عطا
عطا
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

آلماس خونی

حالم از خودم بهم میخوره! چطور ممکن آدم فقط کارایی رو بکن که ازشون متنفره؟ چطور میشه هر روز صبح از خواب بیدار شی و کارایی رو بکنی که آرزو میکردی انجام نمیدادی. چطور چنین چیزی ممکن؟
فیلم درخت زندگی ترنس مالیک یه دیالگوگی داره: " What I want to do, I can't do. I do what I hate"

" کاری که میخوام و انجام نمیدم. کاری رو میکنم که ازش متنفرم! "
زندگی غیر قابل تحمل شده. احساس میکنم تو کما هستم. مرگ مغزی شدم. هیچ چیز مشخصی تو زندگیم وجود نداره. اصلا نمیدونم چی به چیه! اصلا قرار چه اتفاقی بیافته! هدف چیه؟ واسه چی زنده ایم؟؟
این لامصب که من واسه خودم ساخنم اسمش چیه؟ وقتی به خودم نگاه میکنم شبیه کسی ام که ترکش ها پاره پاره اش کردن و حالا با یه دستمال کوچولو میخواد خون یکی از اون زخم هارو بند بیاره!

حالم از خودم بهم میخوره. نمیخوام تو آینه نگاه کنم. من کی ام؟ اسم دارم ولی هویتی تو خودم پیدا نمیکنم. مردی که مرده. خاکی که روش ریختن همه آرزوهایی که خاکستر شدن. من زیر آرزوهایی که بهشون نرسیدم دفن شدم. نمیخوام این زندگی رو این زندگی من نیست. نمیتونم یه ثانیه اشم تحمل کنم. هر روزم بدتر میشه. از بس که خودم تو الکل و مواد غرق میکنم تا شاید بتونم چیزی رو حس کنم. تا شاید بتونم فراموش کنم این منم. حالم بهم میخوره که حالم از خودم بهم میخوره! کرخت ام. اون قدر کثافت تو رگ هامه که دیگه خودم و نمیشناسم. حتی دورو بری هام هم دیگه من و نمیشناسن. کسی باهام حرف نمیزن. کسی تو چشام نگاه نمیکن. همونقدر که من از روبرو شدم با خودم میترسم, اونام از این ترس دارن. من اونی نیستم که قرار بود باشم. من کی ام؟ اصلا چرا اینا رو مینویسم؟! اینارو مینویسم که باورم شه؟ شایدم فقط واسه جلب توجه! شاید اینم یه جور مخدره. شاید الانم دارم همون کاری رو میکنم که ازش متنفرم. آره! میزم پر کارهای عقب افتاده است. زندگیم زندگی یه عق افتاده است بعد من نشستم اینجا دارم اینا رو تایپ میکنم. شمام اینارو خوندین بیاین کامنت بزارین که " نگران نباش, درست میشه! منم یه دورانی مثل تو بودم! هممون حالمون بده. اینم میگذره. یادت میره ... " بزار یه چیزی ازت بپرسم: وقتی میفهمی دیگه قرار نیست اون زندگی که میخواستی ر زندگی کنی, وقتی میفهمی اون آدمی که فکر میکردی نیستی, وقتی زندگیت هیچ شباهتی به چیزی که تصور میکردی نداره, اون موقع نظرت راجب آینده چیه؟
نمیخوام زندگی بهم تحمیل شه. میخوام زندگی انتخاب من باشه. این زندگی انتخاب من نیست.
نمیخوام با این هیولایی که تو خودم ساختم زندگی کنم. من این نیستم. بدم میاد از لحظه های زندگیم. از اینکه قبل از اینکه بزرگ شم, بزرگ شده ام. بدم میاد از اینکه باید تو این وضعیت تنها باشم. بدم میاد از اینکه نمیتونم رو پای خودم وایسم. نمیتونم کاری واسه خودم بکنم. بدم میاد از اینکه نمیتونم حالم و خوب کنم. بدم میاد از اینکه نمیتونم شرایط و عوض کنم. شدم برده خودم. خودی که من نیستم. منی که من براش مهم نیستم. دیگه از پس خودم بر نمیام. من دیگه برا خودمم مهم نیستم.
اون قدر گند زدم که حتی وقتی به مرگم هم فکر میکنم, احساس میکنم باید از یکی معذرت خواهی کنم.
وقتی تو زندگیت هیچ لحظه ای نباش که بتونی با فکر کردن به اون به خودت افتخار کنی, تا چیزی برات باقی میمونه شرم ه.
معذرت میخوام, شرمنده ام.
کاش امروز که از خونه میرم بیرون از آسمون اسید ببیاره. شاید اینجوری دیگه خودمم یادم نیاد, من, بودم.

زندگیشرمتباهیافسوسفاک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید