کتابهای عوضی که خواندهایم!
بعضی کتابها هستند که وقتی میخوانیشان، حس میکنی نویسنده در لحظهی نوشتن یا خواب بوده، یا به ناشر بدهی داشته. کتاب را میبندی، به سقف خیره میشوی و با خودت میگویی: «من این همه صفحه رو خوندم که چی؟»
همان کتابی که پشت جلدش نوشته بود: «شاهکاری شگرف در ادبیات معاصر» و تو را یاد معلم انشای راهنماییات انداخت که به هر انشایی که فقط نقطهگذاری داشت، میگفت: «عالی بود، برو چاپ کن!»
کتابهایی که پر از کلمات قلنبهسلنبهاند، آنقدر که گاهی احساس میکنی یک دیکشنری در حال قی کردن روی مغزت است. یا آن رمانهایی که قرار بود راز هستی را فاش کنند، اما فقط راز بیخوابی شبانهات را کشف کردند.
با این حال، ما هنوز میخوانیم. چرا؟ چون هنوز امید داریم. چون هنوز فکر میکنیم شاید صفحهی بعدی، فصل بعدی، یا شاید کتاب بعدی، آن «یکی» باشد—همان که راست بگوید، راست بنویسد، و راست به دلمان بنشیند.
اما تا آن روز... همچنان به خواندن کتابهای عوضی ادامه میدهیم.