بچه که بودم فکر میکردم اگر من کار خوب بکنم خوب رفتار کنم بچه ی آدم باشم آقا خدا هم هوامو داره و به حرفم میکنه.انگار یه قرارداد با خدا امضا کرده بودم که اگه خوب رفتار کنم خدا هم موظف هست هوای منو داشته باشه.بعضی جاها علی رغم کار بد انجام نداده گیر یه آدمهای ناجوری می افتادم که حسابی بهم آسیب می زدن.یکی کلاهم رو برداشت یکی زیرآبم رو زد یکی پولم رو خورد ...
خلاصه فکر میکردم شاید تقاص گناهانی است که دارم پس میدم که یه الدنگی پولم رو میخوره یکی دیگه برام زیرآب میزنه.
بعد از مدتی فهمیدم انگار هیچ قراردادی بین من و خدا نبوده.یواش یواش اون معصومیت کم شد.متوجه شدم علاوه بر خدا یه شیطان هم هست که اتفاقا یارانش از یاران خدا هم بیشتره و خیلی هم فعاله.از پسر بچه ی معصوم درون به آدم بالغی تبدیل شدم.فهمیدم اون تفکر جادویی که قراردادی بین من و خدا هست وجود نداره.انگار این قرارداد بخشی از تلاش کودکی بود که میخواست در مقابل جهان آسیب پذیرش حمایت و حفاظت را تضمین کند.
تو دنیای مدرن امروز چند تا مثال میزنم. وقتی برای شرکتی که براش کار میکنی نهایت زورت رو میزنی و هر چی توان داری در راه کار شرکت می زاری و اون شرکت به دلیل کوچک سازی اخراجت میکنه ......
وقتی با کمال صداقت ۳۰ سال تو یه اداره خر حمالی می کنی و با نیت درست کار میکنی ولی با نیت درست جوابت رو نمیدن.....
وقتی با رژیم غذایی سالم -معاینه و ورزش باز هم سرطان میگیری ....
وقتی بارها برای دوستانت یا فامیلت کمک کردی و حالا خوردی زمین و کسی نیست کمکت کنه....
متوجه میشی که انگار بهت خیانت شده و زدن زیر قرارداد.
حس خشم و بی انصافی و گیجی عمیقی بهت دست میده.شاید پایه های باور و زندگیت رو هم تکان بده.
واقعیتش اینه که در دنیای کودکی چنین قراردادی داشتی و در دنیای بزرگسالی چنین چیزی نیست.خودت باید هزینه رشد و بزرگ شدنت رو بدی.متوجه میشی انگار زندگی همه چیزش دست تو نیست.زندگی بسیار قدرتمند تر راز آلودتر ناشناخته تر و معماگونه تر از چیزی است که تو فکر میکردی.