
این نوشته در زمستان ۱۴۰۳ در اینستاگرام منتشر شد. حساب کاربری مذبور از دسترس خارج شده من با مختصر افزودنی دوباره در اینجا منتشر می کنم.
چندی پیش برای دیدن فیلم "آخرین برف" به سینما رفتم. پس از قدم زدن در هوای مه آلوده و خیس پارک ملت دیدن یک فیلم برفی خوشایند بود. درباره داستان فیلم حرف خاصی ندارم که بزنم به نظرم صرفن ورژن تکراری از ایده ای است که این سالها متداول شده است؛ تحسین گرگها، رها کردن گرگ درون، به دنبال گرگ در جستجوی راه جدید زندگی، ... شخصن گرگها را دوست دارم حیوانات وحشی زیبایی هستند خصوصن گرگهای سفید. زمانی جایی خواندم که گرگها جزو معدود گونه هایی هستند که حس پدری قوی ای دارند. مستندسازی فرانسوی نقل میکرد که در هنگام فیلم برداری از گرگها در کوهستانهای کردستان شاهد بوده که گرگ پدر که از تعقیب خانواده اش با هلی کوپتر حاوی تیم فیلمسازی نگران بوده عامدانه راه خود را از جفت و توله هایش جدا میکند تا آنها پناهی بیابند و هلی کوپتر را به دنبال خود بکشد. فیلمساز که متوجه میشود آگاهانه گرگ نر را دنبال میکند تا خیالش را از بابت خانواده اش آسوده کند.

اما آنچه این روزها می بینیم ربط چندانی به حیات وحش ندارد. در کل ادامه تبلیغات تلویزیونی به نظر می آید که توصیه می کند "گرگ درونت رافعال کن!" به نظر می آید غلبه یافتن نوعی ایده رومی-یونانی باشد. برطبق افسانه های محبوب رومیان پایه گذار رم نوزادی بود که گرگها به اوشیر داده و بزرگ کرده بودند و رومیان مایل به همسان سازی با شیوه زندگی آنها در طبیعت وحشی بودند. شخصن علاقه ای به این نوع ایده ها ندارم. قبل از خواندن ایلیاد و اویسه، آن قدر خوش اقبال بودم که اوستا خواندم و سخت در من تاثیر کرد. متنی که انسان بودن را فراروی از طبیعت وحشی اش و نزدیکی با الوهیت نورانی آفرینش تجسم می کند.
اما گذشته از مضمون مد روز فیلم، نمیتوان از نظر دور داشت که آخرین برف به لحاظ قاب بندی و انتخاب لانگ شات های دیدنی، خیره کننده است. فیلم فرصتی فراهم میکند تا از مدیوم شات های خسته کننده و حوصله بر شهری و کافه ای و اتاق کاری به قاب های عریض پرتاب شویم به نماهای دور از برف، درختان و روستا. فرصتی که میتواند دری تازه به فضای ذهنی مخاطب باز کند و معنای برف را متکثر نماید.
صحبت از لانگ شات شد و من بلافاصله به یاد فیلم دون Dune افتادم. چندین بار ورژن جدید ۲۰۲۴ آن را تماشا کرده ام فقط به خاطر قاب بندی عریض و چشم گیرش. من ورژن های دیگر دون را هم دیده ام. جالب است که دون ساخته دیوید لینچ قاب عریض و نمای دور ندارد و داستان جز در سکانس های پایانی در همان نمای متوسط کسالت آور میگذرد. اما برتری که دون جدید به آخرین برف دارد به لحاظ انتخاب نما آن است که از نمای دور مرتب به اکستریم کلوز آپ تاب میخورد و این جابهجایی بصری هم به لحاظ زیبایی شناختی و هم به لحاظ کاراکترپردازی تاثیرگذار است. آخرین برف چنین تاب بازی بصری را انجام نمیدهد. تک و توک کلوز آپ هایی دارد مثلن از زنبوری در کاسه آب که تناسب آن با نماهای دور کاویده نمیشود و مانند جای خالی در دلالت های فیلم باقی مانده است. من منتطر بودم از زخم های شخصیت اصلی فیلم کلوز آپ و حتا اکستریم کلوزآپ هایی دیده شود. کاراکتر محوری فیلم دامپزشکی ست که در آتش سوزی برای نجات گاوها زخمهایی عمیق، آزاردهنده و دردناک برداشته که به خاطر آن همسرش از او جدا شده است. داپزشک مذکور زخم هایی دارد در پشت بدنش که نمیتواند به تنهایی بر روی آنها پماد بکشد تا هم درد را التیام بخشد و هم بهبود یابد. اشاره ای به این که زخم هایی دارد که عمیق و دور از دسترس او هستند. کلوز آپ از زخم های دردناک که ترمیم نیافته اند، میتوانست دلالت های فیلم را گسترده و چندلایه کند آنچنانی که برای نجات، دامپزشک داستان، گرگها را دنبال نکند بلکه زخمهایش را التیام ببخشد.
به جاست اشاره کنم که نمایش زخم یکی از مشخصات بصری کاملن آیکونیک تصویرپردازی مسیحی است از نوع کاتولیکی اش. در تمام نقاشی های متاثر از الاهیات کاتولیکی خصوصن در قرون وسطی زخم های خون چکان به ظرافت و بدون خشن سازی تصویر میشوند. از زیر تاج خار مسیح بر صلیب، از مچ دست و پایش همواره قطرات معدود ولی پررنگ خون چکیده میشود. قدیسین شهید نظیر کاترین اسکندریه همواره به ظرافت و با زیبایی اندوه آلودی با زخم های خود تصویر میشوند. گفته می شود که کاترین اسکندریه توسط مشرکین شکنجه شد با چرخی میخ دار تا مسیح را انکار کند سپس خواستگاری امپراطور را رد کرد و به همین خاطر اعدام شد. در نقاشی ها او را میبینیم که انگشت بر میخ یا بر چرخی دارد که گاهی قطراتی خونین هم چون اشک از آن میچکد. گاهی هم صرفا با چرخ تصویر میشود که تلمیحی بر شکنجه اوست بدون آنکه خشونت روایت بازنمایی شود صرفن به خاطر حفظ حرمت این قدیسه. اما در عین حال نورپردازی و تناسب تصویر چنان کار شده که بر رستگاری و خوشبختی ابدی او دلالت دارد. این نکته را شاید بتوان تفاوت اساسی میان تصویرسازی مسیحی و ایرانی در نظر گرفت. در نوع ایرانی رستگاری و نجات و دست یافتن به بهشت معنوی به آن دنیا موکول نمی شود بلکه در همین دنیا هم امکانپذیر و در دسترس است و زندگان هم میتوانند به پردیس نورانی نجات در آفرینش مادی دست یابند. همانند نقاشی های معراج که به امکان رستگاری در این دنیا اشاره دارند.

برخلاف آنچه در محافل امروز سینمای ایران تبلیغ میشود سینمای مذهبی نه تنها مهجور نیست بلکه کاملن زنده و پویا است و البته این را مدیون میراث تصویر پردازی عظیم مسیحی و کاتولیکی باید دانست که سینمای غرب به میراث برده است. آیا می دانستید فیلمهایی نظیر فرار از شاوشنگ یا مسیر سبز کاملن مذهبی و مسیحی قلمداد میشوند؟ هر دو آنها البته اقتباسهای از رمان های استفان کینگ نویسنده عام گرای انگلیسی زبان است که رگ و ریشه کاتولیکی دارد و آیین ها و سنت های کاتولیکی را در آثار خود به صورت تازه ای بازآفرینی کرده است. برخلاف شعار لاییک "شر وجود ندارد" یا "خیر و شر نسبی است" وی همواره در رمانها و داستان کوتاه های خود به ارائه صورت های جدید شر در قرن بیستم پرداخته است اما در همان حال از خلق خیر هم غافل نمانده. کاراکترهای او که در جستجوی خیر و رستگاری اند همواره راهی به سوی نجات پیدا میکنند بدون آنکه گرگها را دنبال کنند ...

با وجود انتقاداتی که به "آخرین برف" دارم تماشای آن را توصیه می کنم خصوصن در پرده عریض. توصیه میکنم به ایده های مد روز آن توجهی نکنید. حرف تازه ای ندارد. اما خود را از تماشای نماهای دور برف و درختان محروم نسازید.
وقتی از سالن بیرون می آمدم هوای دیدن فیلم "جاده های سرد" به دلم افتاد. آنجا کاراکتری معلول، گرگ را به دام انداخت تا نجات یابد ...