رودبکیا
رودبکیا
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

طنز تایم

خب برای شروع بیاید از معلم عربی هفتمم شروع کنیم.

قدش ماشاالله اندازه یک زرافه بود.

برای دیدن صورتش هی باید بالا رو نگاه میکردی گردنت خشک نشده اصلا.

همیشه یک کت میپوشید.

با یک عینک چند جداره که حتی از پنجره هم بزرگتر بود.

کچلم بود با ابروهای پر پشت مادر پدر دار و یک دماغ گنده.

دماغ گنده خیلی مهم بود.

چون واقعا گنده بود.

ولی خب بیاید به این اشاره کنیم که زنش واقعا از این بابت لذت تمام رو میبرد ولی خب بریم برا ادامش.

این معلم عربی ما معلم دینی مون هم بود.

به علاوه دینی و عربی معلم هنرمون هم بود.

خب دیگه همتون میدونید که این یعنی چی.

"امروز بجای هنر دینی دارید."

خدا شاهده هر دفعه اینو می‌گفت ما مادرشو می گ...صلوات میفرستادیم.

که عجب مادر خوبی دارن اصلا نگم.

راستی اسمش رو یادم رفت بگم.

اسمش اصغر هاشمی بود.

همه آقا هاشمی صداش میکردن.

که خب البته نمیشد که خانم هاشمی صداش کنیم.

بیاید از اینا بگذریم.

بریم سراغ یکی از کلاس های شیرین عربیش.

این کلاس بجای کلاس هنر بود.

و خب بچه های کلاس مون هم از خجالت مادر ایشون در اومدن.

آقای هاشمی داشت راجب انجام گناهان و عواقبی که روی بدن مون داره حرف میزد.

که اومد یک مثال بزنه.

گفت"مثلاً کسی که همیشه پو*ن میبینه موهاش می‌ریزه چشاش ضعیفه و دماغش گنده است."

وقتی اینا رو می‌گفت من زیاد تو عالم نبودم.

ولی خب بچه های کلاس مون سکوتی کرده بودن که خیلی حرف داشت.

بعد من که تو عالم بودم و نبودم بلند گفتم"پس یعنی مثل شما میش..."

همون لحظه حرفم رو قطع کردم چون میدونستم که چه سوتی دادم.

کلاس رسما منفجر شد.

همه میخندیدن.

که آقا هاشمی داد زد همه ساکت شدن.

ابروهای انگری بردیش رو کج کرد اومد بالا سرم وایساد شروع کرد به غر زدن.

چیز هایی که می‌گفت اصلا برام احمیت نداشتن.

تنها چیزی که برام اهمیت داشت این بود که وقتی بالا سرم بود تنها چیزی که می‌دیدم سوراخ های دماغش بود.

به معنای واقعی کلمه چندش آور بود.

برای همین براتون توصیفش میکنم.

اول اینکه پر از مو بود.

اینقدر تو دماغش مو داشت وجدا نمی‌دونم چجوری نفس می‌کشید.

دومیش عن دماغش بود یک ذره دو ذره هم که نبود ماشاالله.

سومین و آخرینش این بود که وقتی به اعماق دماغش نگاه میکردم میدونستم رسما مغزش رو ببینم.

خب تمام این ها در نتیجه میشه که اصلا تجربه خوبی نبود برای دیدن دماغ آقای هاشمی.

با این حال بعد از تمام غر زدن هاش با گفتن"من مادرتو گ...ببخشید منظورم من مادرتو صدا میکنم بیاد مدرسه تمام شد."

مادرم اومد.

راجب من صد تا چیز گفت.

که هیچ کدومشون هم خوب نبودن ماشاالله.

بعدش رفتم خونه و با چندتا در کون...در باسنی،در باسنی تموم شد رفت پی کارش.



The only fear I have is to be alive but not to live...

تنها ترس من اینکه زنده باشم ولی زندگی نکنم...



بچه ها این پارت اول بود اگر دیدم که خوب حمایت میشه بازم از این طنز تایم ها میزارم براتون.

لایک و کامنت یادتون نره.

بای...

طنز
کسایی که تسلیم نمیشن،شکست ناپذیرند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید