ویرگول
ورودثبت نام
عسل صحاف قانع
عسل صحاف قانعنویسنده / دلنوشته نویس
عسل صحاف قانع
عسل صحاف قانع
خواندن ۱ دقیقه·۱۴ روز پیش

غروب...

اورت مي شود كنار تو مي توانم به ميخ هاي اسير شده در ديوار هم بخندم؟ هربار صبح كه چشم هايم بار ديگر سعات ديدن پيدا ميكنند و قلب نحيفم فرصت زيستن دوباره مي يابد؛ همه چيز با من در صلح است و كائنات نوازشم ميكنند. اما امان از وقتي كه نباشي... تمام زندگي برايم جهنم است، از همه چيز و همه كس مي گريزم. مسجوني هستم كه به تعريف سايرين بهشت خانه ام است اما تو نيستي و من در اعماق سياهي دفن مي شوم تا بميرم . از اينجا كه منم تا آنجا كه تويي چقدر فاصله است؟ يك كوچه؟ يك خيابان؟ يك شهر؟ يك كشور؟ يك قاره؟ بگو تا پابرهنه از اينجا تا آنجا سراسيمه و شتابان شوم. هنگامي كه تو را داشته باشم انساني هستم با پر و بال عقاب، غريقي هستم با جليقه نجات و مهاجري هستم زخمي كه وطني امن يافته است براي پناه...

به دور از تو برگي خشكيده از درختي خزان زده هستم كه به جرم زيبايي در قاب عكسي خاك خورده به ديوار آويخته شده ام تا ماندگار شوم...

چه دستور ميدهي فرمانده ي قلبم؟ شتابان شوم سوي تو يا در كنج خاموشم غروب كنم؟ خورشيدي هستم كه فرصت طلوع پيدا نكرد اما دارد غروب ميكند. چه عاشقانه از مغرب نگاهت عبور ميكنم و قاصدكي مي شوم كه حامل هيچ آرزويي نيست و باد آن را به هر سمتي كه مي خواهد ميبرد. چه غروب غم انگيزي نصيبم كردي...

در خيالبافي هاي زنانه ام حل مي شوم و سرانجام اين نام مقدس تو است كه ته نشين مي شود...

عسل صحاف قانع ✍🏻

غروبفرصتدلنوشته کوتاهعشق
۲
۰
عسل صحاف قانع
عسل صحاف قانع
نویسنده / دلنوشته نویس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید