ویرگول
ورودثبت نام
گُنده‌جنایت‌های زناشوهری
گُنده‌جنایت‌های زناشوهری
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

جدایی، مهریه و دادگاه

اون ابتدا می‌گفت من از زمانی که به ازدواج فکر کردم همیشه بر این باور بودم که 14 تا سکه کافیه. اضافه می‌کرد که چه خبره آخه. می‌گفت فلسفه مهریه، یه هدیه‌ست که مرد به همسرش می‌ده. و من از این روحیه‌ش خوشم میومد که ایده خودشو داره و از باورهای پذیرفته‌شده سنتی تبعیت نمی‌کنه. در جریان صحبت بین خونواده‌ها 100 تا به این مقدار اضافه شد.

گفت حق (وکالت) طلاق هم می‌خوام. من هم خیلی کول و روشنفکرانه برخورد کردم و گفتم که بله، همونطور که ما به عنوان دو انسان بالغ و عاقل تصمیم به شروع این رابطه رو می‌گیریم، قاعدتاً هر دو باید حق ترک اون رو داشته باشیم و بفرما.

پدرم گفت یه مقدار عجیب نیست که هم مهریه عندالمطالبه میدی، هم حق طلاق؟ من زیاد دیدم از این موارد هاا. پیش خودم فکر کردم پدر من، ما مثل شما سنتی فکر نمی‌کنیم. سیمین با بقیه فرق داره. بهش اعتماد کرده بودم که اون باطناً مایل نیست به اینقدر و اصلاً احتمال نداره بخواد این مقدار رو ازم بگیره. گفت باشه خود دانی.

برای محکم‌کاری پدرش گفت شرط من اینه که یه خونه هم به نام آقا نادر بزنید. البته من که ظاهراً بدم نمیومد از این ماجرا. رو مخشون کار کردم. بغض کردم گفتم سیمین میگه برام خواستگار اومده و تکلیف منو مشخص کن. شما هیچ کاری برای من نمی‌کنید. پدرم پذیرفت. مبلغی والدین سیمین گذاشتند و خونه خریدیم و توش نصف-نصف شریک شدیم.

از طرفی حق کار و تحصیل هم که خب بدیهی و طبیعی به نظر می‌رسید و اساساً چیز قابل ذکری به شمار نمی‌رفت و دادمش.

گفتم پسر، این معاهده ترکمانچای رو کمی متوازن کنم. گفتم خب تصنیف اموال رو ندم دیگه. با ترس و لرز حتی به پدرش زنگ زدم و گفتم هر طور شما صلاح بدونید و بفرمایید.

بعدها فکر کردم که تصنیف اموال فقط با حق کار و تحصیل معادله. به این صورت که منطقاً همسر من در صورتی در دارایی‌هایی که من در زمان زندگی مشترک به دست آوردم سهیم میشه که من اون رو از کار و زندگی اجتماعیش به نفع خودم محروم کرده باشم. وقتی من در کار و تحصیلش مانعی ایجاد نکردم، لزومی نداره که من جدا از مخارج روزمره زندگی (نفقه؟) بقیه داراییم رو هم باهاش سهیم بشم؛ که اتفاقاً طی این پنج سال بخش عمده انرژی و زمانش یا به تحصیل گذشت یا به کار و من در استرس اون شریک بودم.

به هر حال، مهریه عندالمطالبه و حق طلاق رو با هم داده بودم و سعی میکردم بهش فکر نکنم ولی مگه میشد؟

بعد از مدتی که هنوز عمدتاً به صلح و خوشی می‌گذشت گفت از مهریه‌م، 100 تاش رو میب‌خشم و منم گفتم لطف کردی. با افتخار این رو یکبار توی مهمونی و در جمع دوستامون به لبخند و رضایت گفت. و من هم اینطوری بودم که اوکی، وقتی گفته بخشیدم، بخشیده دیگه. همین که حتی شفاهی هم گفته سنده و کافیه. اما نبود.

بعد از یک سال و اندی از زندگی مشترک، اولین پیشنهاد جدایی رو دریافت کردم و واقعاً سختم شد. شب‌ها توی خیابون قدم و رکاب زدم. عمرم رو به فکر و خیال گذروندم. خواهش کردم. حرف زدیم و خواسته‌هاش رو، که همیشه اون، کسی بود که خواسته داشت، رو لیست کردم و قول دادم که تغییر می‌کنم و میشم اونی که مدنظرته. مشاوره میرم. و همه این‌ها رو انجام دادم.

چند ماه بعد، دوباره همین وضعیت. پیشنهادهای جدایی‌ای که بعدها خودش اقرار کرد قصد باطنی نداشته و ازشون برای تهدید و فشار من استفاده میکرده. روزها و ماه ها گذشتند. لوپ‌های تکرارشونده پیشنهاد جدایی از سمت سیمین و قول من به مراجعه به مشاور و تغییر. در میون بحث‌ها اشاره می‌کرد که مهریه‌م رو هم می‌گیرم. کمی که اوضاع سفید می‌شد می‌گفت بخشیدم دیگه صحبت مهریه رو نکن خوشم نمیاد.

از این بابت همیشه تو یه حال ناپایداری بودم. همراه با کلاسای ارشد و آمادگی برای یه سری آزمون، می‌رفتم سر کار و آخر ماه تقریباً چیزی باقی نمی‌موند. جالب این بود که مبلغی که ته ماه برای خودم می‌موند کمتر از میزانی بود که جدا از خرج‌های روزمره به سیمین می‌دادم.

حدود اوایل راهنمایی بودم که پدرم می‌گفت هیجده سالت که شد از خونه باید بری. شاید فکر می‌کرد خیلی کول و بامزه ست. و اضافه می‌کرد که یه جعبه شیرنی هم برات می‌خرم و جایی هم اگه مدنظرت باشه می‌رسونمت. و من تصور می‌کردم با یه جعبه شیرنی دارم از پیکانمون پیاده می‌شم. یک شب بعد از یک بحثی، استرس غیرقابل وصفی رو تجربه کردم و گفتم من از نوجوانی این خاطره رو دارم. گفتم تلخی جدایی به کنار، عواقب مالیش کل دارایی من رو در معرض ریسک قرار میده. بهم اطمینان خاطر داد که فکر مهریه رو نکن.

اشاره مختصری بکنم که اختلاف ما کاملاً مربوط به سبک رفتاری و شخصیتی همدیگه بود. باز اگه من اعتیادی داشتم یا آدم شر و غیرموجهی بودم یا خیانتی کرده بودم می‌پذیرفتم که مسئولیت رو بپذیرم و حداقل با پرداخت مالی جبرانش کنم. اما هیچ‌کدوم از این‌ها نبود. سیمین از من می‌خواست ویژگی بنیادی شخصیتیمو تغیر بدم که از قضا از همون ابتدا هم مبرهن بود.

گذشت. داشتم خودمو آماده می‌کردم برم سربازی. ناامید شده بودم از این رابطه که کوچکترین بحثی یه زخم عمیقِ مزمن رو تحریک می‌کرد. یه مدتی حرفی بینمون رد و بدل نشد. اومد گفت طلاق می‌خوام. فکر می‌کنم دفعاتی که این حرف رو زده بود دو رقمی شده بود. فکر کردم دوست من، اینهمه بار به این وضعیت رسیدیم و فرصت مجدد دادیم، آیا نشونه این نیست که نمیشه؟ گفتم باشه، همراهیت می‌کنم. گفت برنامه‌ت برای مهریه چیه؟ گفتم خونه رو می‌فروشیم، هرکی سهمشو برمی‌داره و من از نصف خودم 14 تا سکه‌ت رو میدم. گفت 14؟ خیلی بی حیایی، من تا هزار تومن آخر مهریه‌م رو می‌گیرم ازت. گفتم حالا چقد نظرته؟ گفت نصفش.

ابتدای عقد ما، هر سکه حدود نصف درآمد ماهیانه‌م بود. ولی اون موقع حدود 6 تومن شده بود. به عبارتی 340 میلیون تومن. نگاه کردم به پنج سال گذشته. دیدم با وجود اینکه پول اجاره خونه ندادیم، تنها چیزی که دستمه حدود 6 تومنه که برنامه‌م اینه یک سال سربازی رو باهاش بگذرونم. گفتم باشه فکر کن بهش.

رفتم آموزشی. به خاطر بیماری بعد از دو هفته برگشتم. گفتم تو می‌تونی با سهمت از این خونه، یه واحد بخری. بذار من هم بتونم. گفت به من ربطی نداره تو چیکار می‌خوای بکنی. پیشنهاد دادم علاوه بر 14 تا، 10 تا دیگه اضافه کنم ولی قسطی بپردازم. رفت با خانواده مشورت کرد و گفت قبول، ولی به جای هر 8 ماه، هر 4 ماه یه دونه بده. با هم قرار گذاشتیم رفتیم پیش دوست من که وکیله که فرآیند جایی توافق رو بگه بهمون. گفت و قرار شد همون رو پیش ببریم.

یک جلسه ترتیب دادیم با خانواده ها. سیمین گفت خانواده من هم با پیشنهاد 24 اوکی‌ن و فقط قرار بود توی اون جلسه راجع به زمان پرداخت اون 10 تا صحبت کنیم. موضوع اون جلسه به طور برنامه‌ریزی‌نشده‌ای به سمتی منحرف شد که فرصت دیگه‌ای بدیم و مدتی از هم جدا باشیم. اگرچه فضا اینطور بود که سیمین بره پیش والدینش، من گفتم فکر می‌کنم سیمین همین‌جا راحت‌تره و با وجود اینکه سوهان روح بود برام، پذیرفتم من برم خونه والدینم. ماه رمضون بود و من سرباز بودم. تقریباً یک ماه اونجا بودم و واقعاً سخت گذشت.

باز تصمیم بر جدایی شد. یک روز رفتم خونه پیشش. خونه نورانی بود و مرتب. از دیدنش همه‌چیز یادم رفت. انگار که چند ماهیه ازدواج کردیم و از کار برمی‌گردم خونه و پشت در، استرس و خستگیم رو با یه نفس بیرون می‌دم و در رو باز می‌کنم و می‌بینمش جلوی گاز ایستاده و مسخره‌بازی درمیارم و بغلش می‌کنم و خوشحال شدم و لبخندم رو نتونستم جمع کنم. با اینکه اومده بودم بگم آره موافقم که جدا شیم. دردناک بود. بغض کردیم و گریه. بهش گفتم که تصور نمی‌تونم بکنم زمانی رو که کاملاً جدا شدیم و مدت زیادی همو ندیدیم. و واقعاً نمی‌تونستم بکنم. گفت من انرژی این فرایند رو ندارم و کارای جدایی توافقی رو بکن. قبول کردم. کمی درد دل کردیم و برگشتم خونه والدینم.

توی سامانه طلاق توافقی ثبت‌نام کردم و وقت مشاوره گرفتم. مبرهنه که روی 24 تا توافق داشتیم. این‌جا بود که پدر و مادر سیمین شاید جدی بودن ماجرا رو درک کردن و احساس خطر و خسران کردند و وارد ماجرا شدند. نمی‌دونم اون طرف چی گذشت که سیمین به من گفت والدین من با 24 موافق نیستند. عجیب بود ولی نه خیلی. چون من تجربه فراموش شدن یک قول کتبی رو ازشون داشتم. توافق که به هم خورد، جلسه مشاوره طلاق توافقی و موندن من در خونه والدینم، معنی و موضوعیتشو از دست داد.

بعد از مدتی، نامه‌ای به آدرس خونه والدینم ارسال شد که توش نوشته بود که همسر شما اجرای 70 عدد سکه رو درخواست داده. باهاش صحبت کردم. گفت من دیگه این موضوع رو سپردم به پدرم و با ایشون صحبت کن. جوابم رو خیلی کوتاه و سربالا و با بی‌مسؤلیتی داد یا کلا نداد. با دوستم مشورت کردم و ازش خواستم وکالت من رو در این ماجرا بپذیره.

مدتی گذشت. فشار روانی سربازی به حدی بود که تا حدودی این موضوع تو ذهنم کم‌رنگ شده بود. صبح‌ها پادگان بودم و اگر نگهبان نبودم، عصر میومدم خونه و تا 4.5 صبح فرداش می‌خوابیدم.

مدتی بعد، یه سری نامه در سیستم قوه قضاییه دریافت کردم مبی بر خلع ید ملک مشاع، که بیان فارسیش این میشه که من رو از خونه ‌مشترکمون بیرون کنند. و در ادامه یک سری اتفاقات دیگه بتونند حکمی رو بگیرند. باهاش صحبت کردم. گفت یک دونگ خونه بده که رضایت بدم. یک دونگ اون موقع میشد حدود 32 سکه و سکه شده بود حدود 14 تومن.

ده روز دیگه اولین جلسه دادگاه رو در پیش داریم.

و این داستان ادامه داره ...

جداییطلاقمهریهتوافقدادگاه
ز بد عهدی گل رویی، حکایت با صبا گفتیم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید