به قول فیلسوف فرانسوی، ژان فرانسوا لیوتار «پستمدرنیسم، نمایانگر شکست عمیق دیدگاه و درک ما از خدمات محولهی علوم انسانی به جامعهی جهانی است.» آنچه پستمدرنیسم را در چشمان لیوتارد برجسته میسازد، انفکاف ما از اندیشههای بزرگی است که با آغاز عصر روشنگری جلوه مینمود: تفکراتی همچون آزادی بشر و وحدت دانش بشری. واقعیت اجتماعی مشوش، فانی و نامتجانس پستمدرنیسم در یک تئوری جامع و مانع و فراگیر نمیگنجد.
جدای از مباحثات لیوتارد، هر اثر هنری به خودی خود، حادثهای منحصر به فرد و شارح فرایند درونی خلق و موجودیت خویش است که در عین بیقانونی، سعی در قانونمندسازی جریانات حاکم دارد.
چهگونه هنرمندی زبانشناس میتواند این عریانی مفهومی و محرومیت معنایی را با واژگانی که خود ناقل اندیشه و مفهوماند به تصویر بکشد؟ چهگونه به خلق ادبیاتی که «ادبیات مسکوت» اش مینامد، به تأمل نایل میآید.
هر اثر تازه با خود قوانین تازهای خلق میکند و در جریان تاریخی دچار تحول میشود. موضوع هر اثر، خود آن اثر است که با صدایی خاص به خلق جهانی غیر قابل وصف دست مییازد. قبل و بعد از واژگان خاص ساموئل بکت که روی کاغذ ریخته است و به هیاهویی در هم پیچیده میماند. حتّی حد فاصل هر واژه با واژگان دیگر، سکوت است و سکون.