اسمایی که همیشه امید داشت تبدیل شده به یک اسمای بی روح و احساس.
تازگی ها خلا رو با مزه گسش قشنگ حس می کنم.
به درجه ای رسیدم که حتی شعرهای فروغ، آهنگ های هایده، حکایت ها سعدی و مثنوی های مولوی هم نمیتونه حالم رو خوب کنه.
اینقدر تغییر کردم که تقریبا همه دور و بریام فهمیدن یک چیزیم هست اما مشکل اینجاست که خودم نمیدونم مشکل از چیه؟
دیگه حتی نمیتونم مثل قبل بنویسم...
حتی به بایو خودمم دیگه اعتقادی ندارم.
نمیتونم مثل قبل بخندم، شوخی کنم، با بچه مسخره بازی در بیارم.
و بدتر از همه حتی حوصله دفاع کردن از حق و ارزش انسانی رو سرکلاس هایی مثل دینی ندارم!
این اسمای جدید به شدت منفور و دوست نداشتنی هست؛ احساس انزجار دارم بهش.
این اسمای جدید خیلی وقته که اسمای قبلی رو کشته...
یک جا می خوندم " او آنقدر قوی بود که هیچ کس نگرانش نمیشد" فکر میکنم شامل حال منم بشه؛ اینقدر دوست داشتم خودمو پرفکت و بدون مشکل نشون بدم که یک دفعه آتشفشان سرکوب شده ها فوران کرد.
قبل از این اسمای جدید حتی کسی نمیدونست من گریه می کردم؛ حالم بد میشه یا هرچی...
گفتم شاید باید گریه کرد، یک شب از ساعت 9 تا 12 گریه کردم اما اتفاقی نیوفتاد؛
گفتم شاید باید با مامان و بابام حرف بزنم بازم حالم اوکی نشد؛
گفتم شاید فشار درسه اما فهمیدم وقتی درس نمیخونم خیلی اورثینک میکنم و این برای من فاجعه بود.
گفتم شاید برم تراپی حالم بهتر بشه، نوبت گرفتم و امیدوارم این آخرین راهم جواب بده...
اصلا نمیدونم چرا دارم این چیزا می نویسم؛ برای من _اسما قبلی_ بروز دادن این حجم از احساسات منفی خیلی سخت و بی معنی بود، اما خب فکر کردم شاید سبک تر بشم.
فقط خیلی خوشحالم که هنوز دو، سه نفری هستن تو زندگیم که دارن با خورشید مهربونی شون از این سرمای وجودم کم می کنن...
پ.نوشت: کاش دوباره اون اسمایی که با کوچکترین چیزا باریکه نور خودش رو پیدا می کرد، برگرده...
پ.نوشت2: شما پیشنهادی برای بیرون اومدن از این ماتریکس بی هیاهوی شلوغ ندارین؟