6:30 دقیقه سه شنبه 11تیر سال یک هزار و سیصد و نود هشت خورشیدی الان حدود یک ماهی میشه که مرد روزنامه فروش کنار بانک منتظر نمیمونه تا صاحب دکه بیاد و چوب ها و کیسه هارو از بین روزنامه ها بکشه بیرون و وارد دنیای کاغذ های نم کشیده که شامل روزنامه ها و مجله هایی میشه که تو این شهر غربت زده پر هیاهو بهشون اهمیت داده نمیشه کنار دکه روزنامه فروشی چند تا دست فروش هست اونا سیم شارژر ، میوه ، ماهی دمپایی پلاستیکی و خیلی چیزای دگ می فروشن در آمدشون خیلی بهتر از کار و کاسبی کاغذ فروشه ولی دم عیدا کار کاسبی همه حسابی پر رونقه چون مردم میخوان با روزنامه باطله شیشه پاک کنن....
اینارو نمیگم که بیام راجب کساد بودن بازار کتاب و روزنامه بگم نه اینارو میگم که برسم به این نقطه نقطه ای که من ساعت 6:30 دقیقه صبح راهم برای همیشه عوض شد و از یه کوچه دیگ میرم کوچه ای که همه کوچه ای که جلو خونه هاش هنوزم نایلون های آشغال پرت میشه بیرون ، ادما یاد نگرفتن بهت خیره نشن و خیلی چیزای دیگه .
شاید ندیدن رونامه فروش و نخوردن دود کباب از کنار بانک و ندیدن پسر های نوجون که قبل مدرسه رفتن میرن یه گوشی و یه وینستون سیلور میسوزونن باعث شد من با بختک جدیدی آشنا بشم
بختک افسردگی
من هر روز باهاش رو به رو میشم و اونو همه جا می بینم : تو گالری عکسام ، جلوی آینه ، رو مانیتور،
کنار دست خط هام ، کنار نقاشیام اون همه جا وایساده و داره بهم لبخند میزنه ....