فرشته اشتری
فرشته اشتری
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

افول زیبایی‌شناسی داستانی


بی‌رمقی در روایت: بررسی پدیده‌ای در افول زیبایی‌شناسی داستانی

یکی از شاخصه‌های بحران در روایت معاصر، پدیده‌ی «بی‌رمقی» است؛ حالتی که در آن روایت نه بر اساس کشف، تعلیق، یا پویایی درونی شخصیت‌ها، بلکه بر مبنای تکرار الگوهای آشنا و فقدان خطر در مسیر داستانی شکل می‌گیرد. این پدیده، که در بستر تولید انبوه روایت‌های ادبی، سینمایی و سریالی به چشم می‌خورد، نشانه‌ای از تهی‌شدن روایت از کنش حقیقی و افول زیبایی‌شناسی آن است.
ژان بودریار در این‌باره هشدار می‌دهد که «ما در دوران بازنمایی‌های بی‌پایان زندگی می‌کنیم؛ جایی که داستان‌ها نه حامل معنا، که فقط شبیه معنا هستند.» این نگاه، به‌روشنی بیانگر آن است که روایت‌های بی‌رمق، اغلب در سطح بازنمایی می‌مانند و عمق تجربی یا معنایی ندارند.
در روایت‌های بی‌رمق، عناصر ساختاری چون پیرنگ، شخصیت‌پردازی، و فضاسازی، در خدمت تأیید پیش‌فرض‌های مخاطب قرار می‌گیرند، نه به چالش کشیدن آن‌ها. چنین آثاری معمولاً مبتنی‌اند بر قهرمانان کلیشه‌ای، پایان‌های قابل‌پیش‌بینی، و تعلیق‌های مصنوعی. روایت به جای آن‌که کنشی زنده و جست‌وجوگر باشد، بدل می‌شود به بازتولید فرم‌هایی آشنا و آزموده‌شده. رولان بارت در لذت متن می‌نویسد: «روایت، زمانی که خودآگاه از ساختار خود شود، دیگر نمی‌تواند ساده باشد؛ لذت از روایت جای خود را به خستگی از تکرار فرم‌ها می‌دهد.»
این نوع از روایت، مخاطب را نه با پرسش بلکه با پاسخ مواجه می‌سازد. در نتیجه، تجربه‌ی روایی به امری مصرفی و گذرا تقلیل می‌یابد. همان‌گونه که تادوروف در تحلیل‌های خود از روایت کلاسیک اشاره می‌کند، داستان باید از تعادل به بی‌تعادلی و سپس بازگشت به تعادل حرکت کند؛ اما در روایت بی‌رمق، این بی‌تعادلی آن‌قدر سطحی یا صوری‌ست که توان ایجاد تأثیر پایدار را ندارد.
فردریک جیمسون نیز در تحلیل پست‌مدرنیسم می‌نویسد: «پست‌مدرنیسم نشانگر لحظه‌ای است که دیگر نمی‌توانیم داستان را جدی بگیریم، چون داستان به خودی خود تبدیل به یک کالا شده است.» این نگاه، ماهیت مصرفی روایت بی‌رمق را به‌درستی توضیح می‌دهد؛ داستان‌هایی که برای مصرف سریع ساخته شده‌اند، نه برای ماندگاری یا تأمل.
در نهایت، بی‌رمقی در روایت را باید نه صرفاً یک ضعف تکنیکی، بلکه نشانه‌ای از بحران در شیوه‌ی مواجهه‌ی ما با جهان و روایت‌پذیری آن دانست. ژیل دلوز در منطق معنا تأکید می‌کند که «روایت زمانی خسته‌کننده می‌شود که خطوط پروازش بسته شود، زمانی که دیگر جهشی به سمت ناآشنا در کار نباشد.» ادبیاتی که خطر نمی‌کند، صرفاً بازتاب وضع موجود است؛ و وضع موجود، همیشه فاقد تخیل است.
بی‌رمقی در روایت زمانی پدید می‌آید که قصه دیگر میل به کشف ندارد، بلکه صرفاً می‌خواهد تأیید کند. تأییدِ آنچه از پیش معلوم است: قهرمان پیروز می‌شود، عشق سرانجام به وصال می‌رسد، یا فاجعه دقیقاً همان‌طور رخ می‌دهد که انتظارش را داریم.
در چنین روایت‌هایی، خطر حذف می‌شود، تعلیق تقلیدی است، و شخصیت‌ها بیش از آنکه زندگی کنند، "نقش" بازی می‌کنند. آن‌ها بیشتر پاسخ‌اند تا پرسش. داستان نه زنده است، نه زخمی؛ صرفاً یک خط صاف است، شاید رنگ‌شده، اما بی‌نبض.
بی‌رمقی می‌تواند حاصل تکرار کلیشه‌ها باشد، یا انتخاب زبان یکنواخت، یا حتی ساختاری که چنان شسته‌رفته است که جای هیچ لغزشی—هیچ خطری—ندارد. این روایت‌ها نه تأثیر می‌گذارند و نه باقی می‌مانند؛ چون چیزی برای لرزاندن ندارند.
ادبیات، اگر زنده باشد، باید خطر کند. باید ندانیم دقیقاً چه می‌شود. اگر همه چیز از پیش معلوم باشد، دیگر چرا بخوانیم؟


فرشته اشتری

روایت
کنشگر ادبیات داستانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید