ویرگول
ورودثبت نام
عطا
عطا
عطا
عطا
خواندن ۶ دقیقه·۶ ماه پیش

آیا کنار خودت جات امن هست؟

چقدر تنهایی تو پسر
چقدر تنهایی تو پسر

هر روز جدید با استرس شروع میشه چون میدونی قراره با اتفاقات جدید روبرو شی. چون میدونی قراره کارهایی رو انجام بدی که تا دیروز از انجامشون فراری بودی. هر روز داستاه های جدید داره. فرصت های جدید. ولی نمیدونم چرا من به این فرصت ها به چشم تهدید نگاه میکنم. انگار که میخوان جون من و ازم بگیرن. انگار که همه دنیا جمع شدن ومنتظرن تا من یه کار اشتباهی بکنم و همه با هم بهم بخندن! یا ازم ناامید بشن و دیگه باهام حرف نزنن, و هرجا که میرم من و با دست نشون بدن! و سرشون رو به نشانه تاسف تکون بدن! چرا؟‌ این داستان رو کی برای من ساخته؟‌

این همه آدم توی دنیا هست که هر روز مجبور میشن کارهای جدید انجام بدن. چرا من مدام باید از انجام دادن کارهایی که میدونم توانایی انجامش و دارم بترسم؟ چرا وقتی که تمام وجودم داره خودش و به آب و آتیش میزنه که من اون کار و انجام بدم من از شدت ترس و اظطراب چشام سیاهی میره؟‌ مگه همه اینا فرصا نیست نیست؟‌
فرصت هایی که خیلی ها برای فقط یدونه اش کلی آرزو میکنن و دست به دعا میشن. چرا من دوست خوبی برای خودم نیستم؟‌چرا چیزهای خوب برای خودم نمیخوام؟‌

کجا و کی بود که من آروم آروم خودم و فراموش کردم؟ تبدیل شدم به کسی که همیشه زندگی ازش متفر بودم. شاید واسه اینکه به بقیه ثابت کنم من همون حیوونی هستم که شما همیشه ازش میترسیدین. شاید چون هیچ ارزشی در خودم نمیدیدم. خودم رو دوست داشتم ولی خودم و لایق چیزایی که دوست داشت نمیدونستم. نمیتونستم باور کنم کسی مثل من از یک خانواده خیلی معمولی میتون به آرزوهاش برسه. نه نمیتون. اصلا نباید بتون. چون اگر همچین اتفاقی بیافته کل نظم دنیا بهم میخوره. درستش اینه که منم یکی شم مثل پدرم یا برادرم. یه آدم ترسو توسری خور. یه بیسواد عقده ای. کسی که بیشتر از اینکه توی دنیای واقعی زندگی کرده باشه, توی ذهنش زندگی کرده. خودش رو با افکارش ارضا کرده تا با اعمالش. زندگی اون توی سرش اتفاق میافته نه توی دنیای بیرون. دنیای بیرون زیادی برای قهرمان داستان ما خشنه. ولی هیچکس خبر نداره از اتفاقات خیلی وحشتناکی که توی ذهنش رقم میخوره. چه نسل کشی های که توی ذهنت اتفاق افتاد در حالی که اگر میخواستی بیرون از ذهنت اونارو بسازی حتی یه قره خون هم از دماغ کسی نمیومد. ولی تو توی ذهنت محشر کبرا ساختی. چقدر آدم کشتی و حتی بیشتر از اون چقدر مرگ خودت رو دیدی.

اعتیاد مغز من رو تغییر داد. من خیلی با خودم بی رحمانه رفتار کردم. نمیدونستم چطور خودم و دوست داشته باشم. نمیدونستم چطور بدون اینکه حس بی ارزشی داشته باشم "نه" بگم. زندگی توی دود من رو از دنیای بیرون قطع کرد. شاید من این کار رو کردم تا بتونم برای لحظه ای آرامش داشته باشم و مدام با ترس و استرس به اینده نگاه نکنم. ولی این "لحظه" ای که ازش حرف میزنم, 6 سال طول کشید. ۶ سالی که اصلا نمیدونم کجاست و چی شد. ۶ سال انفرادی. ۶ سال زندگی لای یه دود غلیظ. ۶ سال بیخبری از خودت و خانواده. ۶ سال رفاقت و نشست و برخاست با آدم هایی که مال تو نبودن. ۶ سال قهر با خودت. ۶ سال بیتفاوتی به خواسته هات. میخواستی زندگی کنی ولی بلد نیودی چجوری. هیچکس بلد نیست عزیز دل. همه دارن یه جورایی اشتباه میکنن. نمیگم اشتباه تو بزرگتر از اشتباهات اوناست. نه,نمیگم! همه هر روز اشتباه میکنن. اینکه بخوای همه انتخاب های زندگیت درست باشه, خیلی هوشمندانه نیست. چون آخرش میبینی هیچکاری نکردی چون میترسیدی اشتباه کنی. میبینی پولاتو خرج نکردی چون میترسیدی اشتباهی خرج کنی. پس عوضش, خیلی کوچیک, اونقدری که اگرم اشتباه باشه تاثیر زیادی نداشته باشه, خرجشون کردی. یک نخ, یک نخ سیگار گرفتی کشیدی تا شاید آروم شی و بتونی بلاخره کاری که میخوای و بکنی. توی چشمای بقیه نگاه میکردی و بدون کلمات التماس میکردی تا کمکت کنن. تا نجاتت بدن. هیچ کس نیست. هیچ چیز نیست. خوشحال باش. خودت باش. نه از جایی و نه از کسی فرار کن. آروم زندگی کن. آروم ادامه بده. آروم جلو برو. تو هیچ فرقی با آدم‌های دیگه نداری. هیچ‌کس پشت هیچ دری منتظر تو نیست. فقط خودت هستی و خودت. تنهای تنها توی این زندگی که هیچ چیزش مشخص نیست. خوب این ترسناک نیست؟‌ هست. ولی خوب آرم آروم یاد میگیری با ترس هم کنار بیای. همونجوری که یاد گرفتی با تحقیر کنار بیای. همونجروری که یاد گرفتی با اعتیاد کنار بیای. همونجوری که تونستی با ترس هات کنار بیای. آروم زندگی کن. قرار نیست هیچ اتفاقی بیافته. قرار نیست یهو بعد ۶ سال اعتیاد , با چند ماه ورزش کردن و کتاب خوندن چیزی عوض شه. قرار نیست بری روی سن و واسه بقیه سخنرانی کنی. ولی ترسناک ترین قسمتش اینجاست, که اگر بخوای میتونی این کارهارم بکنی. آره. زندگی همینقدر عجیب و غیرقابل پیش‌بینی هست. بعد ۶ سال خوابیدن توی جوب, میتونی دوباره یادت بندازی کی هستی. میتونی احترامی که هر انسانی لایقش هست رو بدست بیاری. میتونی خودت رو با دیسیپلین دوست داشته باشی. میتونی با کارهات الگوی دیگران بشی. میتونی با رفتارت درست زندگی کردن رو به دیگران منتقل کنی. میتونی همونی باشی که میخواستی. و این بار واقعا همون بشی. همون کاری که براش ساخته شدی رو انجام بدی.

یاد بگیر کنار خودت جات امن هست. تو به کس دیگه ای نیاز نداری. یاد بگیر برای خودت اون آدم امن باشه. کاری کن به خودت اعتماد کنی. به حرفی که میزنی. به کاری که میکنی. به تصمیمی که میگیری. یاد بگیر نمیشه با کمال‌گرایی ساخت. اصلا توی کمال, ساختی نیست. یاد بگیر بقیه هم مثل تو میترسن, شاید حتی خیلی بیشتر از تو. یاد بگیر همه احساس تنهایی میکنن, حتی شاید خیلی بیشتر از تو. یاد بگیر شاید اونا هم هر روز همین حرف هارو به خودشون میزنن و سعی میکنن ناامید نشن.
با خودت یه رابطه خوب بساز. تبدیل شو به بهترین دوست خودت. کسی که میدون هر لحظه, کار و تصمیم درست چیه و با خیال راحت انجامش بده. هیچ اتفاق بدی منتظر تو نیست. این تو هستی که مدام منتظر اتفاق‌‌های بدی.

هیچ اتفاق بدی منتظر تو نیست. این فقط تو هستی که مقابل خودت وایسادی و داری خودت و میترسونی. دوست خودت باش. دست خودت و بگیر و رها نکن. هرکاری که لازم هست برای خودت انجام بده. دوست خودت باش. فراموش کن کی بودی و چی شد. دوباره بساز. شروع کن به شدن. بال و پر بده به خودت. آروم آروم. به خودت فرصا بده. سخت نگیر. بساز و جلو برو. دوست خودت باش دوست من. هرچی بود تموم شد. کسی دنبال تو نیست. تو هم مسئول خوشحالی یا ناراحتی کسی نیستی. به خودت و کسی که میخوای بهش تبدیل شی فکر کن و به همون سمت قدم بردار. از خودت نترس. دوست خودت باش. مهربان باش. قوی باش و به سمت قوی بودن گام بردار.

رها باش.
ادامه بده. در هر شرایطی ادامه بده.

احساس تنهاییزندگیدوستسال
۲
۰
عطا
عطا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید