سال ۷۸ یه معلم تازه استخدام شده ی ۲۱ ساله بودم.قرار بود برم روستایی دور افتاده و زبان دوره راهنمایی تدریس کنم.با کلی نق و نوق راه افتادم و رفتم.همه ی همکارانم مث من تازه کار بودند مثلا بیشترین سابقه رو مدیرمون داشت با ۶ سال سابقه.همه مون جوون بودیم.معاونی داشتیم بیرجندی بود اسمش محمود بود.آدم دل زنده ای بود.من چون هفته ای یک شب تو روستا می موندم و به اصطلاح بیتوته میکردم نمیخواستم خودم خونه بگیرم و شب ها رو میرفتم پیش بچه ها.یه مدت رفتم خونه ی یکی از همکاران.دیدم راضی نبود رفتم با دو تا دیگه از همکاران ابتدایی صحبت کردم شدم همخونه ی اونها.قرار شد یه سوم کرایه رو من بدم.
تو خونه ی همکاران ابتدایی که بودم یه همسایه ای داشتیم به اسم جاج علی جمعه این پیرمرد مرتب آهنگ ترانه میذاشت و صداشو بلند میکرد.گوش کردن به موسیقی اون هم نوع غیر مجازش تو اون زمان کاری گناه و غیر قابل بخشش بود منتها کسی به پیرمرد کاری نداشت.همکاران من هم از این فرصت طلایی همجواری با حاج علی جمعه سو استفاده میکردند و داریوش میزاشتن و صداشو بلند میکردند.آخر سال که قرار شد من یک سوم کرایه رو بدم متوجه شدم همکاران عزیزم نصف کرایه کل سال رو از من گرفته بودند! مبلغش زیاد نبود ولی تو نون و نمک خوردن این جور کارها مجاز نبود...
معاون مدرسه مون حواسش معمولا به همه چی منطقه و روستا بود.بچه ها رو از سالهای پیش میشناخت.من که تازه وارد بودم گفت ایمان بچه ی با استعدادی هست منتها مشکل خانوادگی و طلاق پدر و مادرش باعث شده داغون بشه.سرکلاس خیلی شلوغ میکنه حرف میزنه ولی خیلی با استعداد هست.
منم حواسم به ایمان بود.ایمان یه دانش آموز برون گرا بود که دوست داشت خودش رو سر کلاس مطرح کنه.
هر وقت درس جواب میداد با تشویق بی امان من روبرو میشد.میتنوستم حس کنم دنبال جلب توجه هست.منم هر وقت حرف بیخودی میزد بهش گوش نمیکردم شلوغ اگه میکرد محل نمیدادم درس که جواب میداد حتما تشویق میشد.
ایمان بهترین شاگردمون شده بود.با بعضی همکارام که حوصله نداشتن سر لج بازی اذیت میکرد ولی شاگرد اول درس من بود.
ایمان هوش سرشاری داشت و متاسفانه بستر خانواده مناسب نبود.سال تحصیلی گذشت و ایمان شاگرد اول کلاس شد.منم اون سال از اون مدرسه رفتم.
بعد از چند سال از طریق یکی از اقوام شنیدم که ایمان تبدیل به یکی از اراذل اون منطقه شده و بعد از دزدی اونو تحویل پاسگاه دادند.ظاهرا تو پاسگاه خودکشی کرده بود و چون کسی رو هم نداشت دیگه قضیه تموم شده بود.بعد از مدتی برادر کوچکش ادعا کرده بود اونو کشتند که به نتیجه نرسید.
هر وقت وارد اون روستا میشم دلم برای ایمان پر میزنه.جگرم می سوزه که ایمان میتونست بهتر از این زندگی کنه.ایمان یه دانش آموز با استعداد روستایی بود ولی خانواده ی مناسبی نداشت.جامعه هم ازش حمایت نکرد و هرز شد......