آنتونیو نگری به عنوان یک اندیشمند مارکسیست اسپینوزیست، زندگی پر فراز و نشیبی داشت. به اتهام قتل نخست وزیر ایتالیا به زندان افتاد، نماینده مجلس شد، مدتی را در فرانسه در تبعید به سر برد، سپس به ایتالیا بازگشت و سر انجام در اواخر سال گذشته میلادی در ۹۰ سالگی چشم از جهان فرو بست.
متفکر ایتالیایی در مرحله دوم زیست فکری خود نسبت وثیقی با اندیشههای باروخ اسپینوزا، فیلسوف یهودی هلندی قرن هفدهمی برقرار میکند. سابقه آشنایی ایرانیان با اسپینوزا احتمالاً به عصر ناصری بازگردد. دو گوبینو به عطش فوقالعاده طالبان فلسفه برای شناختن فلسفه اسپینوزا و هگل اشاره میکند. اما تا پیش از موج جدید جریان اسپینوزیست ایرانی و همینطور ترجمه آثار نگری، سنت ایرانی اسپینوزایی متاثر از ترجمه کتاب اخلاق او توسط مرحوم محسن جهانگیری حال و هوای دیگری داشت.
با فؤاد حبیبی، مترجم آثار او، در قالب گفتوگویی تفصیلی به بررسی زندگی فکری و عملی این متفکر چپ پرداختم. اینکه نگری و فکر او در سنت چپ چه جایگاهی دارد و طرحی که نگری دارد چه تنشی در اندیشه چپ ایجاد کرده و چرا فیلسوف ایتالیایی مورد طعن و کنایه واقع میشود؟
تاثیرات اسپینوزا بر آنتونیو نگری و طرح سیاسی-فلسفی او از دیگر محورهای این گفتوگوست. هر چند در این گفتوگو مجال به بحث درباره اسپینوزا در فضای اندیشه ایران نرسید اما بصیرتهایی در خصوص قرائت نو و عمدتاً چپ از این فیلسوف هلندی و چرایی اقبال به ترجمه آثاری پیرامون او، که از قضا حبیبی هم یکی از مترجمان پرکار این جریان است، در آن به چشم میخورد.
چنانکه همه میدانیم مهمترین سنت نظری عملیای که نگری فعالیت خود را در بطن آن آغاز میکند جریان اُتونومیسم یا به عبارتی اوپرائیسموست. اگر موافق باشید گفتوگو را با بحث از سنت اُتونومیسم ایتالیایی و جایگاه آن در صفحۀ مختصات سیاسی نیروهای سیاسی ایتالیا و اروپا آغاز کنیم.
اولین نکتۀ واجد اهمیت در این رابطه تأکید بر این نکته است که سنت «اُتونومیسم» جایگاه منحصربهفردی در ایتالیا و اروپای معاصر دارد. مهمترین مسئلهای که اُتونومیسم را تعریف میکند، وفاداری تام این جنبش به مفاهیمی همچون «دموکراسی از پایین» و «خود رهایی سوژهها» (و مشخصاً کارگران) است. سنت چپ در ایتالیا به خاطر تاریخچهای که در جریان مبارزه علیه فاشیسم بازی میکند، ویژگیهای خاصی دارد و همواره جایگاه ویژهای برای عاملیت و کنشگری ردههای پایین جامعه -به ویژه کارگران- قائل است. اما روندی در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم در ایتالیا و در کل جریان چپ به جریان میافتد که به مرور طیفی تحت عناوینی مثل احزاب کمونیست رسمی، یوروکمونیسم و چیزهایی از این دست، به بخشی از دمودستگاه حاکم تبدیل میشوند. در جایی از تاریخ ایتالیای بعد از جنگ میبینیم که برای حل و فصل بحرانهای اجتماعی که در آن دوره دولت با آن مواجه است، جریان اصلی مسلط یعنی دموکرات مسیحیها دست یاری به سمت حزب کمونیست دراز میکند و عملاً اینجا تحت عنوان «مصالحه» یا «سازش تاریخی» بنا را بر تشکیل یک دولت فراطبقاتی میگذارند که بتواند این مسائل و مشکلات را حل کند.
در مقابل این تاریخچه و در مقابل این روندی که بیان کردم، سنتی در ایتالیا بهوجود میآید که ملهم و متأثر از فعالیتهایی است که حوالی سال ۱۹۶۸ در سراسر اروپا و از جمله در ایتالیا شکل میگیرد. این سنت در ابتدا به «اُپرائیسم» یا چیزی که بیشتر به آن معروف است، یعنی «اُتونومیسم»، مشهور میشود. این جنبش همزمان پایههای تئوریکی در فعالیت حلقهای از روشنفکرانی دارد که در آن دوره بیشتر در حزب سوسیالیست فعالیت داشتند و البته بعداً از آن بیرون میآیند؛ از جمله خود نگری. و همچنین فعالیتهایی که خود این افراد، خارج از چارچوب اتحادیههای کارگری مرسوم، در پیوند با فعالان کارخانههای بزرگ آن زمان ایتالیا انجام میدهند.
این باعث میشود که شاهد یکی از پدیدههای خاص و متفاوت در ایتالیا باشیم، امری که طی آن پیوندی وثیق میان فعالیتهای فکری و فعالیتهای سازمانی و نهادینهای شکل میگیرد که صدالبته خارج از چارچوب آن احزاب موجود شکل میگیرد. با این حال این اتفاق قدرت کمنظیر و خاصی به یک جریان چپ فراپارلمانی مستقلی میبخشد که باعث میشود این جریان هم از طرف دولت و هم از طرف حزب کمونیست و اتحادیههای کارگری رسمی مورد حمله قرار بگیرد. برخلاف بسیاری از جاهای دیگر اروپا، جریان مبارزات اجتماعی که به دست اُتونومیستها در جامعه و در قالب سازمانهای مختلف هدایت میشود مدتها ادامه مییابد و نبردها چنان بالا میگیرد که وضع موجود را بهجد به چالش میکشد.
اما سرانجام بعد از حدود یک دهه از آغاز این مبارزات و پس از کش و قوسهای فراوانی که گاه حتی تا مرز کنترل کارخانهها و شهرها در برخی از مناطق صنعتی پیش میرود، ظهور و گسترش برخی از فعالیتهای تروریستی که به ویژه توسط سازمان «بریگادهای سرخ» انجام میشود به دولت این امکان را میدهد تا تحت عنوان مبارزه با تروریسم، طیف بسیار وسیعی از فعالان اوتونومیست را دستگیر کند. به این نحو تقریباً یک مرحله از حیات تاریخی این جنبش در آن قالب گسترده و آشکارش به پایان میرسد.
یعنی در برابر آن چپ پارلمانتاریستی، اُتونومیسم ایجاد میشود. آنتونیو نگری در این جریان چه نقشی دارد؟ به بحثهای مبارزاتی اشاره کردید. میدانیم که اتهام حمایت از گروه تروریستیای که نهایتاً دست به ترور نخستوزیر ایتالیا هم زد متوجه نگری میشود. او تا چه اندازه در این قضیه دخالت داشته است؟ و در واقع نگری به لحاظ عملی و نظری در کجای این جریان قرار دارد؟
همانطور که بیان کردم، نگری ابتدا در قالب حزب سوسیالیست فعالیت خود را به همراه حلقهای از متفکران و روشنفکرانی که بعداً اهمیت زیادی در تعریف جریان اُتونومیسم پیدا میکنند، آغاز میکند. این دسته از متفکران، که البته برخی از آنها مثل ماریو ترونتی و رانیرو پانزیهری به جریان چپ پارلمانتاریستی میپیوندند، از بنیانگذاران نشریه «یادداشتهای سرخ» هستند که نقش بسیاری در طرح اولین ایدههای اوتونومیسم بازی میکند. این افراد کم کم از داخل این حزب هم بیرون میآیند و در قالب روشنفکرانی که مستقیماً با کارگران پیوند مییابند، حلقههای مطالعاتی آثاری همچون کاپیتال مارکس را شکل میدهند. به تدریج در این دوره شاهد این هستیم که نگری به موازات فعالیتهای فکری و نوشتن آثار نظری فلسفی خودش، از قبیل «دکارت سیاسی»، به شکل خیلی پیگیر و جدی درگیر تئوریپردازی وضعیت «دولت برنامهریز»، «دولت بحران» و «دولت اجتماعی» میشود.
نگری همزمان در دو عرصه فعالیت دارد و این یکی از دورههایی است که بیش از همیشه او درگیر سیاست عملی است. در قالب سازمان Potere Operaio «قدرت کارگران» و بعداً در قالب مجموعهای از گروههایی که در قالب اُتونومیا فعالیت میکردند، و میکوشیدند خارج از فعالیت پارلمانی و نمایندگی، مجموعه ای از ابتکارها را، فیالمثل، تحت عنوان «امتناع از کار» یا چیزهای از این دست، پیش ببرند. اداره کارخانهها را به کارگران بسپارند یا قیمتها را بتوانند پایین بیاورند. یعنی به جای اینکه در قالب نمایندگی پارلمان یا بخشی از دستگاه دیوانی وارد شوند، در حیات روزمره کارگران مداخله کنند و تاثیر بگذارند. در اینجا هم نگری کارهای فکری را پی میگیرد و بیش از آن شاهد این هستیم که جزوه های سیاسی و رسالههایی درباره «دولت در بحران» مینویسد که درباره مسئله دولتهای رفاهی بود که برخلاف تئوریهای کلاسیک لیبرالی، مجبور به برنامهریزی و مداخلۀ آشکار در وضعیت هستند. این دسته از متفکران هستهای پژوهشی را در موسسه مطالعات سیاسی دانشگاه پادووا در ایتالیا شکل میدهند که نگری از چهرههای برجسته آن است. تئوریای که این حلقه از روشنفکران، مثل ترونتی و نگری پیش میبرند تحت عنوان «تقدم کار بر سرمایه» توصیف میشد که در واقع وارونهسازی تصوری بود که همیشه، حتی در حلقههای چپ، وجود داشته و سرمایه را عامل و بازیگر اصلی میدانست و فهمی منفی از کار به عنوان یک ایستار منفی علیه سرمایه داشت که به مدد منفیت کارش را پیش میبرد. این فرضیه را که ترونتی در ابتدا مطرح میکند، نگری شرح و بسط میدهد و آن را به قالب نظریهای تواماً هستیشناختی، اجتماعی و سیاسی درمیآورد. در سراسر دهه ۱۹۷۰ شاهد فعالیت موسسه مطالعات سیاسی به رهبری نگری و با حضور مجموعهای از پژوهشگران در حوزه تاریخ کار، فمنیسم و غیره هستیم. این مجموعه به موازات فعالیتی که بیرون از دانشگاه و در پیوند با گروه های کارگری مستقل انجام میدهند، به یک بازیگر جدی در صحنه سیاسی ایتالیا تبدیل میشوند.
از سوی دیگر سایر فعالان سعی میکنند که به شکل آشکار در انظار حاضر نشوند و تنش در این فضا چنان بالا میگیرد که جریانهای مسلح و تروریستی هم در دل آن ظهور میکنند. معروفترین این گروهها در ایتالیا «بریگادهای سرخ» هستند که آلدو مورو، نخستوزیر سابق و رهبر دموکرات مسیحیها را به گروگان میگیرند و در نهایت او را به قتل میرسانند. البته آنها قبل از این هم چند بار دیگر نیز دست به گروگانگیری زده بودند ولی در نهایت گروگانها آزاد شده بودند. اما اتفاق تعیینکنندهای که رخ میدهد همین ربودن مورو و در نهایت پیدا شدن جسد او در چند ماه بعد است که صحنه سیاسی ایتالیا را عوض میکند و فضا را برای برخوردهای سختتر دولت آماده میکند. طی یک سال بعد کل فعالان بازداشت میشوند و به یک دوره پرتکاپو و پر تنش از تاریخ فعالیتهای سیاسی جریانات فراپارلمانی پایان داده میشود.
نگری هم به سبب نقشی که در جنبش اُتونومیا داشت و از چهره کلیدی این جنبش به شمار میآمد، در همان ابتدا به بیش از ۱۷ قتل متهم میشود. حتی مدعی میشوند که نگری در صحنه ربودن مورو حضور مستقیم داشته و بعداً به عنوان کسی که در پشت صحنه بوده و فرمان کار را داده است متهم میشود. در نهایت روشن میشود هیچیک از این اتهامات درست نیست. جدالهایی که بعدها نگری با رهبران بریگادهای سرخ انجام میدهد و نقدهایی که به فعالیت تروریستی دارد و از آن با عنوان «خودکشی سیاسی» یاد میکند، به بهترین نحوی نشان میدهد که تفاوت فعالیت جمعی و خودرهایی از پایین با این دست از فعالیتهای ارادهگرایانۀ ضدجمعیِ تروریستی چیست. اما همین اتهام باعث میشود که نگری از ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۳ به مدت ۴ سال در بازداشت به سر ببرد؛ بدون اینکه حکمی برای او صادر شده باشد. در این دوره او بارها به دادگاه فراخوانده میشود و فعالان و روشنفکران آن دوره اروپا هم نامههای سرگشادهای مینویسند و از نگری حمایت میکنند و سعی میکنند روی وضعیت تاثیر بگذارند.
ولی چیزی که در نهایت باعث میشود نگری از زندان بیرون بیاید کاندیدا شدن او از سوی یک حزب خارج از این معادلات به نام «حزب رادیکال» است. با انتخاب شدن نگری به عنوان نماینده این حزب از رُم، او مصونیت پارلمانی پیدا میکند و بعد از ۴ سال از زندان آزاد میشود. دوره اولیه و اصلی فعالیت او همزمان در مقام فیلسوف و استاد دانشگاه و از طرف دیگر مبارز و فعال سیاسی با دستگیری او در سال ۱۹۷۹ به پایان میرسد. بعد از این اتفاق، نگری وارد فاز دیگری از فعالیت فکری و فلسفی میشود که اولین محصول آن کتاب «سیاست و متافیزیک اسپینوزا؛ نابهنجاری وحشی» است که یکی از نقاط چرخش فلسفی بزرگ برای نگری محسوب میشود. این کتاب یکی از آثار بسیار ستایششده نه فقط در فلسفه و اندیشه سیاسی بلکه در مباحث هستیشناسانه است.
این کتاب در همان برههای که نگری هنوز در ایتالیا هست نوشته میشود یا پس از رفتن او به فرانسه؟
نگری کتاب را در سالهای ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۱ و در حبس مینویسد.
این از آن اتهامهایی است که خود نگری بهتر از هرکسی درباره آن در دادگاه صحبت کرده است. نکتهای که نه فقط نگری بلکه کل آن دسته از روشنفکرانی که در جریان اتونومیا فعال بودند و طی آن دهه پرتنش در صحنه سیاسی ایتالیا نقش بازی میکنند میگویند دستبرقضا این است که اتفاقاً با آن فعالیتهای تروریستی همه زحمات جنبش اتونومیا و کارگران مستقل برباد رفت.
یکی از فعالان اتونومیا، در فیلم مستندی با عنوان «آنتونیو نگری؛ شورشی که هرگز پایان نمیگیرد»، واقعهای را از همان زمانی که ماجرای مورو مطرح میشود روایت میکند که به شکل نمادینی نشان میدهد که نسبت این نوع فعالیتها با کارهای تروریستی بریگادها و گروههای مشابه در آلمان مثل بادر ماینهوف چیست. آنجا این شخص میگوید که ما با گروههایی از کارگران در شهر رُم در ارتباط بودیم و کمکم توانسته بودیم اتونومیا را به عنوان یک جریان مهم و تعیینکننده بشناسانیم. اتحادیههای کارگری از قدیم وجود و قدرت داشتند و همواره به فکر چانهزنی بودهاند ولی ما یک جریانِ مستقلِ بیرونِ از دولت و اپوزیسیون را شکل میدادیم که خبر کشته شدن مورو آمد و من همانجا گفتم که دیگر کار ما تمام است. چون این اتفاق توجیه و مستمسکی به دولت داد تا به این بهانه همه را سرکوب کند.
خود نگری میگوید در ابتدای دستگیری، چون فکر میکردند او با بریگادهای سرخ هممسلک است، آنها را در یک بند قرار میدهند و همانجا بریگادها دادگاهی برای نگری برگزار میکنند و در آن وی از سوی بریگادها محکوم و تهدید به اعدام میشود. اتفاقاً یکی از نکاتی که تعریفکننده فعالیت نگری و گروه همفکرانی که از او دفاع میکردند بود، مفهوم قدرت از پایین بود. آنها معتقد بودند همانطور که قدرت از بالا در سراسر اجتماع انتشار یافته و عمل میکند، تنها چیزی که میتواند در مقابل این بایستد و تغییری در وضعیت ایجاد کند چیزی از همان دست است؛ نه هر نوع فعالیت انفرادی و تروریستی. چیزی که بعدها در مفاهیمی همچون «انبوه خلق» و اندیشههای فلسفیای که نگری، ملهم از ژیل دلوز و فلیکس گتاری، و مفاهیمی همچون «انقلابهای مولکولی» و «خردهسیاست میل» بیان میکند، پیشاپیش در تجربۀ زیستۀ اتونومیا و فعالان وابسته به آن وجود داشت.
از این منظر اگر قرار است تغییری اتفاق بیفتد، این تغییر نه تنها شباهتی به هر نوع فعالیت شبهقهرمانانه و تروریستی و انفرادی ندارد، بلکه حتی شباهت چندانی هم به تصورات چپ ارتدوکسی از انقلاب (شب یا روز بزرگ انقلاب که همه چیز پس از آن عوض میشود) ندارد!
این نوع از فهم، پیشاپیش درون خود لایههای مویرگی کالبد اجتماعی به دنبال ایجاد دگرگونی است و بر همین اساس است که اتونومیستها به هیچ نوعی از مکانیسمهای بازنمایی یا نمایندگی رویخوش نشان نمیدهند و برعکس دنبال ایجاد تغییر در سراسر سطح اجتماعی هستند. به همین خاطر است که این نوع از فهم، بیشترین فاصله را از چیزی دارد که بریگادهای سرخ به آن اعتقاد دارند. آنها کاملاً با حذف آدمها و از بالا [طرح خود را پیش میبرند]؛ ایدهای که در واقع رجعتی است به فهمی که نمونه آن را شاید بتوان در روسیه نیمه دوم قرن ۱۹ و در اقدامات گروههایی مثل نارودنیکها پیدا کرد که سعی داشتند وزرای دولت روسیه و تزار را ترور کنند. این رویکرد تروریستی حتی نسبتی با تفکر ارتدوکس هم پیدا نمیکند که فکر میکرد با اتحادیهها و حزب و آرای پارلمانی به قدرت میرسد؛ چه برسد به جریان اُپرائیسم و اُتونومیسم که معتقد بود هر گونه تغییر از پایین و از رهگذر خود حیات اجتماعی میسر میشود.
نگری در انتهای مرحله اول به اسپینوزا رو میآورد. نگری چرا اسپینوزا را برمیگزیند؟ اسپینوزا چه امکانهایی را برای طرحی که او از منظر فکری و سیاسی دنبال میکند، میسر میکند؟
من فکر میکنم اسپینوزا در وهلۀ نخست برای نگری یک انتخاب عاطفی بود تا انتخابی فکری! برای نگری، اسپینوزا بهشدت یادآور وضعیت خود او بود. البته این حرف من دلالتهای متنی هم دارد. یک متفکر شیفتۀ درونماندگاری و عاملیت انبوه خلق که طرد میشود. نگری در وضعیت کاملاً وحشتناکی که از سمت همگان طرد شده، زیر باران انواع اتهامات قرار گرفته و از هر سو تهدید به قتل میشود، مجبور میشود در نهایت توانمندی و نهایت امید به فعالیت خود ادامه دهد؛ همانطور که اسپینوزا از اجتماع خانوادگی و یهودیان طرد میشود و بعداً به واسطه تهدیدهایی که در آمستردام احساس میکند، به منطقهای دورافتاده پناه میبرد و در آنجا در تنهایی برای اینکه معاش خود را تامین کند، عدسی صیقل میدهد!
خود نگری این امر را در پیشگفتار «نابهنجاری وحشی» توضیح میدهد و میگوید امیدوارم این سلولی که در آن هستم همانند کارگاه عدسیتراشی اسپینوزا آنقدر مولد باشد که من هم بتوانم امر نویی بیافرینم. در نظر بگیرید که آدمی که بیش از ده سال در تکاپوی مدام بین شهرهای مختلف ایتالیا است و از دانشگاه پادووای ایتالیا به اکول نرمال سوپریور فرانسه میرود و با آلتوسر و دیگران جلسه دارد؛ قبل از اینکه به این دانشگاه برود با کارگران کارخانههای ونیز و تورین هر صبح جلسه دارد و با آنها صحبت میکند و سرتاسر زندگی او پویایی و تکاپو و بحث و مجادله است، یکباره به زندان میافتد و به سنگینترین اتهامات متهم میشود.
تصور میکنم در این تنهایی و فشاری که نگری احساس میکند، اسپینوزا بیش از هر چیزی یک ملجا، الگو و حتی رفیق عاطفی است تا فکری! اما بعداً هم در اسپینوزا و در فلسفه اسپینوزا بیش از هر چیزی مفاهیمی برای بازسازی نظام فکری نگری پیدا میشود که پیشاپیش هم در حال رشد بود. حتی میشود گفت که در واقع در یک جاهایی هم نگری تا حدی [از مبانی قبلی] گسست میکند. به خصوص، یکی از مسائلی که نگری همواره بدان در دهه ۶۰ و ۷۰ فکر میکرد بحث سوژه یا سوبژکتیویته و بحث عامل دگرگونی و تغییر است که اسپینوزا در «رساله سیاسی» به آن پرداخته و یکی از بهترین و اولین بیانهای «دموکراسی در مقام جنبش» را مطرح میکند. به خصوص مفهوم «درونماندگاری» که نگری بعدها در تئوری «امپراتوری» شکل شرح و بسط دادهشدهای از آن به دست میدهد.
اسپینوزا علاوه بر این وجه عاطفی که به عنوان یک الگو به نگری کمک میکند تا وضعیت ناخوشایندی را که درگیر آن است تاب بیاورد، نقش یک منبع فلسفی را هم برای او بازی میکند که تا آخرین سالهای زندگی نگری هم این رابطه ادامه پیدا میکند. شاهد این صحبت هم این است که نگری بیش از هر کسی و بیش از هر موضوعی، درباره اسپینوزا دست به قلم برده است.
چهار اثر «نابهنجاری وحشی»، «اسپینوزای برانداز»، «اسپینوزا و ما» و «اسپینوزا؛ گذشته و حال»، نشان میدهد که تا چه اندازه مواجهۀ با اسپینوزا و فلسفه و هستیشناسی او برای نگری تعیینکننده بوده است. همانطور که بیان کردم این اثرگذاری هم از بابت وجه هستیشناختی فلسفه اسپینوزا است که با مفاهیمی همچون ایجابیت، درونماندگاری، تکنوایی بودن هستی و غیره به نگری کمک میکند تا بعدها نظریه خاص خود را از هستی اجتماعی شرح و بسط دهد و هم تاکیدی که وی در حوزۀ سیاست اخلاق بر مفاهیمی مثل «دموکراسی»، «شادمانی»، «انبوه خلق» و چیزهایی از این دست دارد. در واقع اسپینوزا برای نگری نقش یک معلم ندیده را بازی میکند که همواره در همه پیچ و خمهای فکری و سیاسی بعدی راهنمایی نگری هست.
منظور شما از «گسست»، گسست از مرحله اول فکر نگری به مراحل بعدی بود. درست است؟
بله. گسست به این معنا که نگری پیش از آن با وجود اینکه با دیالکتیک هگلی زاویه پیدا کرده بود و به نقد آن پرداخته بود، هنوز نمیتوانست از این وجه منفی مقابله با دیالکتیک هگلی به لحظه تأسیسی و ایجابیای برسد که چیزی را جایگزین آن کند.
سنت چپ در آن زمان تقریباً بهتمامی تحت تاثیر هگل و هگلیسم بود و مفهوم محوری که در ساحت معرفتشناختی و روششناختیای که در فهم و تحلیل پدیدههای جهان اجتماعی از سوی بیشتر متفکران به یاری گرفته میشد، مفاهیمی همچون نفی، آوفهبونگ و مهمتر از همه «دیالکتیک» است.
نگری میگوید ما از همان دهه ۶۰ فهمیده بودیم که دیگر دیالکتیک جوابگو نیست و کار نمیکند. چون در عوض اینکه سویههای مختلف پدیدهها همدیگر را بیافرینند و ارتقا ببخشند، اینها اتفاقاً همدیگر را تخریب میکردند و همهچیز چنان در آنتاگونیسمی تام گره خورده بود که هیچ چیز جدیدی زاده نمیشد، مگر بر مبنای قدرت آفرینشگر خود طرف سازندۀ آنتاگونیسم، یعنی مقاومت و قدرت برسازنده. و از اینجاست که به جای مفهوم هگلی دیالکتیک، برای فهم تقابلها و تضادهای اجتماعی مفهومی مثل «آنتاگونیسم» برجسته میشود. یا مثلاً مفهومی مثل «درونماندگاری»، که چنانکه گفتیم در هستیشناسی و فلسفه اسپینوزا نقش بسیار مهمی دارد، از سوی نگری به خدمت گرفته میشود تا این گسترش کار به سرتاسر سطح اجتماع (که قبلاً تحت عنوان کارگر اجتماعی یا تبدیل شدن جامعه به کارخانه یا در هیئت مفهوم «کارخانه اجتماعی» از آن صحبت میشد) تشریح و مفصلبندی شود.
یعنی چیزی که نگری به شکل شهودی در حیات سیاسی و اجتماعی به آن پی برده بود و این را نمیتوانست بهدرستی مفصلبندی و تئوریزه کند، اسپینوزا مثل منبعی فکری به نگری امکان میدهد تا بتواند مفاهیم لازم و درخور را بسازد و از گذشته خودش به تمامی فاصله بگیرد.
مفهوم «حزب» یکی دیگر از چیزهایی است که نگری با وجود اینکه پیشاپیش به نوعی از چپ فراپارلمانی مبتنی بر جنبش از پایین گرایش پیدا کرده، اما هنوز در دهه ۷۰ برای او یک معضل فکری سیاسی به شمار میرود و هنوز به تمامی از مفهوم حزب گسست نکرده است. یکی از چیزهایی که کمک میکند این فهم از دموکراسی و این فهم از مبارزه سیاسی به عنوان تجسم دموکراسی و نفی نمایندگی و جانشینگرایی برای نگری جدی شود، در اسپینوزا و «رساله سیاسی» او است که نگری میتواند این شالوده فکری را برای خودش پیدا کند و به تمامی با خیلی از پسماندههای فلسفه هگلی و چپ ارتودکسی که با وجود فاصله گرفتن از آنها در حوزه سیاست، هنوز در حوزه متافیزیکی و فلسفی بر اندیشه نگری سنگینی میکرد، وداع کند.
در واقع اسپینوزا به نحوی لولایی است که نگری با آن از هگل گذر میکند و مارکس را تکمیل میکند.
به نظرم، لولا هنوز نسبتی را بین دو جهان حفظ میکند. اسپینوزا لولا نیست، بلکه اهرمی است که مارکس را از بافت نفیمحور هگلی میکند و به قلمروی ایجابیت، شدن بیغایت و همواره گشودۀ اسپینوزایی وارد میکند. ما متفکران غیرهگلی و ناهگلی و حتی ضدهگلی زیادی داشتیم ولی تصور میکنم هیچکسی مثل نگری اینچنین آگاهانه، عامدانه و پیگیرانه در ضدیت با هگل، و به بیان ایجابیتر، به تأسی از اسپینوزا، فلسفهای را بسط نداده است.
او به طور آگاهانه و بالکل از همه عناصر فلسفه هگل گسست میکند. شاید اگر به تبارشناسیای که نگری در مورد مفهوم مدرنیته عنوان میکند اشاره کنیم، بهتر بتوان نشان داد که نگری چه نسبتی را با متفکران مختلف و همچنین با اسپینوزا برقرار میکند. در آنجا نگری میگوید که فارغ از جریانات مخالف مدرنیته، و علاوه بر وجه اجتماعی و تاریخی کلان این پدیده، اساساً دو نوع، دو سنت اساسی و دو فهم متفاوت از مدرنیته وجود دارد.
یک جریان، همان سنت مسلط در فلسفۀ غرب است که خطی را از هابز تا روسو و هگل ترسیم میکند که انواع و اقسام متفکران دیگر به درجات مختلف و با قد و وزنهای متفاوت در امتداد این صف قرار میگیرند. این خط مدرنیته غالب و مسلط و همان سنت استوار بر حاکمیت است؛ مدرنیتهای است که نهایت پیروزی خود را در تفوق چیزی مثل «دولت عقلانی» میبیند و بنابراین در نهایت تأسیس، تسخیر و بازسازی «دولت» پروژه اصلی آن است. لذا از دولتِ هابزی که قسمی لویاتان است تا دولت ژاکوبنی هوادار روسو و دولت عقلانی پروسِ مطلوب هگل، همه اینها حول دولت جمع میشوند و در نهایت مسئله این است که چه نوعی از دولت؟ و با چه ویژگیهایی باید دولتی ایجاد کنیم که هم گسستی از همه آنچه پیش از مدرنیته بوده داشته باشد و هم محور و مرکز جهان جدیدی باشد که ساخته میشود.
برخلاف این سنت، مدرنیتهای بدیل یا دگرمدرنیتهای هم وجود دارد که اساساً از ماکیاولی شروع میشود. برخلاف آن جریان مسلط که روی زمین و پیوسته است، به قول آلتوسر یک جریان زیرزمینی هم در جریان است که از ماکیاولی به اسپینوزا و از اسپینوزا به مارکس میرسد و به شکل ناپیوسته و منقطعی بعدها کسانی همچون دلوز، گتاری و آلتوسر (تا حدی که بیرون از کارهای رسمی سیاسی او قرار میگیرد) و کسانی همچون خود نگری و اوتونومیستها در داخل آن قرار میگیرند که نقطه محوری آنها اتفاقاً فهم مدرنیته نه به عنوان تاسیس یک دولت جدید بلکه به عنوان تقابل با هر نوعی از «امرِ فرادستِ بیرونِ از درونماندگاری»، و قائم کردن یک سلسلهمراتب بر هستی اجتماعی است. به همین خاطر برای ماکیاولی چیزی که اهمیت دارد، نه خود شهریار بلکه مداخله و مشارکت آن بخشهایی از مردم (اصطلاح ماکیاولی مردم عادی یا پوپولو است و اسپینوزا از انبوهخلق و مارکس از پرولتاریا نام میبرد) است که در واقع از پایین میتوانند هستی جدیدی بیافرینند که وجه محوری آن نه نوعی از دولت که بر فراز جامعه ایستاده، بلکه جامعهای است که از درون خود به مثابه یک «جنبش بیپایان» همه چیز را از پایین تولید و اداره میکند. اما مهمترین مفهومی که همه اینها را به هم پیوند میزند، بازگشت به معنای راستین دموکراسی، به معنای حکومت راستین دموس یا مردم عادی (در مقام میل به آزادی) است.
مردمی که بیشترین شمار و کمترین مداخله را در وضعیت دارند؛ چیزی که آبه سییس در رساله معروف خود تحت عنوان «طبقه سوم چیست؟»، در سه عبارت گویا و شایان توجه وضعیت و جنبش آنها را تعریف میکند. طبقه سوم یعنی همان مردم عادی که در انقلاب فرانسه وارد عرصه شدند و خارج از مدار دو طبقه مسلط دربار و کلیسا قرار میگیرند: «۱. رستۀ سوم چیست؟ همه چیز. ۲. تا کنون، در نظم سیاسی موجود چه بوده است؟ هیچ چیز. ۳. چه میخواهد باشد؟ چیزی.»
این آن خط و سنتی از مدرنیتۀ بدیل است که به تناوب متفکران مختلفی در این سنت آن را بیان کردهاند. حتی میتوان دو لا بوئسی را در کنار ماکیاولی در این سنت قرار داد. و خیلی از متفکران دیگری که محوریت اندیشۀ سیاسی را پرسش از امکانپذیری و شیوههای تحقق نوعی از «ادارۀ مشترک امر جمعی» میدانند که، همانطور که بیان کردم، برای آن مفهوم کلاسیک اما مستعمل و حتی بهشدت آسیبدیدهای داریم به نام دموکراسی.
این سنت و این مدرنیته تلاشی برای نجات و بازیابی معنای راستین دموکراسی است و بر این اساس، اسپینوزا یکی از معلمهای اولیه این سنتِ از ریشه متفاوت و اقلیتی و زیرزمینیای هست که طبق تعریفی که نگری ارائه میدهد، از ماکیاولی آغاز میشود و تاکنون بیش از هر چیز در ابتکارات و ابداعهای نظری و عملی جنبشی همچون اوتونومیسم ادامه مییابد. این فرمی از مدرنیته است که از اساس با آن چیزی که تحت عنوان مدرنیته، دولت عقلانی و دولت مدرن میشناسیم در تقابل قرار میگیرد و، به عوض، مدرنیته را نه سکولاریزاسیون الهیات سیاسی، و تداوم و بسط یک تن در قالب دولت و حاکمیت، بلکه گسست ریشهای از منطق مزبور و راه دادن به امر کثیر، و محوریت و عاملیت نهایی آن میداند.
با توجه به مباحث مختلفی که مطرح شد، مایلم تصویری جامع از حیات فکری سیاسی نگری ترسیم کنیم. بهویژه نظر به بحث مفصل از مرحلۀ اول حیات نگری، مایلم بدانم مراحل بعدی حیات وی را چگونه باید دستهبندی کرد و وی در این مسیر چه نقاط و چه خطوطی را پی میگیرد؟
خب بعد از دستگیری نگری در سال ۱۹۷۹ و سپس چهار سال حبس، مرحله بعدی دوران تبعید است که از سال ۱۹۸۳ تا ۱۹۹۷ را در برمیگیرد. در دوره دوم نگری ناگزیر سراغ کارهای فلسفی و فکری میرود و اندیشههایاش بهشدت تحت تاثیر همان خوانش از اسپینوزا و پیوندهای دوستانه و فکریاش با دلوز و گتاری قرار میگیرد. در واقع این دوره موجب میشود بنیادهای نظری مفهومی قدرتمندی برای دوره سوم ساختهوپرداخته شود که با انتشار کتاب «امپراتوری» شروع میشود و تا درگذشت نگری تداوم مییابد؛ یعنی دورهای که نگری فراسوی مرزهای ایتالیا خود را در مقام یک نظریهپرداز جهانی مطرح میکند.
دوره اول همانطور که بیان شد بیشتر جستوجو برای نظریهپردازی این مسئله است که در میانۀ نبرد جنبشهای اجتماعی و دولت و احزاب رسمی چگونه میتوان قدرت از پایین را تقویم و تحکیم کرد. نگری در دوره دوم ابتدا نزد اسپینوزا و بعداً، در عین دوستی و همکاری، نزد دلوز، فوکو و به ویژه گتاری این شالودههای فکری را پیدا میکند و مفاهیم لازم برای فلسفهای بدیع را شرح و بسط میدهد. به نوعی میتوان گفت نگری در این دوره جعبهابزار مفهومی پیشاپیش اسپینوزیستیاش را به مدد برخی از مهمترین و ایجابیترین سویههای سنت نیچهگرایی چپ غنا میبخشد. دوره سوم دوره تولید یکی از مهمترین و جدیترین پروژههای فلسفه سیاسی معاصر است که حدود بیش از دو دهه ادامه پیدا میکند. اگر ما زمان پایان اولین نسخه دستنویس امپراتوری را سال ۱۹۹۷ نظر بگیریم تا هماینک به مدت بیش از دو دهه نگری در کنار تکنگاریهایی که در حوزه ادبیات، فلسفه و اندیشه سیاسی مینویسد، درگیر پروژه کلانی میشود که بیامان بر شرح هستی معاصر در یکی از متلاطمترین و گیجکنندهترین دورههای تاریخ تمرکز دارد. یعنی، همان وظیفۀ طرح نقشهای شناختی که فردریک جیمسون بر اهمیت و لزوم آن در روزگار معاصر انگشت گذاشته بود.
بنابر آنچه تا بدینجا گفتید متوجه نقش کلیدی اتونومیسم در شکلگیری ایدههای بنیادی نگری شدیم. اما اگر بخواهیم دقیقتر نگری و اتونومیسم را در خود سنت چپ جایابی کنیم، مایلم بیشتر در این باره صحبت کنید که این جریان در میانۀ سنتها و خوانشهای دیگر از چپ، از فرانکفورتیها تا ارتدوکسها، در کجای طیف قرار میگیرد؟ چه چیزی اتونومیسم را تعریف میکند، و از چه اصول موضوعهای به سمت تحلیل و مداخله در وضعیت حرکت میکند؟
مهمترین چیزی که اتونومیسم را تعریف میکند این اصل اساسی است که کار بر سرمایه تقدم دارد و فعالیت کارگران است که «کنش»، آفرینش و قدرت مؤسس محسوب میشود و هر چه تحت عنوان سرمایه و پروژههای کاپیتالیستی داریم، «واکنش» به این قدرت مولد از پایین است. بعدها در آخرین کتاب مشترکی که هارت و نگری مینویسند، یعنی «اسمبلی»، تحت عنوان «تقدم مقاومت بر قدرت» بحثی وجود دارد که تداوم این اصل اتونومیستیِ بدیعی را نشان میدهد که چنانکه گفتیم ابتدا در دهۀ ۱۹۶۰ از سوی ترونتی مطرح شد و تا ۲۰۱۷ که «اسمبلی» منتشر میشود، بعد از ۵۰ سال، کماکان همچون محور اندیشۀ اوتونومیستی عمل میکند. این محور بنیادی است که در عوض سلبیت، منفیت و نفی آنچه وجود دارد، بر این اصلِ اسپینوزایی-نیچهایِ، سلبیت امر ایجابی و از آن کلیدیتر ایجابیت امر ایجابی، یعنی «آریگویی به قدرتهای موجود در هستی» استوار است و در نتیجه همه آنچه را به عنوان قدرت برساخته و دولت کاپیتالیستی میشناسیم به عنوان واکنشی به این قدرتها در نظر میگیرد.
برای مثال مفهوم امپراتوری را در نظر بگیرید. پیش کشیدن تولد چیزی با عنوان امپراتوری یکی از بحثهای مهم هارت و نگری است که طرح اولیۀ آن در کتاب بسیار معروف «امپراتوری» ارائه میشود. تز جنجالبرانگیز و اغلب دستخوش سوءفهمِ امپراتوری بر اساس این اصل استوار است که هر آنچه تحت عنوان ساختاربندی مجدد نظم مسلط تحت عنوان «امپراتوری» از آن یاد میکنیم، بالکل واکنشی به این قدرتی است که از پایین در حال جوشش است و در حال تولید ابتکارهای جدید است، قدرت برسازندهای که نه تنها تن به سلطه نداده بلکه در دل آفرینش دائمی ثروت مشترک سعی دارد خود ابتکار عمل را بدست بگیرد. با این حساب، کل ساخت مختلط امپراتوری، در تمامی سطوح بهاصطلاح مونارشیک، آریستوکراتیک و شبهدموکراتیک آن، چیزی جز سازهای مرده برای استخراج ارزش و نیرو از بطن بدن عظیم، متکثر و مسطح قدرت برسازندۀ قطب اولیۀ آنتاگونیسم مورد بحث، یعنی انبوه خلق، نیست.
بنابراین مهمترین وجه تمایز اتونومیسم طرح مجموعی از مفاهیمی است که از دل این تقدمبخشی به خود «کار زنده» و «انبوه خلق» از پایین نشئت میگیرد که در برابر هر نوعی از برقراری سلسلهمراتب و بازگشت پدران میایستد. در برابر هر نوعی از نفی، تعلیق یا تعویق دموکراسی در فرآیند تقویم یا تاسیس یک جمهوری آزاد. حتی اگر این تمهیدات به عنوان یک تاکتیک، و در عمل استراتژی، موقت باشد باز هم اتونومیسم هیچ نسبتی با چنین چیزی ندارد. دستبرقضا یکی از دلایلی که نگری چه از سوی راست و چه از سوی بسیاری از چپها مورد هجمه قرار میگیرد این هم هست که ایدههای محوری کارها و آثارش بهراستی بیان نوعی از نابهنجاری وحشی است که بیرحمانه هنجارهای مسلط را به پرسش میگیرد.
آنطور که من متوجه شدم وقتی نگری بین سرمایه و کار، تمرکز خود را روی کار قرار میدهد و روی انبوه خلق تمرکز میکند به جای اینکه روی لایههای مختلف ساخت امپراتوری بخواهد متمرکز شود، این امر به صورت مستقیم از متافیزیک اسپینوزا نشئت میگیرد؟ یعنی به نوعی در شرح نگری از وضع موجود، از عرصۀ اقتصاد سیاسی به متافیزیک تغییر مسیر میدهیم؟
خیر. مسئله تغییر مسیر نیست. اسپینوزا پیشزمینه هستیشناختی و انبوهی از مفاهیمی را، البته به لطف خوانشهای بدیعی که خود نگری نقش مهمی در تحقق آنها دارد، در اختیار او قرار میدهد. اتفاقاً یکی از وجوه تمایز نگری با بسیاری از متفکران انتقادی معاصر مثل آلن بدیو، ژاک رانسییر و اسلاوی ژیژک این است که نگری همواره نوعی از پیوند درونی با اقتصاد سیاسی را حفظ میکند. در بخش زیادی از پروژه مشترک نگری و هارت، از «کار دیونیسوس» تا «امپراتوری»، «انبوه خلق»، «ثروت مشترک» و «اسمبلی»، همواره شاهد این اصل متدولوژیک هستید، به این معنا که هر مفهومی از سیاست نیازمند این است که در پیوند با شرحی اقتصادی اجتماعی از کل وضعیت ارائه شود. چیزی که خود او تحت عنوان «برقراری نسبت بین ترکیببندی فنی با ترکیببندی سیاسی» از آن یاد میکند.
نگری گاهی سعی کرده خودش برخی از ایدههای بنیادی و بدیع را در حوزۀ اقتصاد سیاسی مطرح کند و گاهی هم به تأسی و وامگیری از اقتصاددانانی همچون ورچهلونه که درباره مفاهیمی همچون کار شناختی، کار عاطفی و کار غیرمادی بحث کردهاند این کار را انجام میدهد. آنچه برای نگری در اسپینوزا مهم است این است که متافیزیک اسپینوزا نگاهِ از ریشه متفاوتی از هستی را برایش میسر میکند. یک فهم همزمانِ کنشگرانه، شادمانه و پویا که در تاریکترین لحظات نیز نسبت به وضعیت، امکانها و تولید رخداد گشوده است.
در جایی از کتاب «اسپینوزا و ما» تعبیر خیلی جالبی هست که این تاثیر را به نحوی شرح میدهد. نگری در آنجا میگوید که ما برخلاف اصلی که گرامشی درباره «بدبینی خرد و خوشبینی اراده» میگوید، اتفاقاً به «خوشبینی خرد و بدبینی اراده» باور داریم. یعنی باور به همین جهان همانطور که دلوز میگفت، باور به امکانِ همواره حاضر رخداد و گشودن باب زندگی و هستی اجتماعی جدید، باور به توانشها و بالقوهگیهایی که هر آن میتواند نهتنها چرخشی در مسیر اتمها ایجاد کند، بلکه هستیای دیگر با فضازمان و قوانین هستیشناختی دیگری بیافریند. بنابراین باید با نهایت گشودگی و خوشبینی به اینها نگاه کرد، اما این نه نوعی از خوشبینی تاموتمام، بلکه فهمی گشوده است که بر مبنای حساسیت و وسواس دربارۀ کنشها، نتایج و پیامدهای آنها شکل میگیرد. همواره باید با این آگاهی و هشیاری به امکانها پرداخت که ممکن است در عمل به چیزی غیر از آنچه تصور میکنیم تبدیل شود. یا در عمل موانع و مشکلاتی سر برآورد که سرنوشت این اقدامات و ابتکارات را به چیزی وارونه تبدیل کند. این از آن دست بحث هایی است که شاید با رجعت به بحثهای دلوز و گتاری در «آنتیاودیپ»، بتوان گفت که کماکان مهمترین پرسش فلسفه سیاسی است: چرا انسانها با همان شور، حمیت و تهوری برای بندگی خودشان میجنگند که گویی برای آزادی خود میجنگند. شما همزمان با یک خوشبینی به سیاست میل نگاه میکنید، اما همواره این را در نظر دارید که چه بسا و چقدر این میل ممکن است به سبب عجینشدن در سیاهچالههایی همچون فاشیسم و اقتدارگرایی به ضد خود تبدیل شود و لذا همه تلاشها به بازتولید فرمِ بهغایت وحشتناکتری از ضدمیل منجر شود.
این آن مسئلهای است که دلوز و گتاری در آنتیاودیپ، هزار فلات و آثار دیگرشان پی میگیرند، و نگری هم همواره به آن برمیگردد. اما تمامی این پرسشها مشخصاً و آشکارا با رجعت به بحثهای بنیادی اسپینوزا طرح و عنوان میشود.
اگر این خوانش نگری از اقتصاد سیاسی خوانشی وفادارانه به منابع فکری کلاسیک است، پس چرا از سوی سایر گروههای چپ آماج نقدهای فراوان قرار میگیرد؟
بدان معنای نصگرایانهای که از این مفهوم مراد میشود چندان وفادارانه نیست. یعنی خود آنها نیز مدعی این حرف نیستند. دلوز مشخصاً میگوید که خوانش من حاصل پرسشهایی است که من از متن میپرسم. وی حتی این نوع از خوانش ناوفادار را تئوریزه کرده که بهترین شیوه خوانش یک متن این است که با پرسشهایتان سراغ آن میروید و با آن پرسشهایی که دارید چیزی جدید از دل متن بیرون میکشید و با توجه به پرابلماتیکتان، با اتصال آن به بیرون از متن، آن را به یک ماشین نظری عملی تبدیل میکنید.
بنابراین مسئله این نیست که خوانشی که نگری و دلوز از اسپینوزا میدهند خوانشی دقیقتر، وفادارتر یا حقیقیتر است. این طور نیست. همانطور که بنا را بر نَصّ صریح متن اسپینوزا میگذارند، همزمان امکانهایی را در آن متن فعال میکنند که دقیقاً از همان نقطهای که رجعت به متن میکنید، امکان فعالسازی آن میسر میشود. نگری در «اسپینوزا و ما» میگوید چرا اسپینوزا بیش از هر کسی معاصر ماست؟ برای اینکه این سوالاتی که ما میپرسیم به شکل بالقوه در متن وجود دارد، ولی دقیقاً چون ما میپرسیم است که این متن میتواند چنین پاسخی دهد. شما نمیتوانستید مثلاً دویست سال پیش این دست سؤالات را بپرسید!
نکته دوم این است که نگری تقریباً از همه سنتهای فلسفی موجود گسست میکند. از خوانش اسپینوزا در مقام یک لیبرال هوادار آزادی بیان گرفته تا خوانش اسپینوزا به عنوان یک آتئیست مخالف الهیات که در قالب «رساله الهیاتی سیاسی» متن مقدس را نقد کرده یا نشان داده کجا دچار پارادوکس است. در تک تک وجوه و در خوانش از این فلاسفه و نیز در ساحت اندیشۀ سیاسی و، مثلاً، تعریف وضعیت به عنوان شرایطی که مفهومی چون امپریالیسم دیگر نمیتواند بهدرستی فعلوانفعالات صورتگرفته در بطن آن را توصیف کند، یا اینکه سوژۀ تغییر دیگر نمیتواند تحت عنوان پرولتاریای صنعتی مفصلبندی شود، تقریباً آنچه نگری بیان میکند با همه سنتهای موجود در تقابل قرار میگیرد.
به این ترتیب، نگری خیلی از اصول مقدس را بیپروا به پرسش میکشد؛ فیالمثل اصلی مثل «حزب پیشگام». منبع مشروعیت بسیاری از جریانات چپ این است که فعالان، روشنفکران و نخبگان بر فراز قرار دارند. و کل حیات فکری عملی نگری دقیقاً یعنی ایستادگی در برابر تعالی. در نتیجه، این خود جنبشها در سطح درونماندگار هستی اجتماعی هستند که فکر میکنند، این ایده بالکل در تضاد با دوگانه روشنفکر توده قرار دارد که مطابق آن استراتژی از بالا تعیین میشود و تاکتیک در پایین. نگری همواره در برابر نگریستن از فراز سطح هستی اجتماعی ایستاده و بر تولید تفکر، عمل و ابداع از پایین تأکید داشته است. به هر حال سنتهای مختلف فکریای وجود دارد که کلیسای خود را درست کردهاند و پدران و پاپهای خود را دارند و بهتبع نگری در مقام شورشی که هرگز بازنمیایستد همواره در معرض حملات از هر طرف قرار میگیرد.
من این موضوع را اینطور میفهمم؛ همانطور که خود اسپینوزا نابهنجاری بود، امر نامتعارف و برهمزنندۀ آن وضعیت بود و تفکر و سیاست زمانه خود را به چالش میکشید و در نتیجه آن حوادث برای او اتفاق میافتد، برای نگری هم همین اتفاق تا حد زیادی رخ میدهد. خود نگری درباره اسپینوزا میگوید که اگر وی مثل جوردانو برونو، دستگیر و به آتش کشیده نشد، صرفاً بخاطر این بود که پیشاپیش نیرویی اجتماعی بهوجود آمده بود که اجازه نمیداد که با وی چنین برخورد کنند. اگر برای نگری هم اتفاق فاجعهباری نمیافتد، با وجود حبس و تبعید از حیث اجتماعی بالکل طرد نمیشود، و صرفاً منتقدانی مانند کالینیکوس، لاکلائو، سمیر امین و غیره نقدهایی به اندیشۀ وی وارد میکنند، و به همین نقدها بسنده میشود، صرفاً بخاطر این است که پیشاپیش تغییری اتفاق افتاده. دیگر چیزی مثل اتفاقی که در دادگاههای استالینی رخ میداد امکانپذیر نیست وگرنه میزان نابهنجاری نگری چنان زیاد است که هنوز هم میبینید منتقدانی مثل ژیژک در آثارشان به شکلهای مختلف سعی میکنند با دفرمه کردن آرای نگری و ساختن کاریکاتوری از آنها به مقابله با او بروند. چرا که نگری بسیاری از اصول و آموزههای مقدس، حتی در سنتهای چپ، را زیر سوال میبرد و به همین خاطر مشاهدۀ این میزان از خصومت که از هر طرف علیه او دیده میشود نباید چندان مایۀ تعجب شود.
فارغ از بحث نظری، در ساحت عملی سیاست هم ناظر به تجربهای که در بهار عربی اتفاق افتاد و چارچوب آن بیشتر نزدیک به چارچوبی بود که نگری پیشنهاد میدهد (تا اینکه بخواهد در قالب روشنفکر-توده، رهبر-توده و غیره باشد)، شکست جنبشهای عربی را هم به عنوان مثال نقضی بر ایده نگری قلمداد کردهاند.
من بارها سعی کردهام در این رابطه و در کل بر این اصل بدیهی اما اغلب نادیده گرفتهشده تأکید کنم که وقتی چیزی را نقد میکنیم باید مستقیماً با خود آن مواجه شویم. از همین رو واقعاً نباید خیلی به شارحان اعتماد کرد. این هم یک اصل آکادمیک است و هم نکتهای که تجربۀزیسته بهتمامی بر آن مهر تأیید میزند. بخش زیادی از کسانی که اینگونه با مسائل برخورد میکنند فکر میکنم که بهشدت خیالشان راحت است. صدالبته هرگز نباید به حالشان غبطه خورد، ولی احساس میکنم آدمهای زیادی راحتی هستند که نیازی نمیبینند با متن اصلی و با تفکری که سعی در نقدش دارند بهجد مواجه شوند. مثلاً جستاری از لاکلائو را که بیست سال پیش درباره «امپراتوری» نوشته میخوانند و بعد میگویند این دیگر به همه چیزهایی که نگری مطرح کرده جواب داده است! خواندن نقدهای وارده بر پروژۀ فکری نگری مؤید این رویه در برخورد و خوانش ایدهای بدیع است. اغلب حتی ایدۀ اصلی را بهدرستی فهم نکردهاند و بهجای آن چیزی را مطرح میکنند که دوست دارند دیگری گفته باشد تا بتوان بهراحتی او را مورد حمله قرار داد. کار راحت و مطبوعی است، اما ربط چندانی به جستوجوی حقیقت و مباحثۀ فکری ندارد.
بخش مهمی از کتاب «اسمبلی» اتفاقاً دربارۀ بررسی و نقد مفصل و درونی این جنبشهاست. یکی از نقاط کانونی مجموعهای از مصاحبههایی که تحت عنوان «امپراتوری، بیست سال بعد» اخیراً چاپ شده به همین مسئله اختصاص دارد. در آنجا هارت و نگری میگویند که «اسمبلی» بیش از هر چیز تاملی انتقادی بر جنبشهایی همچون بهار عربی، جنبش تسخیر و، در کل، جنبشهای بهاصطلاح بدون رهبر است. و در آنجا با جزئیات توضیح میدهند که فهم آنها از کل مسئله و نابسندگیها و کاستیهای چنین جنبشهایی چیست.
باید متوجه باشیم که نگری و هارت در هیچکجا از آثارشان خود را در جایگاهی تصور نکردهاند که فرمان بدهند این جنبشها «باید» دارای فلان خصوصیات باشند یا نه، رهبر داشته باشند یا نه، یا به سیاق برخی از متفکران دیگر فیالمثل بگویند الان باید رفت سراغ رهبران کاریزماتیک و مقتدر. کل متون آنها شرح و ادای سهمی نظری در راستای اندیشیدن در، با و به جنبشهاست. حتی در پایان کتابهایشان که معمولاً چند نکتۀ کلی را به عنوان خطوط کلی راهنمای عمل بیان میکنند نیز همواره سعی دارند بگویند خود جنبشها هستند که میتوانند درستی یا نحوۀ تحقق اینها را تعیین کنند. البته آنها از منظر کسانی که خودشان نیز در بطن این جنبشها قرار دارند مواردی را که به زعمشان مهم میدانند مطرح میکنند و در نهایتِ همدلی و فروتنی پیشنهادهایی ارائه میدهند. بنابراین خود آنها جزو اولین کسانی هستند که از تن دادن به دوگانۀ سلسلهمراتبی روشنفکر توده تن میزنند.
در ثانی در «اسمبلی» که تأملی انتقادی نسبت به جنبشهای تسخیر و بهار عربی است بحثی را در خصوص تفاوت بین آرزوی بازتولید «رهبر سلسلهمراتبی مقتدر مرکزی» با ضرورت ناگزیر تأسیس «نهاد» جهت تداوم و تحکیم جنبش مطرح میکنند. اتفاقاً آنجا درباره این صحبت میکنند که این جنبشها اگر میخواهند اثری بگذارند، برخلاف آنچه در این پرسش به نگری نسبت داده میشود، ناگزیرند که در وهلۀ اول به تأسیس نهادهای خاص خود بپردازند و در وهلۀ دوم رابطۀ استراتژی و تاکتیک را وارونه کنند و هرگونهای از رهبری موقت را در جایگاه تابع و تاکتیکی قرار بدهند. بحث انتقادی نگری و هارت این است که جنبشهایی از این دست بهرغم شور اولیه و حتی کسب دستاوردهایی چند، پایداری ندارند چون به نهاد ختم نمیشوند. البته مسلماً منظور نهادی غیرسلسلهمراتبی و سرتاسر دموکراتیک است. جنبشهای مذکور به این دلیل که به نهاد نمیرسند، بعد از مدتی، با فروکش آن شور و عواطف آغازین رو به افول میگذارند و دیگر تاثیر چندانی هم نخواهند داشت، یا در قالب احزاب و جنبشهای رسمی در میآیند و تبدیل به بخشی از دمودستگاه موجود میشوند. صد البته کماکان چالش راحتتر و محبوبتر ساختن کاریکاتور و نقد آن به جای مواجهه با پروژهای سترگ و مفصل است که بیش از دو دهه به طور منظم، پیوسته و پیگیرانه طراحی شده!
درباره تز امپراتوری هم از این جنس نقدها بسیار مطرح شده است. با توجه به رجعت خود نگری و هارت به این مفهوم در آخرین جستار مشترکی که با عنوان «امپراتوری، بیست سال بعد» نوشتهاند، بد نیست که در این رابطه هم صحبت کنید.
امپراتوری نظم جهانگستری است که تفاوتی ریشهای با عصر سیطرۀ امپریالیسم و مفاهیم مشابه دارد. خود مباحث و مناقشات دربارۀ امپراتوری یکی از عجیبترین مجادلات و، طبق معمول، سوءتفاهمها دربارۀ اندیشههای هارت و نگری است. مدتهای مدید و حتی تا همین حالا اغلب نقدها بر امپراتوری، به طرز عجیبوغریبی با نوعی اصرار تقریباً عامدانه بر نفهمیدن تز امپراتوری عنوان شده است. در این خوانشها مفهوم امپراتوری تقریباً به چیزی ضد خودش و تزی در راستای همراهی و تن دادن به نظم موجود بدل میشود و آنگاه با همین خوانش باران انتقادات شروع میشود! بحث هارت و نگری اما به طور خارقالعادهای ساده است و ایدۀ اصلی آن را میتوان در پنج دقیقه به هر کسی که مایل به شنیدن باشد توضیح داد و روشن ساخت که هارت و نگری هرگز نمیگویند دیگر چیزی به نام سلطه در کار نیست و فرادستی و فرودستی در مقیاس جهانی دیگر از بین رفته است! بحثی که هارت و نگری دارند این است که اولاً کل هستی اجتماعی در سطح سراسر جهان ذیل چیزی به نام کاپیتالیسم تعریف میشود. آن چیزی که مارکس بدان «تابعیت واقعی ذیل سرمایه» میگفت الان تحقق یافته است. همه جا و همه عرصهها ذیل این نظم و منطق تعریف میشود. بنابراین، بهرغم تمامی تفاوتها، سرتاسر هستی اجتماعی بهدرجات مختلف ذیل منطق واحد سرمایه پیکربندی میشود. این شبکهای فراگیر است که برخلاف گذشته دیگر هیچ دولت مرکزی و اقمار و پیرامونی ندارد و آنچه داریم سطح صاف و سراسریای است که کل هستی اجتماعی را در برگرفته. البته این بدان معنا نیست که در این سطح صاف با کثرتی از روابط نابرابر و سلسلهمراتبی در تمامی ردههای مختلف فراملی، ملی و فروملی مواجه نیستیم.
دوم، در همین سطح صاف، در این ساخت جهانی امپراتوریایی، نقاط مرجّح و نقاط با درجه اولویت کمتر هم وجود دارد که در سطوح گوناگون فراملی، ملی و فروملی در پیوندهای بسیار گسترده و نامنقطع با همدیگر، نظم جهانگستر فراگیری بهوجود آوردهاند که در چند سطح مختلف کار میکند. یک سطح، نهادهای فراملی و تعیینکنندهای مثل صندوق بینالمللی پول، بانک جهانی، ناتو، بانک اروپایی و غیره هستند. در سطح ملی کماکان دولت ملتها بازیگران اصلی هستند؛ و در سطح فروملی سازمانها، نهادها و انجمنهای غیردولتی به درجات و با قدرتها و وزنهای مختلف قرار دارند. بیشک این نظمِ جهانیِ که در حال شکلگیری و همچنان در حال تکوین است میتواند از درون تغییر کند و نقاط مرجح با نقاط کماهمیتتر میتواند جابهجا شود. این یک شبکه جهانگسترِ معطوف به سلطه است که بازیگرهای مختلف درون آن بر سر میزان سهم خود از کیک موجود میجنگند و این دقیقاً همان واکنشی است که قدرت برساخته در سطح کلان به میل به امر مشترک نشان میدهد. یعنی شکلگیری سازوکارهای مشابه و مشترک سلطه علیه و در واکنش به میل به تأسیس مستمر و بازستانی ثروت مشترک از سوی مقابل. به همین دلیل است که امروزه میبینیم که هم بین سازوکارهای فرادستی و سلطه در اقصی نقاط جهان و هم در مقابل میان سازوکارهای مقاومت و ایستادن در مقابل سلطه در نقاط مختلف جهان شباهتهای بسیاری وجود دارد.
اینکه این چه اندازه وضعیت را برای ما توضیح میدهد و چقدر میتواند به ما کمک کند تا اشتراکات و تفاوتها را بفهمیم، بحثی است کاملاً جدا که واقعیت، و نه هر گونهای از نصگرایی و وفاداری به متون مقدس، بهترین سنگ محک آن است. مطالعات تجربی انضمامی مختلف در جاهای مختلف جهان، یا به طور گستردهتر مطالعات تطبیقی میتواند به ما نشان دهد که این چارچوب نظری چقدر توضیح درستی از وضعیت و گرایشهای نهفته در آن ارائه میدهد یا نمیدهد. ولی تبدیل کردن این به کاریکاتوری از همراهی یا تن دادن به نظم موجود دیگر حتی مضحک نیست؛ طرح اتهاماتی مثل چپ پسامدرن و دست شستن از نقد نظم موجود اگر بیست سال پیش میتوانست ناشی از سوءتفاهم باشد، الان قطعاً علل دیگری دارد که چهبسا ناتوانی از مواجهه با قدرت راستین تبیینی آن و پیامدهای دگرگونسازی چنین فهمی از وضعیت، مهمترین این علل باشد.
و در نهایت، با این تفاصیل، آیا میتوان زیست نگری را ترجمانی از فلسفه او دانست. یا به تعبیر دیگر، آیا نگری که چنان به اسپینوزا عشق میورزید و او را الگوی اخلاقی سیاسی خود میدانست، همانند سلف خود بدنی هماهنگ با ذهنش را پرورش داد؟
چهبسا کمتر کسی باشد که به اندازه آنتونیو نگری بین آنچه میگفت و مینوشت و آنچه عمل میکرد و زندگیاش، نسبت درونی و وثیقی برقرار کرده باشد. چنانکه از بیوگرافیها و مصاحبههای گوناگون با خود او و معاصران و همکارانش برمیآید، برای نمونه، نگری کسی بود که در دوره اول فعالیت فکریاش زمانی که در جنبش اُپراییستی اشتغال داشت، هر روز صبح ساعت ۵ جلوی در کارخانهها حاضر میشد تا با فعالان کارگری صحبت کند، سپس از آنجا سوار ماشین خودش میشد و به سر کار میرفت. بعد برمیگشت و با رفقایی که نشریات را درمیآورند تا نیمه شب مینشست و کار میکرد؛ و بعدها این نوع از زندگی پرتکاپو و مسئولانه را با فعالیت قلمی و دفاعیات پرشور در زندان و دادگاه و سپس بازآموزی مجدد در دوره تبعید در فرانسه تکمیل کرد. موقعی هم که فکر میکند راهحل مسئله تبعیدیهای ایتالیایی این است که خودش را تحویل دولت ایتالیا بدهد، بیدرنگ و برخلاف توصیۀ بسیاری از دوستانش این کار را انجام میدهد و مجدداً از ۱۹۹۷ تا ۲۰۰۳ بیش از شش سال حبس و حصر خانگی را تحمل میکند.
او همواره سعی کرد آن چیزی را که میگوید در کنش و زندگی روزمره خودش به کار ببندد. نگری یکی از بهترین بیانهای یک زندگیِ شادمانه، خردمندانه و متعهدانه است. بدون توجه به اینکه ما چقدر با چیزی که او طرح و از آن دفاع میکند همدل هستیم یا نقدهایی بدان داشته باشیم، یکی از ویژگیهای نگری، نسبت درونی و ناگسستنیای است که بین زندگی وی و تفکر و فعالیتهای سیاسیاش وجود دارد.
اگر هستی به سوی جاودانگی را به تأسی از فلسفۀ اسپینوزا از مهمترین اصول فلسفۀ نگری بدانیم، یکی از اساسیترین چیزهایی که میتوان از نگری آموخت این است که «جاودانگی»، چیزی که نگری روی آن تأکید دارد و خودش هم در زندگی به آن تجسم میبخشد، نوعی از مسئولیت تام نسبت به زمان و پر کردن تکتک لحظات و کل فرآیند زندگی با مسئولیت نسبت به هستی است. جاودانگی یا ابدیت اسپینوزایی آنطور که نگری بهزیبایی تئوریزه میکند، جاودانگی نامهایی مثل اسپینوزا و نگری، در نسبت است با همین مسئولیتِ زمان را برعهده گرفتن و بارگذاری دائمی آن با توانشها و بذرهایی که میتواند زمینهساز رخداد و آفرینش حیاتی بالکل تازه باشد.
نگری کسی بود که بر مبنای فهم خاص خود، به اتکای تجربه زیسته خاص خود و با همه محدودیتها، نقصها و ویژگیهای خاصی که هر انسان و هر حالتی متناهی در هستی دارد، کوشید به سهم خودش در سراسر مراحل و بزنگاههای زندگیاش مسئولانه بیندیشد، بنویسد و عمل کند. بله، بیشک! نگری بدن ذهنی بود در بالاترین سطح هماهنگی. او از دهۀ ۱۹۶۰ به مدت بیش از شش دهه چنان در تکاپو بود برای گسست از هنجارهای مسلط، جهت تدارک رخداد، و برای آفرینش نهادینۀ اثرات شادمانه، خردمندانه و ایجاد توانمندی در حالتهای هستی که حتی میتوان زندگی وی را یکی از بهترین ترجمههای عملی حکم اسپینوزا دربارۀ انسان آزاد دانست؛ زندگیای که نه معطوف به انواع یأس، استیصال و تسلیمطلبی در آستان مرگ، که سرتاسر وقف امید، جنبش و مبارزه در خدمت آزادی بود.