بعد از یک مدت نسبتن طولانی دور بودن از نوشتن، یک مسئلهای ذهنم رو درگیر کرد و اومدم چند خطی در موردش بنویسم و باهاتون به اشتراک بذارم. موضوع این مطلب از چرخیدن توی شبکههای اجتماعی به ذهنم رسید اونم وقتی که امروز صبح پاشدم و داشتم توی اینستاگرام چرخ میزدم که خیلی یهویی یک پیجی دیدم متعلق به شخصی که داخلش مطالبی کاملن مخالف عقاید من بود و به شدت من رو به فکر انداخت.
فالوویینگ های خودم رو یک مروری کردم و دیدم هر کدوم از دوستانم مرتبط با دورانی از زندگی من هستن که تحت تاثیر یک جو خاص، سبک زندگی خاص و حتا یک چهارچوب فکری خاص متعلق به خودشون هستن. همین الان هم هنوز با همون فرمون دارن جلو میرن :)
تو دید اول تغییراتِ عجیب غریبِ فکری خودم رو تونستم توی یک نگاه بفهمم و نکته خیلی مهمتر اینکه آرزوها، هدفها و حتا گاهی شوآفهام چقدر متفاوت بودن و تغییر کردن. تمام این موارد هم به خاطر تغییر اطرافیان من بود. این که میگن هر انسانی تعریفش خلاصهای از سه نفر از نزدیکترین آدمهای دورش هست تا حدی درسته…(استثنائاتی وجود داره)
یکی از بدیهای ذاتی شبکههای اجتماعی از نظر من همین کانالیزه شدن توسط اطرافیان هستش، به این معنی که مدام در معرض تفکرات و علایق همسو با خودت هستی و همش همون افرادِ همیشه موافق با خودت رو میبینی و دنبال میکنی. این باعث میشه همیشه حس کنی بیشک داری راهت رو درست میری و همش سعی میکنی خودت رو بیشتر و بیشتر شبیه اونا کنی. دغدغهها و آرزوهای اون افراد میشه دغدغهها و آرزوهای تو.
این باعث میشه که اصطلاحن دیواری از اون عقاید دورت تشکیل بشه و هیچوقت با خودت نگی که هستن کسانی که جور دیگهای فکر و زندگی میکنن و این تو رو داخل یک لوپ بینهایت میندازه و باعث میشه هیچوقت نتونی شخصیت درونی خودت رو توسعه بدی و به جنبههای مختلف خودت رسیدگی کنی و اونها رو توسعه و پرورش بدی و یا حتا اصلاح کنی.
همیشه پشنهاد میشه که از همه تیپ شخصیت توی کانکشنهای خودمون داشته باشیم. این کار باعث میشه بتونیم با سبکهای فکری مختلف آشنا بشیم و راحتتر درکشون بکنیم. یک مثال واقعی از بلندکردن دیوار آدمهای همفکر و همسطح دورمون میتونه همین باشه که میگن واسه ارزیابی ایدههای بیزینسی توی ذهنت از اطرافیانت کمک نگیر و ازشون نپرس که آیا ایده من خوب هست یا نه؟! این بدترین نوع سوال ممکن هستش، چون قطعن ازش تعریف میکنن و میگن عالیه. دلیلش هم اینه چون اون آدمها هم مثل شما فکر میکنن و زاویه دید متفاوتی ندارن و یا دوست ندارن که شما رو ناراحت بکنن.
در این رابطه توی کتاب تستِ مامان که از اینجا (+) میتونین بخرینش کامل توضیح داده شده و مثالهای خیلی جالبی از این روال رو توضیح داده و گفته همه افرادی که دورتون هستن دارن بهتون دروغ میگن ? مثلن پرسیدن اینکه آیا این ایده من خوبه؟! از مامانتون یک کار اشتباه هستش چون اون شما رو دوست داره و نمیخواد حرفش باعث بشه شما ناراحت بشین و البته روشهاییم یاد میده که چجوری همین سوالات رو مطرح کنیم که حتا همین آدمها هم نتونن بهتون دروغ بگن و بهترین جواب رو بهتون بدن.
واقعیت اینه که همیشه بهتره آدمهایی دورمون باشن تا مدام بیرحمانه به نقد تفکرات و ذهنیتهای ما نسبت به همه چیز بپردازن چون تمام این موارد نسبیه و کاملن وابسته به زمان و شرایط همون لحظه هستش… ممکنه سال دیگه هیچ شباهتی به آدمی که الان هستیم نداشته باشیم.
چند تا از مثالهای واقعی روزمره که معمولن باهاش درگیریم رو در ادامه میگم تا بیشتر بتونم منظورمو شفاف بکنم…
برای مثال در شبکههای اجتماعی، شما یک ورزشکار با سابقه هستین و مدام از افتخارات ورزشی و تمرینات سختتون فیلم میگیرین و توی پلتفرمهای مختلف پست میکنیدشون و به همین روال از اونجایی که تمام دوستان شما هم توی همین حوزه فعالیت میکنن، اون افراد هم هر روز کلیپ هایی از تمرینات سختشون پست میکنن و بعد مدتی میبینین تمام اطراف شما پر شده از افرادی که دارن مدام ورزش میکنن و به هیچ چیز دیگهای تو زندگیشون اهمیت نمیدن. شما فکر میکنین بهترین روش زندگی یعنی ورزش قهرمانی انجام دادن و تمام آرزوها و اهداف زندگیتون رو بر همون مبنا میچینین. این وسط فقط کافیه یکی دونفر هم از همین مسیر به موفقیتهایی رسیده باشن، همین کافیه تا با الگو قراردادن اونها تمام فکر و ذهن شما بشه بیشتر ورزش کردن و اصلن به این فکر نکنین که این دنیا جنبههای دیگهای هم برای تجربه کردن داره و ازشون غافل هستین…
مثال بعدی: شما دانشجو هستین و از قضا دانشجوی درسخونی هم هستین و نمرات خوبی میگیرین، این باعث شده تا با افرادی دوست بشین که همه درسخون هستن و در دانشگاه مثلن حل تمرین همه درسها شدن. شما هم مدام دارین تلاش میکنین با اون افراد رقابت بکنین و نمرات بهتری بگیرین و همینطور آینده زندگی خودتون رو هم روی درس خوندن میبندین. به یک جایی میرسین که کارشناسی تموم شده و با بهترین نمرات فارغالتحصیل شدین و خب برنامه بعدی؟! دوباره درس خوندن و گرفتن کارشناسی ارشد و همینطور باز بعدش گرفتن دکترا و خب بعدش؟! اینجاست که تازه یادمون میفته تمام این مدت فقط داشتیم درس میخوندیم و هیچ برنامهریزی اصولی روی بازار کار آینده رشتمون نداشتیم و نهایتش به همون تدریس مشغول میشیم. اینجا (+) قبلن در این باره بیشتر نوشتم…
مثال بعدی: شما به تازگی با فضای اکوسیستم استارتاپی آشنا شدین و شنیدین که بیل گیتس و استیو جابز ترک تحصیل کردن، پس از فرداش تصمیم میگیرین بی هیچ دلیل منطقی دیگه دانشگاه نرین و استارتاپ خودتون رو راهاندازی بکنین و مدام توی گروههای تلگرامی مرتبط با استارتاپها عضو میشین و نظرات استادانه پیرامون هر موضوع با ربط و بی ربط میدین و یک سره دارین جلسات و همایشهای مرتبط با استارتاپها رو دنبال میکنین. هر روز هفته از این ایونت به ایونت بعدی و کارتون در طول هفته شده ایونت شرکت کردن و فقط حرف زدن و حرف شنیدن بدون هیچ عملی…
مدل دیگه حالت بالا هم میشه افرادی که یک ایده دست هشتم به ذهنشون رسیده و فکر میکنن تنها شخص در دنیا هستن که دارن به این ایده فکر میکنن و قراره اونا با پیادهسازی این ایده دنیا رو تکون بدن. مشکل اساسی این دسته از افراد هم باز همون دیوار اطرافیانشون هست، به این شکل که کسی نیست (یا نمیخوان باشه) که بیرحمانه و جدی اون ایده رو نقد کنه و بگه این کار به این دلایل قطعن ( یا احتمالن) شکست میخوره. در واقع یکی از بزرگترین مهارتهای یک شخصی که میخواد استارتاپ بزنه همین هستش که بتونه زود شکست بخوره ? به این معنی که باید سریع بفهمه که سرنوشتش چی میشه؟! اگر قراره ۴ سال بعد شکست بخوره بهتره توی همون ماه ۴ام شکست بخوره تا هزینه کمتری بپردازه و بره سراغ ایده بعدی…
مثالهای مشابه بالا بسیار زیاد میتونین پیدا کنین، اما حرف من چی بود؟!
در نهایت خلاصه مطلب این هستش که در دایره اطرافیان و دوستان خودمون سعی کنیم تا میتونیم تنوع تیپهای شخصیتی متفاوت، الگوهای سبک زندگی متفاوت رو داشته باشیم تا بتونیم با ترکیب اونها بهترین مسیر رو برای زندگی خودمون بسازیم.
همیشه خلاقیت و نوآوری توی تلاقی چند علم و رفتار متفاوته… توی اکثر حوزهها، عقاید و چهارچوبهای فکری متفاوت یک دید کلی داشته باشیم و در یک حوزه متخصص و عمیق شویم…
اینجوری میتونیم برای خودمون یک سبک زندگی چندوجهی که همیشه پر از چالشهای جدید هست رو رقم بزنیم و از زندگی کردن و تمام سختیاش لذت ببریم :)