پیادهروی تو خیابونها با برادر و مادرم.... منتظر روز خاصی از ماه موندن برای رفتن به یه فستفودی... شهر رفتن و بازی کامپیوتری خریدن (ایامی که خارج شهر زندگی میکردیم).... بالا رفتن از دیوارهای همون خونهی خارج شهر و قایم شدن رو اونایی که بلند بودن... راه رفتن روی جدولها و تلاش برای پا نذاشتن روی خطوط موزاییکهای کف پیادهرو چون اگه پا میذاشتم میسوختم...
میتونیم لیستی طویل از این قبیل کارها که لذت فوقالعادهای به همراه داشتن رو بنویسم. آره، بیشک میشه اینجور بهش نگاه کرد که اینا صرفا خاطره هستن و مناسب احوال و ایام همون سن و سال بودن. همچنین اگر عینک بدبینانهتر به چشم بزنم میتونم روی بعضیهاشون برچسب «وسواس» و یا «ناسالم» رو روش گذاشت. اما واقعیت این بود که به اقتضای سن و روحیاتم، توانایی این رو داشتم که از هر موقعیت نکتهای فان بکشم بیرون و یا عملی شادیبخش استخراج کنم. فکر میکنم خاصیت کودکی همینه در واقع. ذهن هنوز آغشته به یک سری اراجیف بیربط بزرگسالی نشده.
نمیتونم انگشت بذارم روی چیزی که باعث شد این رفتار رو، که کاملا ناخودآگاه بود، کنار بذارم. تفکر، رفتار و منشی که تضمینکنندهی لذت بردن از زندگی بود. هیچ انسان عاقلی چنین کاری نمیکنه. گویا من نیز آنچنان که فکر میکردم عاقل نبودم.
برهههایی بودن که دوباره به حالت تنظیم کارخانه برگشتم و همون منش رو پیش گرفتهم اما تا به امروز هیچوقت به شکل آگاهانه نبوده و مثل مهمونی بوده برام که موقع اومدن کنارش کلی خوش گذروندم و با رفتنش حال و هوای دلم مجدد گرفته شده.
در مجموع و به خاطر مواردی چند خودم رو انسان خوششانسی به حساب میارم. یکی از دلایلش هم این بوده که علیرغم دستانداز داشتن مسیر، همیشه تابلوهایی بودن که باعث شدن بطور کلی توی خطی راه برم که برام حاصلی داشته. یکی از اون تابلوها رو که خودم هم نمیدونم از کجا سر درآورد دقیقا همین امروز دیدم و گنده روش نوشته بود که: خنده و شادی رو توی هر شرایط و هر زمان جستجو کن... با دیدن این تابلو باز هم مسیر یک مقدار هم که شده برام روشنتر شد.
واقعیت اینه که هنوز هم از راه رفتن روی جدولها و پا نذاشتن روی خطوط بین موزاییکها لذت میبرم. فقط یادم رفته بود که چطور میتونم این کار رو انجام بدم.
