کتاب "همهچی بهگا رفته" توسط مارک منسون نوشته شده و هیوا کامجو زحمت ترجمه آن را کشیده است. این کتاب در دو بخش و 230 صفحه تهیه و از طریق سایت سیزدهم به آدرس sizdahom.com قابل سفارش گذاری است.
ببین ممکنه وقتی اومدی سراغ این کتاب دنبال یه جور امید بودی یه دلخوشی که اوضاع بهتر میشه این کارو بکن اون کارو بکن اینجوری همه چی بهتر میشه متاسفم از این جور جوابها ندارم هیچ کس نداره چون حتی اگر همه مشکلات امروز به طرزی جادویی حل بشه باز هم ذهن ما از بدبختی های اجتنابناپذیر فردا آگاه میشه پس امیدوار نباش ناامید هم نباش ...
این کتاب برای حال و هوای این روزهای ماها خیلی خوبه، حالا چرا میگم خوبه ؟ چون هم از دردها و بدبختیهامون میگه هم کاملا با دلیل و منطق میگه آقا و خانم محترم نرو سراغ این نوشتههای زرد که خروار خروار بهت امید الکی میدن! با حقیقت و تلخیش کنار بیا به قول اون جمله فلسفیئه بود که میگفت: یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بیپایانئه! آره عزیزِ من اینجوریآس...
حالا بریم قسمتیهایی از کتاب که به نظر من جالب بود و زیرشونو خط کشیدم رو مرور کنیم شاید شما هم خوشت اومد و دست بکار شدی برای خوندنش:
قهرمان بودن یعنی بتونی در جایی که هیچ امیدی وجود نداره امید ایجاد کنی. چوب کبریت رو در تاریکی محض روشن کنی. شرایطی که توش همهچی بهگا رفته رو تحویل بگیریم و بهترش رو تحویل بدیم.
امید تنها چیزیئه که آدمیزاد با میل خودش براش جون میده. امید همون چیزیه که به عقیدهی ما، از خودمون هم متعالیتره
برای اینکه بتونیم در زندگیمون امید خلق کنیم باید اول حس کنیم که روی زندگیمون کنترل داریم.
وقتی یک دیکتاتور براتون در مورد اصول اخلاقی و نجابت انسانی سخنرانی میکنه، بدونید که وضعیت خیلی تباهه!
مغز اندیشمند ما نمایندهی افکار آگاهانه ماست، توانایی حساب و کتاب، توانایی استدلال بین چند گزینه و ابراز عقاید با استفاده از زبان را دارد. مغز احساسمند ما نماینده عواطف، هوسها، شهود و غریزههاست. مغز احساسمند هر چی بگه، مغز اندیشمند دنبال مهرههای تاییدی بر اون حرف میگرده.
الزاما هر چیزی که بهت حس بهتری میده چیز خوبی نیست. آدمها چیزِ خوب رو با چیزی که حس خوبی میده اشتباه میگیرن.
همهی ما طبق عادت دروغ میگیم و وقتی به خودمون دروغ بگیم یاد میگیریم به بقیه هم دروغ بگیم.
خوش گذشتن محصول سلسه مراتب ارزشی توئه
اگر کسی ما رو کتک بزنه و ما هیچ وقت نتونیم تلافی کنیم، در نهایت مغز احساسمندمون به یک نتیجهگیری عجیب میرسه: ما لایق این کتک بودیم!
هر چه بیشتر احساس ناامنی و ضعف بکنید، بیشتر بین توهم خود برتربینی (من بهترینم) و توهم خودخوارپنداری (من آشغالم) نوسان میکنید.
امکان نداره به آدم جدیدی تبدیل بشی مگر اینکه اول سر مزار کسی که قبلا بودی، گریه و زاری کنی.
برای اینکه امید رو لمس کنی باید اول حس کنی اون بیرون آینده بهتری هم هست!
رهبران مذهبی برای فقرا و بینواها موعظه میکنن و بهشون میگن جایگاه اونا بهشت برینه، در واقع یک برو درتو بذار آشکارا به طبقهی اشراف میدن و این پیام راحت میتونه طرفدارها و مریدان زیادی پیدا کنه.
مذهب وابستگی عاطفی ایجاد میکنه و همین وابستگی تفکر انتقادی رو ازت میگیره
باید ارزشی رو پیدا کنی که بتونی باهاش از لحاظ روانی رشد کنی.
علم کارآمدترین مذهبه، چون اولین مذهبیه که میتونه تکامل پیدا کنه و خودش رو بهتر کنه.
ما در یک هیچ بیپایان سرگردانیم.
تفکری که بهت میگه خوشبختی قانون داره، آره همون میرینه توی زندگی و خوشبختیت!
صداقت یک هدفه، نه وسیلهای برای رسیدن به یک هدف دیگه
از انسانیت چه در خود و چه در دیگری همواره طوری استفاده کن که انسانیت یک هدف باشد و نه یک وسیله
آدم باید دنبال چیزی باشد که هست، نه چیزی که فکر میکند باید باشد.
انتخابهای بیشتر ما را آزادتر نمیکند! فقط ما را با این اضطراب که آیا چیز خوبی انتخاب کردیم یا کار درستی کردیم مواجه میکند.