خیلی وقت بود که برای خودم چیزی نخریده بودم. گفتم برم بیرون، یه دوری بزنم، یه نگاهی به مغازهها بندازم، بلکه یکم روحیهام عوض بشه.
رفتم پالادیوم. توی ویترین مغازه، یک لباس به نظرم قشنگ و خوب اومد ....
پامو گذاشتم تو مغازه، سلام دادم و گفتم این لباس چنده؟
مغازهدار بهم گفت که اون لباس Abercrombie & fitch است و قیمتش رو هم بهم گفت.
نسبت به برندش خیلی هم گرون نبود ولی.....
ولی کلاً حس خوبی نسبت بهش و خرید از اونجا نداشتم.
نمیدونم چرا، ولی فقط و فقط حس خوبی نداشتم
بیخیال خرید شدم
احساسات (Emotions) پدیده خیلی پیچیدهایه. سالها و سالهاست که بهش از جنبههای مختلف پرداخت شده و هنوزم که هنوزه دیدگاههای جدیدی در حال ظهور هستند که بعضی از آنها خط بطلانی بر بسیاری از یافتههای قبلی میکشند.
اما این سوال همچنان پابرجاست.
واقعاً احساسات چیه؟؟؟ چرا من از اون مغازه و از اون لباس حس خوبی نداشتم، بدون اینکه حتی بتونم دلیلش رو بفهمم؟ حتی اگر هم دلیلش رو بدونم، برام به زبان آوردنش سخته.
به طور ساده میتونیم احساسات رو یک رویداد ذهنی بکارگیری همزمان منابع ذهنی و جسمی برای تطبیق یافتن با یک محرک (داخلی یا بیرونی) دونست. محرکی که ذهن به صورت ناخودآگاه اونو در اون لحظه موافق یا مخالف «نیازها»، «اهداف» و «ارزشهای فردی» ارزیابی کرده. شدت موافق یا مخالف بودنش اونقدر بوده که ذهن به صورت ناخودآگاه تصمیمگرفته که بهش واکنش نشون بده و سعی کنه خودش رو با اون تطبیق بده و یا کنترلش کنه.
برای همینه که وقتی یه احساسی در ما ایجاد میشه، میتونیم با اطمینان بگیم که ذهن به هر دلیلی، به صورت ناخودآگاه یک رویداد یا محرکی رو شناسایی کرده که با «نیازها»، «اهداف» و «ارزشهای ما» به گونهای مرتبط بوده و ذهن اون محرک رو شایسته واکنش نشون دادن دونسته.
حالا سوال بعدی پیش میاد
ذهن به صورت ناخودآگاه چطوری تصمیم میگیره که به محرکی پاسخ بده و محرکی دیگر نه؟؟؟
اهمیت یک محرک یا رویداد در معنای اون قرار داره. معنا از منظر رفتاری.
یعنی اینکه ذهن اون محرک رو ارزیابی میکنه و عواقب اون محرک رو پیشبینی میکنه. بنابراین متناسب با اون عواقبی که پیشبینی کرده، تصمیم میگیره که آیا واکنش نشون بده یا نه.
اگر بله، چطوری باید واکنش نشون بده؟ که نتیجه اش همون احساساتیه میشه که بروز میکنه تا به فرد حالت آماده باش بده.
اما مغز چطوری این عواقب رو پیشبینی میکنه؟
همه و همه نشأت گرفته از تجارب قبلی و قوانین استدلالی است که مغز در ناخودآگاهش نگه میداره و استدلال میکنه. بنابراین مغز مدام محرکها و رویدادها را با تجارب قبلی انطباق میدهد و اگر الگوهای مشابهی پیدا کنه، مبتنی بر اون عواقبش رو هم پیشبینی میکنه و اون داستانهای بروز احساسات اتفاق میافته.
مثلاً اگر شما تجربه خیلی خوبی از دکتر رفتن نداشته باشید، هر موقع و هرکجا که یک فرد با روپوش سفید بلند ببنید حس بدی بهتون دست میده. بدون اینکه آگاهانه از علتش آگاه باشید.
و اما سوال آخر
حالا به عنوان یک «استراتژیست برند» چطوری بتونیم احساسات ناشی از برند رو مدیریت کنیم.
پس از این میتونیم بهتر حدس بزنیم که چه محرکهایی در ذهن ناخودآگاه اونا، باعث پیشبینی چنین پیامدهایی میشه و در نتیجه باعث بروز اون احساسات مورد هدف میشه.
مثلاً موزیک به سبکی خاص، نورپردازی رنگی، طرز صحبت مغازهدار، رنگ، شعار، فونت، دکور مغازه و .... .
همه و همه محرکهایی هستند که میتونن پیامدی دلنشین رو در ذهن برآورد کند و در نتیجه احساسی دلنشینی رو در القا کنند.
حالا اگه مجدد برگردم به اون مغازه، میتونم بهتر بفهمم که چرا حس خوبی نداشتم.
شاید مغازه دار طوری حرف زده که قبلاً کسی با یک چنین صحبتهایی سرم کلاه گذاشته و حس بدی پیدا کرده بودم (مغزم اونو به طور ناخودآگاه پیشبینی کرده و با زبان احساسات بهم پیامدش رو هشدار داده)
شاید نورپردازی مغازه طوری بوده که من قبلاً (بدون اینکه ازش آگاه باشم) در یک بیمارستان با کلی خاطرات بد باهاش مواجه بودم.
شاید موزیکی که در مغازه داشت پخش میشد، شبیه موزیکی بود که من قبلاً باهاش کلی خاطرات بد داشتم
و ....