نوۀ دلبند و عزیزم،
همه چیز را با حفظ کردن، بیاموز٫٫٫
به هیچ وجه میل ندارم نامهای را که برایت مینگارم، ماهیتی ملودراماتیک داشته باشد و سرشار از احساسات و عواطف رقیق باشد و نصایح و اندرزهایی پیرامون عشق ورزیدن به همنوعان یا زادگاه مادری یا حتی دنیای اطرافمان یا از این نوع چیزها در خود گنجانده باشد؛ زیرا کوچکترین توجهی به آن نخواهی کرد و آن هنگام که بخواهی این گونه نصایح را به اجرا گذاری (در حالی که تو دیگر یک انسان بالغ شدهای و من نیز دیگر در قید حیات نیستم)، نظام ارزشگذاریها آنقدر تغییر یافته است که تمام اندرزها و نصایحم دیگر ماهیتی قدیمی و غیر عملی برایت در بر خواهد داشت و هیچ فایدهای برایت نخواهد داشت.
بنابراین مایلم که تنها روی یک نکتۀ بهخصوص تأکید ورزم و سفارشاتی به تو بکنم؛ چیزی که تو یقینا خواهی توانست به مرحلۀ اجرا گذاری. حتی در همین دوران کنونی، در حالی که مشغول گشت و گذار در داخل صفحه دستگاه ایپدت خواهی بود… بدانسان نیز این اشتباه را نخواهم کرد که به تو بگویم دست از این کارها برداری، البته نه به این خاطر که به نظرت همچون پدربزرگی کسلکننده خواهم رسید، بلکه به این خاطر که خود من نیز همین کارها را انجام میدهم.
در نهایت امر، شاید بتوانم به تو نصیحت کنم که اگر به صورت تصادفی نگاهت با صدها سایت وقیح و نابهنجار در اینترنت مواجه شد که تمام اشکال روابط جنسی میان دو انسان را به هزاران شکل مختلف نمایش میدهند، دست کم بر این عقیده باقی بمانی که رابطه جنسی به هیچ وجه این چیزی نیست که در این سایتهای وقیح و نامناسب میبینی؛ سایتهایی که اتفاقا ماهیتی بسیار کسلکننده و یکنواخت هم دارند. این نوع سایتهای وقیح و نامناسب فقط در نظر دارند که تو را از رفتن به خارج از خانه بازدارند تا از نگاه کردن به جنس مخالفت به صورت طبیعی دست بکشی.
اتفاقاً من قصد دارم به تو بگویم که به مانند دوران قدیم، به دوشیزگانی که در اطرافت هستند، خوب بنگری، حال در مدرسه یا در ورزشگاهی که برای انجام دادن تمرینات ورزشی به آنجا میروی؛ زیرا هر چیزی که واقعی باشد، بهتر است و دوشیزگان واقعیای که از گوشت و پوست و استخواناند، به مراتب سالمتر و بهتر از آن تصاویر وقیحی هستند که در سایتهای اینترنتی ظاهر میشوند…
بیماری یک نسل
اما بگذریم، من قصد نداشتم راجع به این گونه مسائل شخصی با تو سخن بگویم، بلکه مایلم دربارۀ بیماری خطرناکی که تمام نسل تو را گرفتار خود ساخته است، صحبت کنم؛ مرضی که شاید حتی مردان و زنان جوانی را نیز که از تو نیز بزرگتر هستند و احتمالا امروزه به دانشگاهها میروند، مبتلای خود ساخته است: منظور من، از دست رفتن حافظه است…
این راست است که اگر میل داشتی بدانی شارلمانی کیست [شاه قوم فرانکها که اجداد فرانسویهای کنونی هستند. مترجم] و یا اینکه بخواهی بدانی که شهر کوالالامپور در کدامین نقطه از جهان واقع شده است، تنها کافی است که چند دکمه را فشار دهی و بعد هم این اینترنت کذایی پاسخ سؤالت را در یک چشم بر هم زدن به تو خواهد داد. البته این کار را در هر نوبت که نیاز به دانستن داشتی و برایت ضروری بود، به انجام برسان؛ اما پس از آنکه این کار را انجام دادی، سعی کن به خاطر نگاه داری چه میزان اطلاعات مفید و لازم به تو عرضه کرده است تا مجبور نباشی برای دومین بار به جستجوی همان موضوع بگردی (بهویژه اگر واقعا نیاز داری که آن اطلاعات را بدانی، مثلا برای تحقیقی که باید برای مدرسهات به انجام رسانی).
خطر این کار این است که از آنجا که تو با خود میاندیشی که دستگاه رایانهات قادر است در هر زمان که مایل باشی، آن اطلاعات را برایت تکرار کند، تو دیگر این میل و علاقۀ باطنی را از دست خواهی داد که این اطلاعات مفید را در گوشهای از ذهنت جای دهی و به خاطر بسپاری. این درست به این میماند که تو پس از آنکه یاد گرفتی که برای رفتن از خیابان ایکس به خیابان ایگرگ، وسایل نقلیهای همچون اتوبوس و مترو وجود دارد که به تو اجازه میدهند بدون ذرهای خستگی و ناراحتی به مقصد نهاییات برسانند (و در واقع، باید قبول کرد که این وسایل نقلیه، به راستی هم کار انسان را آسوده و راحت کردهاند: بهویژه در هر نوبت که عجله داری و باید در اسرع وقت به مقصد برسی)، بدین سان این فکر به ذهنت میرسد که دیگر نیازی به راه رفتن در خیابانها نداری.
اما خب، اگر تو دیگر به قدر کافی راه نروی، آن وقت «به گونهای دیگر چالاک» میشوی. این جملهای است که امروزه، همواره برای کسانی گفته میشود که ناگزیرند با صندلی چرخدار به این طرف و آن طرف بروند… بله، میدانم که تو ورزشکاری و در نتیجه میدانی چگونه اعضای بدنت را به حرکت بیندازی؛ اما بهتر است برگردیم بر سر مغز تو…
حافظۀ انسان، ماهیچهای است درست به مانند ماهیچههای پاهایت و اگر آن را ورزش و تمرین ندهی، به سرعت رو به پژمردگی میرود، و آن هنگام، تو (از نظر روحی و ذهنی) به شکل و گونه دیگری چالاک میگردی. واقعیت امر این است (بگذار روشن و صاف سخن بگویم) که تو به یک احمق کودن مبدل خواهی شد!
از سوی دیگر، از آنجا که این احتمال برای همۀ انسانها وجود دارد که پس از رسیدن به دوران کهنسالی مبتلا به مرض آلزایمر شوند، یکی از شیوههای اجتناب ورزیدن از این اتفاق بسیار ناخوشایند، این است که انسان بتواند حافظۀ خود را همواره تقویت کند و آن را ورزش دهد؛ بنا بر این، این هم شیوهای که میل دارم به تو بیاموزم:
بیاموز
هر روز صبح، چند بیت شعر، یا یک سرودۀ کوتاه بیاموز٫ یا کاری را که در دوران کودکی به ما میآموختند، بیاموز: مثلا شعر «اسب کوچک ابلق» [این شعر بسیار معروفی است از پاسکُلی شاعر بزرگ ایتالیا که در گذشته آن را به کودکان در مدرسه میآموختند. مترجم] یا «شنبۀ دهکده» [این نیز شعر بسیار معروفی از لئوپاردی شاعر بزرگ ایتالیاست که آن نیز در گذشته به کودکان در مدرسه آموخته میشد. این شعر در کتاب سرودههای جیاکومو لئوپاردی به فارسی ترجمه شده است. مترجم]. شاید هم که فرصتی پیش آمد و با تعدادی از دوستان هممدرسهایات بتوانی مسابقهای انجام بدهید و ببینید کدام یک از شما این اشعار را بیش از بقیه از حفظ کرده است…
اگر از حفظ کردن شعر خوشت نمیآید، پس این کار را با فهرست نام بازیکنان تیم فوتبال مورد علاقهات به انجام برسان؛ اما این را به خاطر داشته باش که کافی نیست تو بدانی نام بازیکنان فعلی تیم رُم چیست، بلکه باید نام بازیکنان دوران گذشته آن را نیز از حفظ بیاموزی و شاید حتی نام اعضای تیم فوتبال رقیب را هم بیاموزی (شاید باور نکنی که من هنوز هم نام اعضای تیم فوتبال شهر تورینو را به خاطر دارم: همان بازیکنانی که هواپیمایشان سقوط کرد و همۀ بازیکنان در آن سانحه هوایی کشته شدند؛ کسانی مثل: باچی گالوپو، بالارین، ماروزو و غیره و غیره).
با ذهنت انواع مسابقات ذهنی انجام بده. برای مثال، با کتابهایی که تاکنون مطالعه کردهای (برای نمونه: نام کسانی که سوار بر کشتی هیسپانیولا بودند و به جستجوی جزیرۀ گنج میرفتند چه بود؟ پاسخ: لرد تره لاونی، کاپیتان اسمولت، دکتر لیوزی، لانگ جان سیلور و جیم…) تلاش کن و ببین آیا در میان دوستانت کسی هست که نام مستخدمان و مهتران «سهتفنگدار» و «دارتانیان» را بلد باشد؟ (نام آنها: گریمو، بَزَن، موسکوتون و پلانشه بود…) و اگر تمایلی به خواندن داستان سهتفنگدار نداری (ولی آن وقت هرگز نخواهی فهمید چه گنجی را از دست دادهای…)، این نوع تمرینات ذهنی را با یکی از داستانهایی که خواندهای انجام بده. این کار درست شبیه به یک بازی است (و به راستی هم یک بازی ذهنی است)؛ اما خواهی دید که چگونه مغزت به سرعت آکنده از انواع شخصیتهای واقعی یا غیرواقعی، انواع داستانها و خاطراتی از هر شکل و رنگی خواهد شد!
مغز الکترونیکی
شاید از تو بپرسند به چه دلیل در برههای از زمان، مردم عادت داشتند که رایانه را به عنوان «مغز الکترونیکی» بنامند؟ خب دلیلش بسیار ساده است! برای اینکه رایانهها بر اساس شکل و الگوی مغز تو (و مغز ما) ساخته و پرداخته شده است. حال آنکه مغز ما، بیش از یک رایانه، دارای انواع ارتباطات وسیع و بیشمار است و یک نوع رایانۀ مخصوصی است که قادر است حتی تو را به دوران گذشته بازگرداند و پیوسته رو به رشد است و با انواع تمرینات ذهنی، قویتر و بهتر میشود. در حالی که رایانهای که بر روی میز اتاقت قرار دارد، به گونهای است که هر قدر بیشتر با آن کار میکنی، بیش از سرعتش کاسته میشود و تازه بعد از چند سال هم ناگزیری که آن را با یک رایانۀ جدیدتر تعویض کنی… برعکس، مغز تو میتواند تا نود سالگی به کار خود ادامه دهد و در نود سالگی هم (اگر همواره تمرینات لازم را با آن انجام داده بوده باشی)، هنوز قادر خواهد بود بیش از آن چیزی که الان به خاطر داری، چیزهایی را در خاطر داشته باشد. آن هم به صورت کاملاً رایگان…
بعد هم یک نوع حافظۀ تاریخی وجود دارد که هیچ ارتباطی با واقعیت زندگی شخصی تو و یا چیزهایی که تو در طول زندگیات مطالعه کردهای ندارد، بلکه به چیزهایی مربوط است که پیش از آنکه حتی تو به دنیا آمده بودی باشی، اتفاق افتاده است.
امروزه اگر به سینما میروی، باید در یک ساعت دقیق و مشخصی وارد سالن پخش فیلم بشوی. درست در هنگام آغاز شدن فیلم. و به محض آنکه فیلم شروع میشود، یک نفر هست که به صورت استعارهای، دستت را میگیرد و تمام چیزهایی را که قرار است اتفاق بیفتد برایت میگوید. حال آنکه در دوران من، انسان میتوانست در هر زمان که بخواهد، وارد سالن سینما بشود. منظورم این است که حتی انسان میتوانست در وسط سکانس یک فیلم وارد سالن تاریک شود و به تماشای فیلم پیش رویش بنشیند. در زمانی که انسان وارد میشد، یک رشته اتفاقات در شُرف روی دادن بود و انسان تلاش میورزید بفهمد ماجرای فیلم از چه قرار است و اینکه چه وقایعی پیش از ورود او به داخل سینما روی داده بوده است. (آن وقت، هنگامی که فیلم برای سکانس بعدی آغاز میشد، انسان متوجه میشد که کل ماجرای فیلم را بهدرستی درک کرده بوده است یا نه. در ضمن، اگر فرد مزبور از آن فیلم خوشش آمده بود، میتوانست همچنان بر سر جایش نشسته باقی بماند و مابقی قبلی را از نو تماشا کند).
باری، زندگی انسان درست به مانند همین فیلمهای دوران من است. ما به زندگی قدم میگذاریم در حالی که بسیاری چیزها، پیش از ورود ما به عالم روی داده است؛ آن نیز از صدها میلیون سال پیش به این طرف، و این نکته بسیار مهم است که انسان بیاموزد و بفهمد که چه چیزها و چه اتفاقاتی پیش از تولدش در این عالم به وقوع پیوسته است. این کار کمک میکند تا انسان بهتر بفهمد چرا هزاران هزار وقایع جدید در شرف روی دادن در این دوران کنونی است…
اتفاقاتی که پیش از تولد تو در عالم اتفاق افتاد
حال، مدرسه (به غیر از مطالعاتی که تو شخصاً به انجام میرسانی) وظیفه دارد به تو بیاموزد که چه اتفاقاتی پیش از تولد تو در این عالم اتفاق افتاده است. اما به خوبی مشهود است که امروزه مدرسهها به هیچ وجه این کار را به نحو مناسب و خوبی به انجام نمیرسانند؛ زیرا بر اساس آمار و ارقامی که به دستمان رسیده است، فهمیدهایم که نوجوانان امروزی و حتی آنانی که اندکی از تو و نسل تو بزرگتر هستند و از حالا در دانشگاهها حضور دارند، اگر برای مثال در سال ۱۹۹۰ میلادی به دنیا آمده باشند، به هیچ وجه نمیدانند (و شاید هم که «نمیخواهند بدانند») که چه اتفاقاتی در دهۀ ۸۰ میلادی روی داده است (تازه ما از اتفاقاتی که پنجاه سال پیش از آن افتاده است نیز به هیچ وجه سخن نمیگوییم…) در این آمارها، به ما گفته میشود که اگر از برخی از این جوانهای امروزی سؤال شود که آلدو مورو کیست (نام نخستوزیر ایتالیا در دهۀ ۶۰ و ۷۰ میلادی در ایتالیا که پس از پنجاه و پنج روز اسارت به دست سربازان ارتش سرخ که سازمانی مارکسیستی در ایتالیا بودند به قتل رسید)، به انسان پاسخ میدهند که او «رئیس» ارتش سرخ ایتالیا بوده است! در حالی که او «به دست» سربازان ارتش سرخ کشته شد… البته بهتر است از ارتش سرخ صحبت نکنیم. این ارتش هنوز برای بسیاری از انسانها به عنوان یک چیز مرموز و ناشناخته باقی مانده است، در حالی که این وقایع تنها به کمی بیشتر از سی سال پیش تعلق دارد!
من در سال ۱۹۳۲ میلادی به دنیا آمدم؛ یعنی ده سال پس از به قدرت رسیدن حزب فاشسیت در ایتالیا. ولی من از همان دوران هم میدانستم که نام نخستوزیر آن زمان و در دورانی که (موسلینی و یارانش) مشغول انجام دادن آن راهپیمایی معروف سیاسی به سوی شهر رم بودند، چیست (اصلاً تو بگو من مشغول سخن گفتن از کدام ماجرای تاریخی در ایتالیا هستم؟!) شاید که مدرسۀ فاشیستیای که در آن درس میخواندم، این مطالب را به من آموزش داده بود تا به من توضیح دهد تا چه اندازه، آن وزیر کذایی، ابله و نابخرد و شرور بوده است، به گونهای که اعضای حزب فاشیست در آن دوران، او را با فرد دیگری جایگزین کردند [کنایه از فرانچسکو ساوه ریو نیتی است. مترجم].
خب دیگر، دست کم این نکته را میدانستم. و بعد هم، مدرسه به کنار، یک نوجوان امروزی به هیچوجه نمیداند معروفترین بازیگران زن سینمای بیست سال پیش چه کسانی هستند، در حالی که من بشخصه میدانستم فرانچسکا بِرتینی که بود: همان بازیگر زنی که در فیلمهای صامت و پیش از تولد من، صحنههای فیلم را یک به یک، به تماشاگران سینمای ایتالیا توضیح میداد… شاید به این دلیل که من عادت داشتم مجلات قدیمیای را که در گوشه و کنار خانهمان جمع شده بود، ورق بزنم و همۀ مطالب آنها را بخوانم. اتفاقاً برای همین است که من نیز تو را دعوت میکنم که به ورق زدن مجلات قدیمی اقدام ورزی؛ زیرا این یک شیوۀ خوب برای آموختن و اطلاع یافتن از وقایعی است که پیش از تولد تو روی داده است…
ممکن است از من بپرسی: «به چه دلیل، دانستن اتفاقاتی که در گذشته روی داده، تا این اندازه مهم است؟» میگویم: زیرا در بسیاری از مواقع، بسیاری از چیزهایی که در گذشته روی داده است، به تو توضیح میدهد به چه دلیل، برخی اتفاقات کنونی، امروزه در شرف روی دادن در دنیایمان است. و به هر صورت، درست به مانند یادگیری نام بازیکنان تیمهای فوتبال، این نیز راه و شیوهای برای غنیسازی هوش و حافظه است…
البته این نکته را به خاطر داشته باش که تو نمیتوانی این نوع تمرینات را صرفاً با کتابها و مجلات انجام بدهی. تو میتوانی تمام این کارها را با اینترنت نیز به خوبی به انجام برسانی. اینترنتی که نه تنها برای گپ زدن با دوستانت مورد استفاده قرار میگیرد، بلکه همزمان برای «گپ زدن» با تاریخ بشری نیز کارساز است…
برای مثال: «هیتی»ها که بودند؟ [قومی هنداروپایی که در آسیای صغیر میزیستند. مترجم] و کامیزارها چه افرادی بودند؟ [نام گروهی شورشی در فرانسه که پیرو فرقه پروتستان بودند و در اوایل قرن هفدهم، علیه برخی بی دالتیهای شاه لویی چهاردهم فرانسه قد علم کردند و در این راه کشته شدند. مترجم].
ـ نام سه کشتی حامل کریستف کلمب و دریانوردانش چه بود؟ [سانتا ماریا، لاپینتا و نین یا. مترجم] ـ در چه هنگام نسل دایناسورها منقرض شد؟ [۲۵۰ میلیون سال پیش. مترجم] ـ آیا ممکن است که کشتی حضرت نوح دارای یک سکان هدایت بوده باشد؟
ـ نام جدّ گاو وحشی چه بود؟ [بُس پریمی ژنیوس٫ مترجم] ـ آیا در یک قرن پیش، تعداد ببرها بیش از تعداد امروزیشان بود؟
ـ امپراتوری سرزمین مالی چه بود و در کجا واقع بود؟ [امپراتوری بزرگی در قارۀ آفریقا که در نزدیک نیجر و ساحل عاج واقع بود. مترجم].
ـ و به همان اندازه، چه کسی برای نخستین بار، از «امپراتوری شرّ» سخن گفت؟ [رونالد ریگان رئیس جمهور آمریکا در سال ۱۹۸۳، اتحاد جماهیر شوروی را این گونه نام برد. مترجم] ـ دومین پاپ در طول تاریخ کلیسا، کدام فرد بوده است؟ [نخستین پاپ، حواری حضرت عیسی مسیح(ع) پطرس بود و نفر دوم هم لین نام داشت که به عنوان قدیس لینوس معروف است. مترجم]
ـ شخصیت میکی ماس چه وقت به وجود آمد؟… [در هجدهم نوامبر ۱۹۲۸٫ مترجم] باری، تو میتوانی تا ابدیتی بیکران پیش بروی و پیوسته هزاران هزار سؤال گوناگون از خودت بکنی و هر کدام از اینها میتواند یک ماجرای بسیار زیبا و مهیج برای تو در بر داشته باشد و تحقیق و جستجویت را پربار و غنی سازد. تازه، همه را هم میتوانی از حفظ کنی و به خاطر بسپاری! سرانجام نیز روزی فرا خواهد رسید که پیر و کهنسال خواهی شد و به نظرت خواهد رسید که گویی هزاران زندگی گوناگون و رنگارنگ را پشت سر نهادهای… این به آن خاطر است که انگار تو در نبرد مشهور واترلوو شرکت داشتهای، یا آنکه در هنگام به قتل رسیدن ژولیوس سزار در کنارش حضور داشتهای، و یا در چند متری مکانی ایستاده بودی که برتولدو شوراتز که مشغول مخلوط کردن انواع مواد شیمیایی در داخل هاون قدیمی خود بود تا شاید بتواند در علم کیمیاگری موفق شود و طلا بسازد، به اشتباه موفق به کشف باروت شد و از شدت هیجان و شادی، شروع به پریدن در هوا کرد…
و این در حالی است که دوستان دیگرت که هرگز ذهن و حافظۀ خود را تقویت نکردهاند، تنها یک زندگی واحد را پشت سر خواهند گذاشت: زندگی خودشان را و بس٫ زندگیی که بنا بر قاعده، باید سرشار از تأثر و اندوه و نیز کاملاً فاقد احساسات و عواطف بزرگ و پرشور و هیجان آور بوده باشد. پس حافظهات را تقویت کن و به پرورش آن همت گمار و از همین فردا، شعر معروف دوران کودکی ما را که در مدرسهها میآموختند و نامش «ترزای شیطان» است، از حفظ کن…
اومبرتو اکو- سوم ژانویه ۲۰۱۴
ترجمه فریده مهدوی دامغانی