز بر امواج دریا بوسه نزدند.

بوی پلو ماهی در خانه های آبادی پیچید.روز با طنازی، آفتاب را تا میانه کشاند. باد پیچید وابرها در هم رفتند و آمدند. وزرا بی هیچ آرامشی بارها بر شماره دی جم شماره گرفت. بی هیچ جوابی. زمان کار آفتاب را ساخته بود و حال به سرخی می کشاند که بی حضور آفتاب به مهمانی شب برود.دریا به آرامی صبح نبود. بی قرار بود. سرخی غروب را در خود می پیچاند و بر ساحل می کوفت و در مقابل چشمان وزرا همچون دلفین هایی به بازی کوچک بزرگ امواج در می آورد. وزرا کنار پنجره بی هیچ ابری اشک می ریخت.

- دیجم تو شب را بر جاده راندی که صبح شود و باهم طلوع آفتاب تماشا کنیم بخاطر تو، ویک غروب بخاطر من. چه شد که رفتی و مرا با این غروب تنها گذاشتی ؟

غروب آفتاب مثل همیشه نبود. آسمان بی هیچ ابر تیره ای، تیره و چشمان وزرا بی هیچ نجوایی اشک بار بود.

ملودی تلفن وزرا بود که سکوت را شکست. وزرا چون عقابی به طرف گوشی پر کشید و چون پلنگی از فراز به پائین روی میز به صفحه گوشی خیره ماند ،تصویری از دو قلب پر طپش نشانه دیجم بود بر صفحه گوشی . وزرا ایستاد . خیره ماند . بی اعتنا به نشانه دیجم، چون صیادی از کنار صید پر التحاب گذشت وملودی را قطع کرد.

دیگر بار ملودی به صدا در آمد.از اورتور که گذشت. به کلام ترانه ای رسید که بار ها و بارها دیجم برای وزرا آنرا زمزمه می کرد:

با من بگو از عشق ای آخرین معشوق

که برای رسوایی دنبال بهونم

با بوسه ای آروم،خوابم را دزدی

تو شدی تعبیر رویای شبونه ام

واژه واژه ترانه با قطره قطره امواج دریا در هم آمیخت با حرارت آفتاب داغ شد و تبخیر شد باران شد بارید بر صورت سرخ گون وزرا در این غروب دل انگیز. دل وزرا نرم شد وزرا آرام شد. چون مادری که طفلی را به آغوش می کشد، گوشی را برداشت به صورتش چسباند به نوازشی دکمه سبز را زد و به آرامشی غلت خورده در بغض گفت:

- سلام دیجم!

تمام وجودش گوش شنوا شده بود برای شنیدن صدای دیجم بغض امان نمی داد و مکث. صدای زنی در گوشی آمد:

- سلام خانم. این شماره ای بود که در این گوشی چندین بار افتاده بود. بهمین خاطر من زنگ....

بی هیچ اراده ای وزرا گوشی را در هوا رها کرد غلتید به زانویش خورد افتاد ولی صدا قطع نشد.

- الو ...الو ...خانم قطع شد....

وزرا چون ماری در خود می پیچید و چون ببری نره می زد و می غرید:

- آه دیجم این چه صدایی بود که در گوشم پیچید؟.این چه دستی بود که توانسته به حریم من وارد بشه و این چه بازییه که تو با من کردی؟

من کجا وایستادم. من؟!

ملودی گوشی خشم وزرا را برید و امانش نداد. وزرا چون افتاده در چاهی به گوشی چنگ زد. صدای همان زن دوباره آمد:

- از من نه رنجید. به این آدرسی که می دهیم بیایید. شاید چیز جالبی نبینید. ولی بیایید. خواهش می کنم. نارهت خیابان هفتم شیرجت، کوچه نارامج، پلاک 40

اگر شهاب خطی از نور می کشد تا برود. وزرا خطی از جیغ کشید و رفت . چون مار کویری در ماسه زار خیال خود دانه های وهم و توهم را در هم می زد و می رفت. باران نبود که بر شیشه ماشین وزرا می کوفت . هزار هزار مهر شک و تردید بود که بر گمان وزرا کوفته می شد. رعد از خجالت نره های وزرا در لایه لایه ای هزار توی ابرها مخفی می شد و برق آسمانی در آیینه چشمان وزرا چون فانوسی سوسو زن می ماند و این احتراق ماشین نبود که هوا را می شکافت و پیش می رفت بلکه آه جگر سوز وزرا بود که بخار بر شیشه ها را آورده بود و رنگ توصیف را بر کاغذ می شست.

آفتاب رفت و داغ زیبایی اش در دل دریا نشست. تاریکی و پیچ در پیچ جاده و چراغ ها که چشمان وزرا را نشانه رفته بودند و باران که به لجاجت می بارید. هیچ ،هیچ کدام همراهان خوبی در این سفر برای وزرا نبودند.

شب به نیمه رسید و راه به آخر . نارهت و مردمانش خواب بودند.خیابان هفتم شیرجت ،کوچه نارامج و پلاک چهلم که منزل نیست. جایی برای قرار نیست. چه چیزی برای این ملاقات در این هنگامه شب که پایان آن است فراهم است ؟ آن زن که بود که مرا بدین جا کشاند ؟ چه دستی پنهان،حقیقتی را آشکار خواهد کرد؟ آنچه که دیدنش جالب نیست چیست؟ و هزار سؤال دیگر... بی انکه برلب جاری شود همچون صاعقه ای بر دل وزرا می گذشت .

- به من زنگ زدند و این آدرس را دادند.اینجا...

وزرا با تمام وجودش کنجکاو بود. پیرمرد کشیک حرف وزرا را برید:

- مستقیم،دست چپ،اتاق چهل و هفت.

وزرا همچو اجل معلق پر کشید و اتاق چهل و هفت را روبروی خود دید.

- سلام. من وزرا هستم. به شماره من زنگ زدید. اینجا کجاست؟

زنی در هیبت پرستار جلو آمد. دستهای وزرا را گرفت. وزرا در دل حرف دل را راند:

- این دستهای گرم چه پیام سردی را دارد؟ واین نگاه محبت آمیز چرا می خواهد آرامم کند؟

پرستار وزرا را با خود به انتها راهرو برد. ایستاد. نگاه کرد. رفت و کشاند.

- آرام باشید. امیدوارم اشتباه باشد. پرستار گفت.

وزرا در چشمان پرستار خیره شد. دست بر شانه اش گذاشت. گفت:

- اگر اشتباه باشد.چی!چه چیزی باید اشتباه باشد؟

پرستار جلوی در اتاق ایستاد.

- خواهش می کنم آرام باشید. ما یک مصدوم داریم. بدون هویت! شماره شما در گوشی بود. بهتر دانستیم به شما اطلاع بدهیم. آخرین تماس یا بهتر بگم تماسهای شما. ... به ما کمک می کنید؟

چشمان وزرا از میان پلکهای خسته اش بیرون زدند. در اتاق باز شد. در اتاقی تو در توی دیگری باز شد. پارچه ای از روی آرمیده ای کنار زدند. سرخی آخرین طلوع در نگاه آخرین غروب در هم آمیخت و واژه واژه ترانه ها در ملودی آخرین تماس، حقیقتی از عشق را تفسیر می کرد. که همواره دیجم بر گوش وزرا نجوا می کرد.

- با من بگو از عشق ای آخرین معشوق!

در این ضیافت سکوت . فقط دی جم بود که خشم آواز وزرا را در آنسوی ماورا می شنید. لبهای وزرا بهم دوخته بودند. چشمان وزرا مات و مبهوت بر پیکره دی جم به التماس که برخیزد . پرستار بر دو میهمان و میزبان خود خیره مانده وگیج هر رازو رمزی بود .

وزرا آرام فرود آمد. همچو کبوتری که بر بام آشنایی می نشیند. در کنار دیجم نشست. تمام آرزوی خود را در گوش دیجم تا دم دم آی صبح نجوا کرد. دیجم، نگاه نکرد، دم نزد و اشک نریخت. آرام بود. آرام. سرخی شفق خبر از طلوع آفتاب می داد که شب رفتنی است و سپیده خواهد آمد .تمام تیر رس شفق سرخ شده بود.سرخ.

آرزوی وزرا

آخرین طلوع

آخرین غروب

آریا فلاح?

صدای زندی جمچشمان وزراطلوع آفتابدریا
من ترک شیرازی هستم،از ایل قشقایی،چشم در چشم طبیعت،جاری چون رودخانه،استوار چون کوه،دائم در سفر،عاشق طبیعت،رویای من گردشگری کشاورزی عشایری است، با ایل من همراه باش. تا در رنگ ها سفر کنی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید