سالها پیش، توی یکی از شبهای یلدای سرد و برفی، توی خونهای کوچک در حومه شهر، یه حادثه عجیب و غریب اتفاق افتاد که نهتنها شب یلدا رو برای من به یاد موندنی کرد، بلکه یه درس بزرگ از زندگی هم به من داد.
اون شب، خانوادهام مثل همیشه دور هم جمع شده بودن، هندونه و آجیل و شیرینیها آماده بود، و چای داغی که مادرم همیشه با دست خودش واسمون میریخت، بوی خوشش همهجا رو پر کرده بود. با تمام شلوغی و دلخوشیهای شب یلدا، من حس خوبی نداشتم. این چند روز اخیر فشار کار و استرس، حس شادی شب یلدا رو از من گرفته بود. همه مشغول بازی و قصه گفتن بودن، ولی من بیشتر به بیرون از پنجره نگاه میکردم و به گرفتاریهام فکر میکردم. پدرم که متوجه این حالتم شده بود، اومد و کنارم نشست. گفت: «چی شده؟ چرا اینقدر دمقی؟»
منم جواب دادم: «هیچی بابا، فقط فکر میکنم که این شبها چرا مثل گذشتهها نیست.» پدرم دستش رو گذاشت روی شونهام و گفت: «همه چیز تغییر میکنه، اما این لحظهها همیشه توی یاد ما میمونه. بگذار امشب رو هم با هم باشیم.»
هنوز حرف بابام تموم نشده بود که یه صدای بلند از بیرون شنیدیم. همه با تعجب و ترس به سمت پنجره دویدیم. یک ماشین که با سرعت زیاد از خیابون عبور میکرد، با برفها لغزید و نزدیک بود توی حیاط خونه بیفته. همزمان، برق خونه قطع شد و اتاق غرق در تاریکی شد. در همون لحظه، ترس و استرسمون بیشتر شد. همه از هم جدا شدن و هر کسی به دنبال چراغ قوه و وسایل ضروری بود. این در حالی بود که بیرون شدیدتر از قبل برف میبارید و همهجا سفید شده بود. پدرم اولین نفر بود که رفت بیرون تا بررسی کنه وضعیت ماشین چی شده.
وقتی پدرم برگشت، با چهرهای جدی گفت که یه نفر توی ماشین گیر کرده و نیاز به کمک داره. همه با عجله آماده شدیم تا به کمکش بریم. وقتی به ماشین رسیدیم، دیدیم که راننده، مردی مسن و بیحال، توی ماشین گیر کرده بود. پدرم سریع دست به کار شد و با کمک ما مرد رو از ماشین بیرون کشیدیم. هیچ وقت یادم نمیره که اون مرد چطور دستش رو برای تشکر به سمت پدرم دراز کرد.
وقتی به خونه برگشتیم، همه فهمیدیم که هر چیزی ممکنه توی زندگی تغییر کنه، ولی کمک به همدیگه و انسانیت همیشه میمونه. شب یلدا برای من اون شب فرق داشت. شاید هندونه و آجیل و همه اون حرفها مهم نباشه، ولی در نهایت، مهم اینه که شب یلدا و هر شب دیگهای رو با محبت و همدلی کنار هم باشیم. این حادثه باعث شد که اون شب یلدا، واسه خاصتر بشه.
اتفاقات عجیب زمانی میفتن که بهشون نیاز داری.