از همان اول با همه متفاوت بودم.
فرشتگان در ترس و بیم از شیاطین شوم بودند و من در تلاش برای دوستی با آنها.
من هشدار ها را بیاهمیت میدانستم و با شیاطین میگشتم. در نهایت چه شد؟ شیطین من را به صندلی میبستند، به موهایم آدامس میچسباندند، به ساعد دستم با تیغ خش میانداختند و....
آخرین بار، عاشق یک شیطان شدم. ویل، او بینظیر بود. زیبا و باوقار. همیشه مرتب و مودب. کتاب خوان و اهل موسیقی، او یک انسان کامل بود و تایپ ایدهآلِ من.
ویل با من مهربانانه رفتار میکرد و از من مواظبت میکرد. مرا در جهنم میگرداند و بخش های مختلف آن را نشانم میداد. من با او، به شخص دیگری نیاز نداشتم.
در نهایت هماتاقی شدیم و به نظر دیگران اهمیتی ندادیم. باهم شاد بودیم. میدانستیم قرار است به سختی مجازات شویم اما ما شاد بودیم. ذر آن لحظه، فقط این اهمیت داشت.
فرشتهٔطردشده، نام دوم من بود.
در نهایا، متوجه رفتار های عجیبی از ویل شدم. او، هرروز بیشتر به یک شیطان واقعی شباهت پیدا میکرد. ما بحث میکردیم و من گریه میکردم و جیغ میکشیدم. چه مرگَش شده بود؟
میتوانید بعدش را حدس بزنید؟
ویل بال هایم را قطع کرد.
بدنم آغشته به خون بود. او مرا از پنجره به پایین پرت کرد و خندهای بلند و حیوانگونه سر داد.
صدای تشویق شیاطین را میشنیدم.
مرگ در وجودم جریان داشت.
بخشی از وجودم میدانست که سزاوار این هستم.