توجه : اسم کسی را نمی آورم! اصلاً فرض کنید یک رمان یا یک توهم است!!!
دقیقاً از کجا باید بگم یا اصلاً چه بگویم؟
سؤال اصلی هم همین است و واقعاً بی شمار سؤال دیگر در ذهن دارم که احدی حاضر نیست جوابگو باشد. از من کسی تا به حال یک دلجویی ساده هم نکرده است. پس چگونه راه ادامه دهم و گذشته را فراموش کنم؟ تازه، باید ببخشم!!! یعنی انتظار بخشش دارند!
من نمی بخشم!
حلال نمیکنم!
مگر آنکه خواسته هایم اجابت شود!
خواسته های سنگین و غیرمعقول و غیرمعمول و غیرمجاز هم ندارم. اتفاقاً درین خواسته هایم بدهکار نیز میشوم! خداگواهه نمی بخشم مگر...
همهٔ آنهایی که مرا در مصیبت نهایی انداختند و اکنون در حال خوشگذرانی و گذراندن زندگی خودشان هستند از روز اول هم می دانستند که من با مشکل و مشکلات اساسی روبرو و رودررو هستم و نباید با من بازی شود!!! مغز کوچکشان به آنها هرگز نگفت:
با دل عاشق بازی نکن! گناهی بزرگست!
زخمی نکن! چه سودی از زخم زدن بر دل و جسم و جان یک بی کس و عاشقی رنجور می بری!
بله! آمدند و همانند مغولان : کندند و کشتند و سوزاندند!
اما مغولان با لشکریان چند صد هزار نفره خوارزمشاهیان چنین کردند و اینان با منِ تک و تنها!!!
ببین! تفاوت از کجا تا کجا!
آمدند و من را یاد سالهای دوری انداختند که اصلاً از آن دل خوشی ندارم و تنها دلخوشی من دختری بود که به مانند یک بت یا الهه آن را در گوشهٔ ذهنم نگهداشته بودم.
آمدند یعنی دوباره آمدند!
۲۵ ساله بودم که در شهرک صنعتی ای برای چند هفتهٔ ناقابل به کاری مشغول شدم و همهچیز از آنجا شروع شد. یعنی از قبلتر شروع شده بود ولی مطمئن نبودم. از ۲۱ سالگی ام شروع شده بود که با انصراف از دانشگاه فکر می کردم تمام شدهاست ولی نه، گویا تازه شروع اندر شروع شدهاست.!
الان چندروزه که دلخوش و سرمست به دیدار بُتم در میدان پارکینگ شهرداری سابق هستم. من را نگاه زیبایت و آن توجه و لطف مختصرت بس! ولی اینگونه هم نمی شود چون تو نقطهٔ اتصال آرامش منی! حداقل تو یکی ترسو نباش و از واقعیت فرار نکن! می دانم تو آنی که می دانم!
تو گرجی زیبا! که مطمئنم مهربانی! آره، گل خورشیدِ من!
گذشتهٔ من تویی! همانطور که آینده ام را تو می بینم و می دانم! گذشتهٔ من همکلاسی های نااهل من نبوده و نیستند و نخواهند بود! هم اینانی که باید به من جوابگو باشند و خسارتم بپردازند!
عجب! واقعا عجب! عجب ازین روزگار عجیب!
راستی! اینان و آنان و ... سالها می دانستند که من نه امیدی به درون خانه دارم و نه امیدی به برون! می دانستند که مشکل من عدم درآمد هست!
اینان در سال گذشته فیل هوا کردند ولی چرا یک شغل ساده برایم دست و پا نکردند؟؟؟
اگر یک صدم از خرج و هزینههای پارسال را برای خودم می کردند اکنون با جیب پر به خواستگاری ات می آمدم و آرامشم را از تو می جستم!
نمی بخشم هرآنکس را که کوچکترین دروغی به من گفته باشد!
نمی بخشم هرآنکس را که آبرویم برد و اکنون مرا رها کرده تا دروغ ها را به عنوان حقیقت به نفعشان بپذیرم!
متوهم شمایید نه من!
امیدوارم شرم کنید! حیا کنید!