درست به یاد نمی آورم اما حدود سه سال پیش بود. در یکی از مراکز فرهنگی شهرمان بودیم. عده ای برای سخنرانی آمده بودند. سخنرانی از آن سخنراني های طولانی و خسته کننده بود. از فلان سازمان دولتی آمده بودند و درباره خشونت های خانگی و خانواده های کم بضاعت می گفتند. می خواستند حمایتشان کنند و لازمه این کار معرفی کردن آنها توسط ما بود. اصل مطلب این نبود اما بحث چنین چیزی هم به میان آمدهبود. با بچه ها که بحث می کردیم، یکی گفت : من کودکی را می شناسم که سرپرستش او را از خانه بیرون می کند و او ناچار به خانه همسایه ها می رود. بدین ترتیب همسایه ها داوطلبانه نوبتی او را به خانه می بردند تا در کوچه و خیابان سرگردان و آواره نشود. آدرس منزل و کوچه شان را گرفتیم. من و دوستم عزممان را جزم کردیم تا موضوع را به هیئتی که آنجا بودند، بگوییم. شاید که کاری از دستشان بر می آمد. جمله بندی هارا درست کردیم و پیش رفتیم اما هیئت رفته بود. در عوض یکی از معلم هایمان را که عضوی از هیئت بود دیدیم. قصدمان را برایش تعریف کردیم. او چیزهایی گفت که تا به اکنون در گوشه ای از لیست دلسردی های دختر نوجوان آن روزهایم،مانده.
او گفت : چنین کارهایی مراحلی دارد و بچه بازی نیست. مراحلی باید طی شود. عده ای از مسئولان باید بروند تحقیق و اگر گزارش ها درست باشند، فرد را از خانواده اش جدا می کنند. تازه او را به بهزیستی می برند و زندگی در بهزیستی سخت است و ... .
من هم می دانم زندگی در بهزیستی سخت است. به اندازه همین جمله ی کوتاه قبلی ، درکش می کنم. نه بیشتر. می دانم که نمی توانم قضاوت کنم که چه چیزی برای آن کودک بهتر بوده. ما هم در آن زمان ندانسته پا پیش گذاشتیم ولی قصدمان کم کردن مشکلات آن کودک بود. هنوز هم فکر می کنم اگر ما زودتر می رسیدیم و گزارشی می دادیم و اگر خوشبینانه حرف ما را می پذیرفتند و آن مراحلی که معلممان آنها را پیچیده و نه آسان تلقی می کرد، طی میشد، حال دخترک بهتر می شد؟ اصلا حالش بد بود؟ حالا چند ساله است؟ حالا اوضاع خانواده اش چطور است؟
این ها تنها بخشی از فکرهایی است که به مغزم خطور می کند.
چیزی که در این موضوع آزارم می دهد، آن حسی بود که وقتی معلممان درباره بیخیال ماجرا شدن به ما می گفت، داشتم. شاید حق با معلممان بوده و ما زیادی جدی گرفته بودیم (من نمی دانم زندگی یک انسان را چگونه می شود شوخی گرفت!). در آن لحظه فکر می کردیم، معلم کتاب تفکرمان چه راحت و بی اعتنا از کنار مسئله زندگی یک انسان می گذرد و ما را هم به راهی که در پیش گرفته دعوت می کند. احساس بدی داشتم از اینکه می گفتند بی خیال زندگی بد آن کودک شو. نمی شد آخر... مگر ما انسان نبودیم؟ پس انسانیت چه می شد؟ انسان و انسانیت به درک، دردی که آن کودک می کشید چه؟
حاصل این خاطره در من، احساس مسئولیتی نسبت به هر آن کس که کمک بخواهد، شده. از برخی مسائل نباید راحت گذشت. راحت نگذریم از زندگی ها. شاید برای ما تنها جملات و کلماتی باشند اما برای دیگری زندگی اند.