تا حوالی ۴۰ سالگی ام تمام فکر و ذهن و هوش حواسم این بود خونه ی مناسبی تهیه کنم ماشین متعارفی داشته باشم و یه تحصیلات در حد فوق لیسانس و نه بیشتر.یواش یواش متوجه شدم انگار انرژی لازم برای تصاحب و بدست آوردن و جنگیدن بعضی از اهداف رو ندارم.انگار یه قسمت از وجودم طالب چیزی بود که قسمت دیگر وجودم اونو نمیخواست.دوست داشتم فوق لیسانس بگیرم ولی انگار انٰرژی اون نبود.دوست داشتم به شغل دوم ادامه بدم ولی انگار یکی میکفت بسه بابا.
خلاصه الان که اینها رو مینویسم شاید تونستم ردپای قسمتی که میگفت نمی خواد فوق لیسانس بگیری رو پیدا کنم شایدم میگه برو بگیر قسمت دیگه نمی زاره.بهر حال یه بلوشویی و دعوایی همیشه هست و هنوز صلح برقرار نشده.متوجه شدم یه "من" وجود داره که طالب امنیت و نگه داشتن وضع فعلی هست و یه قسمتی هم هست به اسم "self" یا خویشتن یا جان یا همون روح که از داخل قوانین رو وضع میکنه و به بیرون کاری نداره.