تو تموم لحظه های زندگی باید تصمیم بگیریم که چطور زندگی کنیم؟
از چپ بریم یا از راست؟ تفریح کنیم یا کار ؟ خوشحال باشیم یا ناراحت و همیشه تصمیمات ما گره خورده به اطرافیانمون کسایی که در کنارمون قرار میگیرن باعث میشن ما مسیر زندگیمون تغیر کنه برای همینه که همیشه کسایی رو انتخاب میکنیم که با ما اشتراکاتی داشته باشن و هر چه این اشتراکات بیشتر میشه حس و حال ما از این همراهی بهتر میشه.
دیروز یک نفر به من یک فیلم معرفی کرد که تونستم نمونه یک حس خوب رو با پوست و گوشت استخوانم درک کنم، فیلم درباره معلمی بود که سابقه تحصیلیش رو دانش آموزا دیده بودن و حالا اومدن از گذشتش ازش بپرسن.
دانش آموز: خدای من
انجمن شاعران مرده چی بود ؟
معلم:
آقایون! می تونین یک رازو نگه دارین ؟
انجمن شاعران مرده ، انجمنی بود برای مکیدن جوهر زندگی، در شروع هر جلسه ما یک جمله از اشعار ثارو رو دکلمه می کردیم می دونید، ما تو یه غار قدیمی سرخپوستی دور هم جمع می شدیم و به نوبت از ثارو، ویتمن یا شلی یا شعرای بزرگ دیگه شعر می خوندیم حتی بعضی مواقع اشعار خودمونو می خوندیم.
و افسون جذبه اون لحظه ها مسحورمون می کرد
دانش آموز: منظوتون اینه که انجمن یه گروه از بچه هایی بودن که دور هم می نشستن و شعر می خوندن
معلم: نه ، آقای اور استریت ، اون فقط یه گروه از بچه ها نبودن ما یه انجمن خشک و رسمی نبودیم ، ما یک انجمن عاشقانه بودیم ما فقط شعر نمی خوندیم ، بلکه شعر مثل عسل از زبونمون جاری می شدن روحمون به پرواز در می اومد ، زنها از خود بیخود می شدن ، خدایان آفریده می شدن
برای گذروندن یه عصر دلپذیر ، ایده بدی نبود
حتی وصف یه همچین حسی با یه گروه من و اقوا میکنه.
شما دوست دارید چه حسی رو با یه گروه از افراد دیگه تجربه کنید؟؟