هیچ وقت فکر نمیکردم به سن ۴۰ برسم.اصلا تصور یه آدم ۴۰ ساله برام یه آدمی بود که از سن و سالش گذشته بود..تو ۴۰ سالگی یه سری چیزا برات جا می افته.مث وقتی که میگن قرمه سبزی جا افتاده آبش یه جا نمیره سبزی اش یه جا گوشتش یه جا.انگار همه ی قرمه سبزی تو یه هارمونی با هم با بوب شمبلیله میگن که قرمه سبزی جا افتاده یا نه؟
تو ۴۰ سالگی دیگه خیلی به ظاهر آدمها ممکنه اهمیت ندی.اونقدر روزگار بهت ظاهر خوب و باطن بد نشون داده که راحت بتونی اعتماد نکنی اونقدر رکب خوردی که بتونی یه مثال و نمونه برای همه ی اتفاقات زندگی از بایگانی ذهنت دربیاری.
تو ۴۰ سالگی دیگه زورت رو نسبت به دنیا زدی اگه قرار بوده پول و پله ای بهم بزنی دیگه زدی...
اینجا یواش یواش متوجه میشی که انگار بعضی علایقت عوض شده کارها رو با صبر بیشتری انجام میدی و بعضی چیزها رو هم که قبلا براش جون میدادی دیگه مث قبل حاضر نیستی انجام شون بدی..
آروم آروم چند تا موی سفید تو سرو ریشت پیدا میشه و داره بهت اعلام میکنه حواست باشه
وقتی به پدر و مادرت نگاه میکنی میبینی خسته و پیر شدن.برات سخته درماندگی و پیری اونها رو ببینی .مدام از خودت سوال میکنی که چقدر دیگه فرصت دیدنشون هست؟