# متن اول
نظر شخصی من این است که آدم تا میتواند باید کار کند. اما واقعا مرزگذاشتن هم چیزی است که اگر به آن بیتوجهی کنیم، خودمان اذیت میشویم. چرا؟ چون که ترجیح میدهیم که همه چیز را تبدیل به کار کنیم.
البته بگویم که کار دانشجویی کردن منافاتی با کسب مهارت ندارد ولی گاهی هم این کارهای دانشجویی از حوزهی مهارتهای تخصصی رشتهمان خارج میشوند.
چه چیزی میخواهم بگویم؟ میخواهم بگویم که آدمها هر چقدر هم سعی کنند بین اینها مرز خوبی برقرار کنند یه جایی شکست میخورند.
چون که کار دانشجویی مثل یه جور اعتیاد است. هر دفعه که یکی از این کارها رو شروع میکنی، میگویی که این آخرین چیزی هست که میپذیرم، اما به محض این که کار تموم میشود، مغزت دنبال یک کار جدید میگردد.
از یک جایی به بعد هم بدون اینکه خودت بفهمی دیگه نمیتوانی مثل قبل درس بخوانی، و انگار درس برای تو به حاشیه میرود. مگر اینکه به یکی از آن کارهای خوب دانشجویی یک «نه»ی بزرگ بگی و چرخهی اعتیادت رو بشکنی.
احتمالا نئشه بشی و بخواهی که برگردی، حتی حس عذاب وجدان بگیری چون که میتوانستی در آن کار بسیار چیز جدید یاد بگیری.
از بحث دور شدم. سوال دارم. الان واقعا دنیای پیدا کردن تخصص است یا باید تجربهگر بود؟ آیا سنی داریم که بتوانیم بدون تجربههای کار دانشجویی راجع به علایقمان تصمیمگیری کنیم؟
به نظرم خیلی سخت است. خیلی سخت است که بخواهی فقط درس بخوانی. آن کسی هم که فقط درس میخواند، حتما کنار درس، کارهایی میکنه که برایش تجربههای جدید است. شاید ما فقط به خودمون حساس شدیم و حس اعتیاد هم به سراغمان آمده است.
# متن دوم
حس اعتیاد؟ این همون چیزیه که ترم سه اومد سراغم. ایستادم جلوی تابلوی راهنمای طبقات دانشکده و یک ربع بهش خیره شدم. همون لحظه کیارش از کنارم رد شد. داد زدم و صداش کردم و گفتم:« یه لبولوژیمون نشه؟» اون هم مریضتر از من، گفت:« بشه.»
استاپ. پرت شدم ترم پنج، یک سال گذشت؟ آره. در این مدت لبولوژی رو راه انداختیم، برش رو بالا اوردیم، بازدید ها شروع شد، دو تا کنفرانس بینالمللی برگزار شد و بعدش ترنم. عید که تموم شد رسیدم به برگزاری جهادی و عکاسی و فیلمبرداری و مصاحبههایش و در همین حین دغدغهام، برگزاری مدرسه تابستانه بود و آخر تابستون هم برگزاری ارزاق. در کنار همهی اینها تدریس خصوصی و نویسندگی و فریلنسری رو هم اضافه کن. خودم رو غرق کردم در یه حجم زیادی از کارهایی که اصولش رو نمیدونستم. اما الان بعد از یکسال وقتی به این دوره نگاه میکنم، به اون حجم از انرژی که ریختمشون در یادگیری چیزهای جدید، خیلی احساس خوشحالی میکنم. اگر بر میگشتم به عقب چه کاری بهتر از ین میتوانستم بکنم؟
آدمهای جدید، دوستیهای خوب و خاطره ساز و در نهایت یک خانواده بزرگتر که گاهی از داشتنشون، گریه میکنم.
#writers_club