ویرگول
ورودثبت نام
هیأت اصحاب الحسین(ع)
هیأت اصحاب الحسین(ع)
خواندن ۲۵ دقیقه·۷ ماه پیش

مقاله‌ ششم [مقصد دوم] در باب ایمان و کفر

بسم الله الرحمن الرحیم


  • جلسه ششم - 30 آبان 1402 - حجت الاسلام و المسلمین یقینی
  • کتاب شرح حدیث جنود عقل و جهل


مقصد دوم از مقاله‌ی ششم در باب ایمان و کفر است. ایمان امری فراتر از معرفت است آن قدری که ما در تاریخ سراغ داریم ظاهرا ارسطو بوده که حکمت را آمده به دو دسته‌ی نظری و عملی تقسیم کرده. بعد الهیات و ریاضیات و طبیعیات را جز حکمت نظری قرار داده. یعنی من وجود رو از آن جهت که طبیعی و مادی است بشناسم، می‌شود طبیعیات. وجود را از آن جهت که کمیت دارد، مقدار دارد بشناسم، می‌شود ریاضیات. وجود را از آن جهت که وجود است بشناسم می‌شود الهیات این مراتبش است. دسته‌ی دوم حکمت عملی است، حکمت عملی را هم به سه دسته تقسیم می‌کنه یکی تهذیب اخلاق یعنی چطور می‌شود صلاح و فساد فرد انسان را تشخیص داد که اون چیه؟ اعتدال. حالا این نفس انسان باطن انسان چطور به اعتدال می‌رسد؟ قدم اول اینه که بدنش دارای اعتدال باشه حالا قدم دوم چیه وقتی که اعتدال مزاج داشت حالا میریم سراغ اعتدال قوا. اعتدال قوا را یک اشاره‌ای کردم در شب‌های پیش، اعتدال در قوه غضبیه، قوه شهویه و قوه‌ی وهمیه یا همون شیطنت. این اعتدال را می‌خوایم در محیط خانوادگی فراهم کنیم در یک جمعی وسیع‌تر، میشه تدبیر منزل. حالا این اعتدال را در جامعه تامین کنیم، که میشه سیاست مدن. این چیزی است که از زمان ارسطو معروف بوده گفتن تا حالا حکیمان فیلسوفان همین را دنبال کردن. امام رحمت‌الله‌علیه اینجا می‌فرمایند که: همین چیزی که دارید بهش میگید حکمت عملی خودش یک نوع حکمت نظری است. وقتی که من می‌شناسم که چه خلقیاتی چه صفاتی چه ملکاتی چه عادت‌هایی من را به سعادت نزدیک میکنه یعنی دارم به عنوان یک امر نظری و واقعی می‌شناسم که این مسیری که انسان باید طی بکنه تا کمال مطلق این مسیر چه مسیری این چه راهی است یه امر نظری و واقعی را می‌خوام بشناسم پس اون چیزی که عملی است، چیه؟ اون این‌ها نیست. این که من شناختم که اعتدال شرط اول این است که به سعادت برسم خیلی خب یعنی اعتدال یه علت هست، یه معلولی داره اون معلول چیه؟ معلول این هست که من در مسیر سعادت قرار میگیرم حالا نه اینکه میرسم چون شرط لازم هست شرط کافی نیست اعتدال را که تامین کردم در مسیر سعادت قرار میگیرد. این دقیقا مثل این که شما توی فیزیک میگید که من اگه یه نیرویی به این منبر وارد کنم به این دسته این منبر وارد کنم از جانب دسته‌ی منبر به دست من نیرویی وارد می‌شود. این نیرو وارد کردن من می‌شه علت نیرو وارد کردن دسته‌ی منبر می‌شود معلول. یک امر واقعی و در بیرون. اینها جفتش در طبیعت است جفتش در عالم واقع است هم این در عالم واقع هست هم اون اتفاقی که در درون نفس من میفته عالم واقع است، مثلا اینکه اگر صفت بخلم را درمان کنم این منجر می‌شه به اینکه صفات دیگری هم درمان شود. مثلا چی؟ مثلا صفت حسد. چرا؟ چون در حسد هم این طوری است که من راضی نیستم که دیگری چیزی را داشته باشه که من ندارم من ناراحتم از اینکه او یه چیزی داره که من ندارم. این از چی ناشی میشه؟ از حقارت نفس من. خب بخل هم همینه. بخل این است که من می‌خوام یه چیزی را داشته باشم دیگری نداشته باشد. زورم میاد ببخشم به اون. چون وقتی بخشیدم به اون دیگه من ندارمش. حالا اگر که بخل را درمان کردی اون‌موقع حسد هم درمان میشه "و من یوق شح نفسه فاولئک هم المفلحون". کسی که از این بخل نفس، زیاده‌خواهی نفس در امان بماند، محفوظ بماند، این به رستگاری می‌رسد. حالا وقتی حسدش درمان شد به تدریج چی شد که شیطان و ابلیس به استکبار رو آورد؟ از حسادتش. چرا من که شش هزار سال قبل از آدم عبادت می‌کردم و سجده می‌کردم مسجود ملائکه نیستم، آدم هست؟ چرا باید آدم این کمال داشته باشه من نداشته باشم؟ چی شد؟ گفتش که خدایا تا صبح قیامت بر تو سجده می‌کنم بر این آدم سجده نمی‌کنم! خدا بهش گفتش که "ما منعک أن تسجد إذ أمرتک" چه چیزی مانع شد که تو سجده کنی وقتی که من به تو امر کردم؟ می‌گوید: "أنا خیر منه خلقته من طین و خلقتنی من نار" من بهتر از او هستم. او را از خاک آفریده‌ای، من را از آتش. یعنی حسدش موجب چی شد؟ استکبارش.

در جای دیگه قرآن داره که خدا بهش میگه: "أستکبرت أم کنت من العالین؟" آیا تکبر ورزیدی؟ یعنی خودت را بالا دیدی به حساب آوردی؟ بزرگ دیدی یا واقعا بزرگ بودی؟ یعنی توهم کردی بزرگی یا اینکه واقعا بزرگی؟ واقعا که بزرگ نیستی که وگرنه گرفتار تکبر نمی‌شدی وگرنه گرفتار حسد نمی‌شدی. پس دیدیم این حسد نتیجش چی شد؟ استکبار. نتیجش چی شد؟ نتیجه‌ی حسد خودبزرگ‌بینی شد، نتیجه چی شد؟ اخراج از بهشت دیگه به همه‌ی رذایل افتاد، این محور را درستش بکنیم بقیه صفات هم ازش پیشگیری میشه.

دست بخشنده داشته باش قلب بخشنده داشته باش وقتی من نتونم ببخشم یعنی حقیر هستم حالا وقتی حقیر باشم هم مال نمی‌بخشم هم این که اگر کسی از من طلب بخشودگی بکنه نمیبخشم. سخته برام که ببخشم همین که من به دل می‌گیرم یعنی حقیرم یعنی بخیل هستم.

حسادت اینطوریه که من می‌خوام او اگر چیزی را دارد من هم داشته باشم، یک. دو؛ می‌خواهم اگر من یک چیزی را داشتم، او‌ نداشته باشد. اما در رقابت لزوما این‌جوری نیست؛ اعم از این است. هم حسادت در دلش می‌گنجد و هم غبطه. غبطه چیست؟ این که او آن خوبی را دارد؛ داشته باشد. نوش جانش! من هم داشته باشم. اگر من هم یک چیز خوبی داشتم، او هم داشته باشد. مانع این نیستم که او هم داشته باشد. اگر شیطان به آدم، غبطه می‌خورد، از بهشت اخراج نمی‌شد؛ اما حسادت ورزید. خیلی از این رقابت‌های شیطانی که به رذالت‌هایی در جامعه می‌کشد؛ ناشی از آن رقابت حسودانه است. اما مؤمنین ویژگی‌شان چیست؟ ویژگی‌شان این است که این‌ها اهل "استباق الی الخیرات" هستند؛ مسابقه می‌‌گذارند؛ رقابت می‌کنند تا به چه برسند؟ به خیرات برسند. حالا در این مسابقه، خوش‌حال نمی‌شوند که آن یکی عقب بیفتد؛ ناراحت می‌شوند که خودشان عقب بیفتند. حتی از عقب افتادن آن یکی هم، ممکن است ناراحت شوند. در قدیم کاسب‌ها این‌جوری بودند؛ یک‌ کاسب عقب می‌افتاد، دستش را می‌گرفتند بیاید جلو. یک‌ کاسبی صبح تا غروب، کاسبی می‌کرد؛ بعد می‌دید مغازه‌ی کنار دستی‌اش، کاسبی نکرده؛ از یک ساعتی به بعد مشتری‌ها را آن‌جا می‌فرستاد. [می‌گفت] من الان جنسم جور نیست؛ برو آن‌جا، او دارد. می‌فرستاد آن‌طرف. این کریم‌النفس است؛ این بزرگ‌منش است. اصلا اگر که من نمی‌توانم ببخشم، یعنی من کوچکم. یک مورچه در استکان آب می‌افتد، می‌گوید دنیا را آب برد. امام (رحمة الله علیه)، خیلی از این مثال استفاده می‌کردند. یادم است بچگی پای صحبت امام، جلوی تلویزیون می‌نشستیم؛ خیلی وقت‌ها می‌شنیدم امام، این مثال را می‌زد. کوته‌نظر نباشیم!

خب، چون من کوچکم، یک تلاطمی به وجود می‌آید؛ چه اتفاقی افتاده است؟ فلانی به من این را گفته، رفیقم به من این را گفته، همسرم به من این را گفته، مادرم به من این را گفته، آقا در خیابان داریم رد می‌شویم، فلانی به من این را گفت؛ باید ادبش کنم. حالا منم که الان دارم این‌ها را می‌گویم؛ بعضی وقت‌ها خودم ناراحت می‌شوم. بعضی وقت‌ها آدم می‌رود در خیابان، یک چیزهایی به آدم می‌گویند آدم ناراحت می‌شود. چرا آخه این‌طور حرفی را زدی؟ ولی آدم نباید ناراحت شود. یعنی آدم باید به جایی برسد که ناراحت نشود. نه اینکه اگر ناراحت شدی، گناه کردی، ولی یعنی هنوز کوچکی. این یک علامت است؛ علامت این است که هنوز کوچک هستی. هنوز حقارت در وجودمان هست. آقا! این برای ما بوق زد؛ چرا بوق زده؟ سرش از ماشین بیرون آورده، بد و بیراه گفته، این چه کار کرده، این جلوی ما پیچیده و... این وقتی به من برمی‌خورد، یعنی من حقیرم؛ من کوچکم؛ این می‌تواند من را متلاطم کند. اما وقتی دریا شوم، دیگر این چیزها من را متلاطم نمی‌کند. سگ دریا را نجس نمی‌کند. مثال خوبی آقای قرائتی می‌فرمود: چرخ دوچرخه توی ماسه می‌رود، گیر می‌کند. گیر کرده‌ایم توی این‌که فلانی به ما چه گفت. اما چرخ تراکتور گیر نمی‌کند. او که بزرگ‌تر است گیر نمی‌کند؛ او رد می‌شود، می‌رود. یا مثال دیگرش؛ پراید سوار می‌شویم، چرخش کوچک است، یک چاله‌ی کوچک هم که کف خیابان باشد، [تلپی] توی آن می‌افتد؛ اما اگر که یک ماشین شاسی بلندی باشد، چرخ بزرگی داشته باشد، اصلا خیلی از چاله چوله‌های کف خیابان را نمی‌فهمد.

خب، این را فهمیدیم. من این را فهمیدم. این شد نظر! یک واقعیت را فهمیدم. مثل این‌که سینوزیت می‌شوی؛ راه درمانش چیست؟ مثلا یکی از راه‌های درمانش این است که بخور دهی، آب نمک استنشاق کنی. حالا من که سینوزیت دارم؛ خوب می‌شوم؟ خوب نمی‌شوم که. حالا این را فهمیدم؛ سینوزیتم درمان شد؟ درمان نشد. پس این مقوله، مقوله‌ی نظر است. این‌جا هم داریم درباره‌ی علت و معلول، صحبت می‌کنیم. ابن سینا، اول کتاب شفا می‌خواهد بیاید بین این حکمت نظری و عملی تفکیک کند؛ می‌گوید آن چیزی که در حکمت نظری است، به اراده و انتخاب و اختیار ما ربط ندارد؛ اما آن چیزی که در حکمت عملی است، به اراده و انتخاب و اختیار ما ربط دارد. این ملاک تمایزش دقیق نیست؛ چرا؟ مثل همین مثالی که زدم؛ این‌که من راست بگویم یا دروغ بگویم، به انتخاب خود من ربط دارد. حالا اگر راست بگویم، یک‌ نتایجی برای من دارد، دروغ بگویم یک‌ نتایجی دارد. این‌که من غضبم را کنترل بکنم، یک نتایجی برای من دارد، این‌که من غضبم را بروز بدم، یک نتایجی برای من دارد. این‌جا دقیقا رابطه‌ی علی و معلولی برقرار است. این‌که من راست را بگویم یا نگویم، به انتخاب من است؛ اما هرکدام از این دو طرف را که انتخاب کردم؛ دیگر نتیجه‌اش به انتخاب من نیست. جبرا و در طی یک رابطه‌ی علی و معلولی، آن نتیجه‌اش اتفاق می‌افتد. خب، در قواعد طبیعی هم همین‌طور است. سراغ مرحوم نیوتن، در فیزیکش می‌آییم. قانون سوم؛ این‌که من این ضربه را به این چوب بزنم یا نزنم در انتخاب من است؛ اما وقتی زدم، دیگر عکس العمل آن، در انتخاب من نیست.

این یک رابطه‌ی علی و معلولی است؛ من بخواهم یا نخواهم اتفاق می‌افتد. پس این ملاک تمایزی که جناب شیخ‌ الرئیس، بین حکمت عملی و حکمت نظری می‌فرماید، دقیق نبود.

پس ملاک تمایز بین حکمت عملی و حکمت نظری چیست؟ حقیقت حکمت عملی چیست؟ حقیقت حکمت عملی این است که من وقتی که در نظر، عالم را شناختم؛ خواص عالم را شناختم؛ می‌فهمم یکی از خواص عالم این است که همین‌طور که در این عالم، اگر سیگار بکشی، ممکن است سرطان بگیری؛ اگر ورزش بکنی، احتمال این‌که عمر طولانی‌تری داشته باشی، بیشتر است؛ در این عالم، اگر به صدق و وفا رفتار بکنی، به سعادت نزدیک‌تری، از شقاوت دورتری و برعکسش، برعکس نتیجه می‌دهد. این، خواص این عالم است. این‌ها همه، حکمت نظری است. حکمت عملی چیست؟ حکمت عملی این است که من در جانم، این محبت به خیر را غرس کرده باشم. این کار را کرده باشم که وقتی که خیر را تشخیص دادم، خیر را شناختم، بتوانم در مقابل آن، انقیاد داشته باشم؛ در مقابل آن تسلیم باشم؛ خضوع داشته باشم. این، حکمت عملی می‌شود.

پس، حکمت نظری، کار عقل است؛ حکمت عملی، کار قلب است. به تعبیر حضرت آیت الله جوادی(حفظه الله تعالی)، حکمت نظری، از مقوله‌ی دانش و بینش است؛ حکمت عملی، از مقوله‌ی گرایش است. خب ایمان از مقوله‌ی حکمت عملی است. ایمان تابع اراده است‌. به خاطر همین است که به‌خاطر ایمان، ما ممکن است پاداش دریافت کنیم؛ اگر آن را نداشته باشیم، عقاب می‌شویم. وگرنه اگر شناخت باشد که عقاب، یک‌ امر جبری است. من این را نفهمیدم، من این را نشناختم، نشناختم که دیگر مرا عقاب نمی‌کنند. اگر نفهمیده باشم، مرا مجازات کنند چون نفهمیدم که این، ظلم است. این با عدل الهی، منافات دارد. دیگر نمی‌شود به کسی امر کرد که این را بشناس، بله؛ می‌شود امر کرد که برو تلاش کن، بشناسی؛ ولی نمی‌شود امر کرد که‌ بشناس! چون شناختن، امر جبری است.

من اگر استعداد داشته باشم زمینه های شناخت فراهم شده باشد جبرا میشناسم. اگر استعداد آن را نداشته باشم یا زمینه ها و عوامل شناخت فراهم نشود، جبرا نمیشناسم. شما برای بچه ای با هوش متوسط درکلاس اول دبستان که هفت ساله است بیا انتگرال راتوضیح بده تجربه نشان داده این امکان ندارد و جبرا نمیشناسد. حالا همین را برای بچه دبیرستانی کلاس یازدهم بگو. اگر که بچه دچار کند ذهنی و اختلال در قوای مغزی و دچار اختلال های روحی و روانی نباشد که بر قوای مغزی و ادراکی تاثیر منفی بگذارد، اگر به اینها دچار نباشد و معلم هم خوب توضیح بدهد جبرا یاد میگیرد.

خب آن‌که ثواب وعقاب ندارد. چی ثواب و عقاب دارد؟ چیزی که در اختیار ما است. حالا من این را شناختم، حالا من منقاد این امری که حق یافتم هستم یا نیستم؟ مانند بحث توحید. یکی از اساتید قدیمی ادبیات در همین دانشگاه تهران تعریف می‌کرد سر میز اساتید که چای می‌خوردیم. می‌گفت جایی بودیم و تعداد زیادی کتاب راجع به توحید و عرفان مولانا و وحدت وجود و شمس تبریزی و... نوشته بود. بعد جایی بود که اساتید دانشگاه تهران بودند شاه هم می‌آید. شاه که می‌آید این به پای شاه می‌افتد و پای شاه را می بوسد. بعد می گفت در جمع خصوصی به او گفتم: این ‌همه کتاب درباره توحید و عرفان و مولانا و شمس و عرفان شمس نوشتی این چه کاری بود که کردی؟ گفت حشمت سلطانی چشمانم را گرفت. تو که نمی بینی که این چیزی که الان عیان است، جبروت شیطانی است نه جلوت رحمانی نه عزت الهی! این جباریت شیطانی و فرعونی است. تو این را نمی‌فهمی! این همه درس توحید خواندی نمی‌فهمی که این عین استکبار است و استکبار چیزی جز حقارت نیست. در روایت داریم در حدیث داریم، واقعیت هم همین است. یعنی اگر از نظر روانشناختی هم تامل بکنید، تایید می فرمایید که آدم متکبر، متکبر نیست مگر به واسطه حقارتی که در درونش مخفی‌ است و می‌خواهد آن را بپوشاند و چون می خواهد آن را بپوشاند استکبار می‌ورزد. این حقیر است، بعد تو می‌گویی حشمت سلطانی دارد؟ توکه این حقارت را نمی بینی چه می‌گویی از حشمت سلطانی؟ نه این جباریت شیطانی است.

طرف درس توحید می‌گوید، نمونش در همین جا! اما چقدرش برای خداست؟ چقدرش برای خودنمایی است؟ چقدرش برای اظهار فضل است؟ شیطان برای انسان لقمه می‌گیرد اینکه درس توحید بده اما برای این باشد که خود را اثبات کند. که خودش چیزی بشود در مقابل پروردگار. یعنی عزت را در این خودنمایی می بیند. اگر حقیقتا اهل توحید باشی دیگران را چیزی حساب نمی کنی که قضاوت دیگران، تعریف و تمجید دیگران، تقبیح دیگران به چشمت بیاد. این مثل معروفی‌ است اما سند آن مشخص نیست که مرحوم شهید بهشتی خدمت امام رسیدند گفتند که آقا اینجوری راجع به من صحبت می‌کنند، اینجوری در جامعه در مورد من دارند حرف می‌زنند، اینجوری تخریب و اسائه می‌کنند و در همین حال مردم داشتند در حسینه شعار می‌دادند و منتظر بودند که امام از اتاق خارج شود و از آن بالکن برود روی بالکن حسینیه. یک پلی بین بالکن اتاق و بالکن حسینیه ساخته بودند. صدای مردم می‌آمد، آنجا که منتظر بودند امام بیاید. امام می‌فرماید اگر این ها که این ها را میگویند خلاف این را بگویند، در قلب من هیچ اتفاقی نمی‌افتد. او (امام) کسی بود که نهایت خضوع را در مقابل مردم داشت اما اینجور نبود که اینکه چگونه در چشم مردم به نظر بیاید، بخواهد تعیین کند ایشان چگونه رفتار کند. آن آقای دیگر می‌گفت که آقا! شما این منافقین را اعدام کردید، تاریخ درباره ما چه قضاوت خواهد کرد؟ امام فرمود: ما در برابر خدا مسئولیم نه در برابر تاریخ‌. منشور روحانیت امام را بخوانید، امام می‌گوید که ما در برابر خدا مسئولیم که آن کسانی که آمدند قصابی کردند مردم را باید مجازاتشان کنیم نباید به آن‌ها پناه دهیم نباید فرصت مجدد به این ها بدهیم، فرصت مجدد بدهیم خون دیگرانی که ریخته می‌شود گردن ما را می‌گیرد. این یک شخصیت متعادل است که وقتی خون ستمگران و جلادان و آدم‌کش‌ها ریخته می‌شود، هیچ اتفاقی برای او نمی‌افتد اما وقتی مردم مظلوم کوچه و بازار خو‌نشان ریخته می‌شود برایش غیرقابل تحمل است آن را نمی‌تواند تحمل کند. آنها کسانی بودند که سر پاسداران ما را سر سفره افطار جلوی بچه‌هایشان و همسرشان گوش تا گوش بریدند، حالا می‌خواهی به این ها ترحم کنی؟ همین چند وقت پیش در اتوبوس بودیم بعد طرف گفت آقا چرا... این‌ها و این‌ها گفتم شما الان تو اتوبوسی، گفتم مایه تعجب است که فراموش کردی، آن موقع در اتوبوسی اول خط سوار می‌شدی نمی‌دانستی خودت می‌رسی یا ذغالت می‌رسد؟ اینجور بود!

امام می‌گفت ما در برابر خدا مسئولیم. اون تکلیف برای ما مهم است. این ایمان این صلابت در امام به واسطه این بود که باور کرده بود که قضاوت دیگران اهمیتی ندارد. این یک امر فطری است. فطرت ما از امر زایل از امر فانی بیزار است. اینکه حضرت ابراهیم در سوره انعام می‌گوید: "وَكَذَلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ" اینطوری به ابراهیم ملکوت و آسمان ها و زمین را نشان دادیم. چطوری؟ قبلش که نمی گوید، قبلش ماجرای دیگری را می گوید، بعدش چه می گوید؟ می‌گوید وقتی که ستاره‌ای را دید گفت: "هذا ربی"فَلَمَّا أَفَلَ" وقتی افول کرد، گفتش که این نه! بعد ماه آمد. "فلما رأی القمر بازغاً قال هذا ربی" گفت این پروردگار من است. "فلما أفل" خورشید آمد. "فلما رأی الشمس بازغه قال هذا ربی هذا أکبر" این پروردگار من است این بزرگتر است. این ها مراتب ملکوت است که ابراهیم ع دارد می‌بیند. آقا ما شنیدیم اینجا ابراهیم دارد با ستاره پرستان مناظره می کند! بله! این یک وجه آیات قرآن است، آیات قرآن ذو وجوه است. این حرف هرمنوتیک نیست ، هرمنوتیک آن است که یک چیز را شما می فهمی شب است یک نفر دیگر می فهمد روز است و هر دو هم درست است و ملاکی برای اینکه چه کسی درست گفت وجود ندارد. اما یکی می گوید این روز است، می‌دانی خورشید کجای آسمان است؟ این نقطه آسمان است. بعد آن یکی می‌گوید می‌دانی قطر خورشید چقدر است؟ آن دیگری می‌گوید می‌دانی شدت تابش خورشید چقدر است؟ یعنی معرفت یکی است ولی از اجمال به تفسیر میرود. از ابهام به سمت عینیت، روشن شدن و وضوح می رود. اینکه می‌گوئیم آیات قرآن ذو وجوه است یعنی همین.

خب پس یک وجهش این است. وجه دیگرش این است، می گوید: "کذلک نری ابراهیم ملکوت السماوات و الارض" اینطوری به ابراهیم نشان می دهیم ملکوت آسمان ها و زمین را. خب چطوری؟! وقتی می‌گوید این طوری باید این طورش را بگوید دیگر. این طورش یا قبلش است یا بعدش. قبلش که نیست، پس بعدش است. چطوری؟ اینطوری که وقتی که ستاره را دید گفت این یک طلوعی هست یک اشراقی هست برای ابراهیم. وقتی این ها را دید گفت هذا ربی !

خب اگر این رَبَّش نباشد که باطل گفته است ! باطل نمی گوید این جلوه‌ای از رب را در اینجا دیده است. ابراهیم تعالی پیدا کرد تکامل پیدا کرد رسید به اینجایی که این تجلی که می بیند این تجلی دیگر ستاره نیست نجم نیست ؛ پس چه چیزی است؟! قمر است ... از این می آید بالاتر چی می بیند؟ خورشید را بعد از این هم می آید بالاتر چی می بیند؟ آن چیزی که دیگر تعیّن ندارد! احتمالا همین است دیگر چرا که بالاترین مرتبه ای که در نورانیت تعیّن دارد چیست؟ خورشید است دیگر، نورانی‌تر از خورشید که نداریم! (در منظر ما در کیهان شناسی امروزی کوپرنیکی) قرآن که نمی خواسته یاد بدهد ، در منظر ما اول ستاره است بعد ماه هست و بعد خورشید؛ تمام شد! بالاتر از این یک نورانیتی هست که دیگر تعیّن ندارد اسم ندارد بلکه مجمع اسما است ! شاید اینجا همان ظهور اکمل پروردگار را دیده است که آن فاقد تعیّن است. که امام رحمه الله علیه مرتب در این کتاب به آن اشاره می‌کنند، که حقیقت محمدی و نور علوی صلوات الله علیهما است. حالا ابراهیم در اینجا یک جمله ای دارد، اینجا این خورشید می شود بالاترین نقطه تعیّن ، که در قوس صعود است در حال بالا رفتن است. در نزول می شود "اول خلقٍ من الروحانیین" که می‌شود همان عقل "اول ما خلق الله العقل" ماقبل این که تعیّن ندارد می‌شود نور است ؛ که اصطلاحا می گویند فیض اقدس هست، تجلی اعظم هست ، تجلی ذات است.

آن اول الخلق من روحانیون چیست؟ همین عقل است! آن‌وقت این زمان دارد ، حدوث زمانی دارد ، یک زمانی پدید آمده‌، چه زمانی ؟ این زمان ، زمانِ جغرافیایی نیست. چه روزی بوده است؟ روز زمینی نیست ، آن روز را نمی شود با زمین تعیین کرد چراکه آن زمان زمینی وجود نداشته است که دور خودش و دور خورشید بچرخد ! پس یک زمانی مناسب خودش دارد، که هست. پس وقتی زمان دارد فانی است، آفل است. ابراهيم وقتی از آن خورشید عبور می کند چه می گوید؟ می گوید { لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ }من افول کنندگان را دوست ندارم ، از امر فانی بیزارم. انسان فطرتا یک شناختهایی دارد یک گرایش هایی دارد، گرایش انسان فطرتا به سوی چیست؟ به سوی کمال مطلق !

به تعبیر حضرت امام رضوان الله علیه اصالتاً گرایش به ذات حق دارد و به تبع آن گرایش به تجلی آن دارد، اصلا انسان نمی تواند درکی از ذات حق داشته باشد مگر به واسطه آن تجلی اعظم! امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبه اول نهج‌البلاغه می فرمایند که شما نمی توانی خداوند تبارک و تعالی را در ذهنت بیاوری چرا که آنچه به ذهن می آوری ساخته ذهن توست ، مخلوق توست ، چطور او می تواند خالق تو باشد ؟! آن‌چیزی که تو از خدا شناخت پیدا کردی، یک تجلی از خدا بوده است یک جلوه ای از خدا بوده است پس خداوند را تو نمی توانی بشناسی مگر به واسطه تجلیاتش ! تجلیات هم همه وابسته اند به آن تجلی اعظم. پس در واقع راهی نداری برای شناخت خدا مگر به واسطه آن تجلی اعظم. پس اصلا شناخت تو از کمال مطلق شناخت تو از آن تجلی اعظم است؛ پس تو الان عاشق چه چیزی شده ای؟! آن تجلی اعظم ! منتها بعد به این رشد می‌رسی که این تجلی یک حقیقتی در ماورا خودش دارد، اگر این در این حد از زیبایی و جمال و کشش و جذب است پس آن حقیقتش در چه مرتبه‌ای از جمال و زیبایی و کشش و جذب است؟!

انسان وقتی این را طلب بکند آنوقت اینکه در منظر دیگران چه درباره او بگویند برایش پشیزی ارزش ندارد. می شود آنچیزی که امام خمینی بود ! می گوید همین هایی که این ها دارند می گویند اگر کاملا برعکسش را بگویند در قلب من تفاوتی ایجاد نمی کند ! ولی من دارم حکایت زیبایی آن زیباروی را می‌گویم. این هیچ ربط و دخلی به امثال بنده ندارد. ما اینجا فقط داریم فرمایش امام را می گوییم هیچ دخلی به من ندارد.

حالا راهش چیست که به این حقیقت ایمان برسیم؟ به این حقیقت ایمان برسیم که واقعا بفهميم اوست که ارزشش را دارد که من دل به او بسپارم! او برای من مهم باشد! غیر او برای من ارزش نداشته باشد! وقتی که چیزی از جانب او، بلایی، مصیبتی، قدری، قضایی از جانب او به من می‌رسد من دلگیر نباشم، خوشحال باشم این را یک پیکی از جانب دوست بدانم، یک هدیه ای از جانب دوست بدانم! وقتی کسی عاشق کسی است و آن جواب پیامک هایش را ندهد او می خواهد دق کند ولی وقتی که جواب پیامکش را داده پیامکش را باز می کند می بیند به او دشنام داده است خوشحال است که آقا جوابم را داد، به من توجه کرد! اما او که اینطوری نیست! هرچه از جانب او می آید جز لطف، جز مهربانی، جز زیبایی چیزی نیست . ببین آقا اگر آدم نمک‌شناس باشد ، حس زیبایی شناختی داشته باشد، می فهمد که در این جمله چقدر زیبایی هست! "ما منعک أن تسجد إذ أمرتک" می‌گوید من تو را امرت کرده بودم، چه چیزی مانع شد که سجده کنی؟ اگر که مخاطب این جملات یک حس زیبایی شناختی داشته باشد محبت بداند که یعنی چی، نمک شناسی یعنی چی، وقتی خدا به او می گوید "اذ امرتک" من به تو امر کرده بودم، او از شدت پشیمانی میمیرد. از شدت شوق میمیرد.

حالا اگر نتواند اینقدر درک داشته باشد که از شدت شوق بمیرد، از شدت پشیمانی خواهد مرد. خدا می گوید: من به تو امر کرده بودم. چقدر محبت در این کلام نهفته است. خدا دارد راه بازگشت ابلیس هم باز می کند. با زبان محبت دارد با او صحبت می‌کند. "إذ امرتک" چقدر محبت در این جمله است. من به تو امر کردم، بعد تو سجده نکردی؟ چقدر محبت در این کلام است! دارد راه را باز میکند برای شما‌. وقتی او بلائی می‌فرستد، این رو با آغوش باز ازش استقبال می‌کند ولی ما اینگونه نیستیم. این مسئله از نظر عقلی برای ما حل شده است.

بله! خداوند تبارک و تعالی خیر محض است و از خیر محض جز خیر صادر نمی شود. خدا عالم است به مصلحت ما و مفاسد رو از ما دور می کند.مصالح رو به سمت ما جلب میکند. آنچه مقدر می‌کند برای خیر و کمال ماست. او برای ما کمال مطلق را مقدر میکند. بله همه این‌ها را با استدلال‌های کلامی و فلسفی اثبات می کنیم. اما خدا نکند که یک چیزی خلاف آن چیزی که میخواهیم اتفاق بیفتد. مثلا به مترو دیر برسیم، چقدر حال ما گرفته می شود؟ مصلحت تو نبوده که سوار این مترو بشی به این توجه کردی که او از سر مهربانی نخواسته که تو به مترو برسی یا در فلان معامله سود کنی. چون نهایتا این تقدیر الهی بوده است. اینها عقلا برای ما حل شده اما به قلب ما نرسیده است و این ناشی از نقصان ایمان است. راهش چیست؟ راه آن این است که به قلبمان تلقین کنیم. امام می‌فرمایند. حالا اینکه چگونه تلقین کنیم را ایشان فرموده اند در مقصد چهارم که مطالعه فرموده‌اید یا مطالعه خواهید فرمود. می‌فرمایند تلقین کند به قلبش.

یک راه دیگر هم هست که قرآن فرموده است: "کذلک حقت کلمه ربک علی الذین فسقوا انهم لا یومنون" این امر حقیقی از جانب پروردگار مقدر شده. در تقدیر الهی است. تخلف ناپذیر است. چی؟ کسانی که اهل فسق باشند هرگز اهل ایمان نخواهند شد. اگر اهل ایمان باشی و گرفتار فسق بشوی ایمان از دلت بیرون می‌رود. ممکن است بار اول و دوم بیرون نشود اما بار سوم کم کم خواهد شد. ایمان اینطور نیست که صفر و صدی باشد، درجه‌اش تخفیف پیدا می‌کند. بعد روزی چشم باز می‌کنی و می‌بینی اثری از ایمان در دلت نیست. راهش چیست؟ برعکس این باید عمل کنی. از فسق دوری کنی. چشمت را کنترل کنی. گوش و زبانم را مراقبت کنم. آقا! در این کانال‌ها و گروه‌های رفیقانه دارم اظهار نظر می‌کنم، یک خبری، یک فیلمی، یک گزارشی از فلان مسئول آمده. از فلان رئیس دانشکده، درمورد فلان فعال سیاسی، فلان معترض؛ قبل از هر گونه بررسی و کنکاشی هر صحبتی از دهان‌ ما یا از ما در صفحه گوشی خارج شود، می‌گوئیم! آقا یک درصد احتمال بدهید قضیه آنطور که شما فهمیده‌اید نباشد. چه ظلمی کردی! چه دِینی بر گردنت آمده! خب این‌ها مصداق فسق است. از بزرگ‌ترین مصادیق فسق است. نقطه مقابلش، خداوند متعال: کسی که مواظب حرمات مومنین و آبروی مومنین باشد، خدا مواظب آبروی اوست. (نقل از آیت الله جاودان)

آقا! تو این حرف را نگفتی بعدا هم می‌شود بگویی اما وقتی گفتی دیگر از دستت در رفته است. امیرالمومنین در نهج البلاغه می‌فرمایند: کلام تو در چنگ تو اسیر است، وقتی که گفتی تو در چنگ او اسیری. وقتی گفتی و بعد معلوم شد خطا است دیگر نمی‌شود جمع‌اش کرد. اما اگر نگفتی بعد فهمیدی حرفت درسته می‌توانی بگویی. اگر فهمیدی خطاست خب خداروشکر نگفتی!

یک جایی هست دنبال لباس می‌گردی اینجا باید اون لباس را فراهم کنی، وگرنه آنجا عریانی! آن لباس چیست؟ "و لباس التقوا ذلک خیر"

تو ماه رمضان وقتی می‌گوییم "اللهم اکس کل عریان" یک توجه داشته باشیم که این عریان گاهی ممکن است خودمان باشیم که عاری از لباس تقوا هستیم. این عریانی بدتر از آن است که لباس نداشته باشیم، این عریانی جای دیگه بد ما را مفتضح می‌کند و آن روز خواهد آمد، آن روز دیر نیست‌. علی ابن ابی طالب می‌فرماید: "کل ما هو آت فهو قریب"

قرآن می‌فرماید: "إن اجل الله لآت" قیاس منطقی می‌خواهم بچینم؛ اجل خدا آینده است‌. خواهد آمد. دومی از علی ابن ابی طالب که کلامش هم ردیف قران است: "کل ما هو آتً فهو قریب" هر چیزی که آینده است، نزدیک است. نتیجه‌ منطقی‌اش را بگیر. قیاس ضرب اول شکل اول برای این هایی که منطق سنتی خواندند. نتیجه چه می شود؟ "إن أجل الله فهو قریب" می‌آید، آن روز نزدیک است‌ و آن روز می‌بینید چقدر خسارت کردیم از این حرف‌هایی که در فضای واقعی و مجازی زدیم، بازی که با آبروی مردم کردیم. و لو اینکه او مخالف سیاسی ماست. ولو اینکه او را ما ضد انقلاب به حساب می‌آوریم، ولو اینکه ما او را بی‌تقوا به شمار بیاوریم ولی آنجا او همه خیرات مرا می‌گیرد، همه فسق و فجورش را می‌دهد به من. او رد می‌شود، من می‌مانم! آنجا او جلو می‌زند من می‌مانم.

آقا مواظب چشم و گوش و زبانمان باشیم و این مواظبت ایمان را وارد قلب ما می‌کند. خب؛ دغدغه فاطمه زهرا سلام الله علیها این بود در خطبه فدکیه گویا می‌فرماید اگر می‌گذاشتند علی خلیفه شود هیچ ‌جوان مسلمانی اهل جهنم نمی‌شد. او نگران این بود. نگران تقوای بچه‌هایش بود. دیدید یک مادر وقتی فرزندش نماز نخواند، فیلم بد ببیند، مضطرب می‌شود. چه بلایی سر فرزندم می‌آید؟ خدایا! بچه‌ام از راه به‌در نشود! فرزندش رفیق ناجور داشته باشد مضطرب میشود، وقتی بچه‌اش می‌رود در اتاق با تلفن صحبت کند مضطرب می‌شود. با کی دارد حرف می‌زند...؟ این حال و روز مادر را شما متوجه نمی‌شوید که چه می‌کشد. چقدر نگران بچه‌اش است. حالا مادر همه‌ی امت حضرت صدیقه کبری سلام‌الله علیها، نگران این است که من می‌خواستم همه بچه‌های من بهشتی باشد اما الان نگران این است که یک تعدادی از بچه‌های من جهنمی می‌شوند. دغدغه‌اش این بود، اشک و ناراحتی‌اش برای این بود. سرش بر دامان علی مرتضی است و وصیت می‌کند. همین که وصیت می‌کند اشک علی جاری می‌شود و بر صورت فاطمه می‌ریزد...

هیئتآیات قرآنایماندانشگاه تهرانحکمت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید