«درد کوچکم فقر بود و درد بزرگترم پنهان کردن آن»
آن وقت ها بیرون آمدن از رخت خواب هم تابستانها سخت بود هم زمستانها. تابستان ها خنکی موزاییکهای نمدار حیاط ، نسیم خنک اوایل صبح شیراز و حس مصونیت در برابر آن همه سوسک و حشره که پشه بند برایمان ایجاد میکرد موانعی بودند برای جدا شدن از رخت خواب و زمستان ها همجواری ۶ نفر در یک اتاق نه متری، اتاق را به خوبی گرم میکرد و بلند شدن را سخت. به محض بیرون رفتن از آن اتاق سرما تَشَر میزد. یک روزی از همان روزهای زمستانی از خواب بیدار شدم . مثل خیلی از صبح های دیگر اول بین پاهایم را چک کردم، خدا را شکر، شب قبل شب ادراری نداشته بودم. چقدر خوب ، واقعا دوست نداشتم تشک یا پتویم در حیاط آویز شود. بابا و مامان زودتر از همه بیدار میشدند، بابا صبح زود با دوچرخه به محل کار میرفت. آنروز هم همانطور . بعد از رفتنش من بیدار شدم. با اعتماد به نفس روزهای بدون شلوار خیس. با مامان صبح بخیر گفتم.
بقیه خواب بودند و مامان بر روی رختخواب خود که چسبیده به مال من بود نشست و سعی کرد من را راضی کند. راضی کند که ….
حقوق بابا یا تمام شده بود یا هنوز آن را نداده بودند. چیزی برای خوردن در خانه ما نبود و تنها پس انداز موجود در خانه قلک پلاستیکی من بود. مادر گفت که پاره اش میکنیم و با پولهایش صبحانه میگیریم و قول داد که بعدا برایم یک قلک بخرد و حتی بیشتر پول به داخل آن بریزد. من قبول کردم . راه دیگری هم نبود، عقل کوچکم این را زود یاد گرفته بود. پنج تومنیها و ده تومنیها و بیستپنج تومنیها با هم شدند ۲۰۰ تومن که میشد با آن پنیر خرید. من دوان دوان به مغازه حاجی قلی رفتم، سر دو کوچه آن طرف تر، حاجی قلی نبود و پسرش اکبر بود. پول خورد ها را دادم و گفتم به همین اندازه پنیر بده. اکبر سریعاً متوجه شد که ماجرا چیست و آن پول خورد ها از کجا آمده و این پنیر قرار است به کجا برود. واکنش اکبر به صورت واضح به خاطرم نمی آید. ولی من از آن ناراحت شدم . تا آن زمان چندین قلک از قلک های من پاره شده بودند. آن از دست دادن قلک ها کمتر دردناک بودند تا این. حالا اکبر میدانست که ما در این حد فقیریم. احتمال زیاد از قبلتر هم میدانست ، به روی من نمیآورد اما حالا اکبر دلیلی برای آن کار نداشت .یعنی من دیگر نمیتوانستم به خودم این دروغ را بگویم که ما یک خانواده معمولی هستیم.
این نمایان شدن فقر ما به دیگران و آن ترکیدن حباب داشتن خانواده معمولی ومتوسط در ذهن من دردناکتر از از دست دادن قلکم بود. ما خانوادهای فقیر بودیم و در جایی زندگی میکردیم که فقر یک امر معمول بود.
پینوشت: جملهی اولِ نوشته از محمد بهمنبیگیست.