واقعا این کار و کردم. این بهشت شده بود جهنمم. مثل زندانی ای که تاریخ آزادیش رسیده و حالا باید سلول کوچیکی که بهش عادت کرده بود رو ترک کن خوشحال بودم. ولی نمیدونمستم دنیای بیرون اینقدر بی رحم. نمیدونستم هروقت چیزی اذیتت کرد میتونی برکردی خون پیش مادرت و حس آرامش ابدیش رو احساس کرد. نمیدونستم آدم ها اینقدر گرسنه میمونن. نمیدونستم واسه اینکه زندگیت جلو بره باید واسه لحظه لحظه ای برنامه داشته باشی وگرنه خیلی زود همش حیف و میل میشه. نمیدوستم قدرت باور همه چیز رو تعریف میکن. نمیدونستم اینکه تو به خودت چطور نگاه میکنی تاثیر بزرگی روی نگاه اطرافیان و انرژی که ساطع میکنی داره. خوش بین بودن نسبت به آینده یکی از چیزهایی که مسیر رو در عین سختی خوشایند میکن. کمالگرایی مثل زن خوشگلی که هیچوقت باهات سکس نمیکن. شجاعت رو جایگزین شرم کن. چیزی برای خجالت کشیدن وجود نداره. همه یه روزی از یه جایی شروع کردن. اینکه تو کجایی و چیکار میکنی برای هیچ کس اهمیتی نداره. حداقل اونقدری که برای خودت مهم.
یاد سال ۲۰۱۵ میافتم وقتی که برای اولین بار از خونه دور شدم. خیلی دور. چقدر اون روزها پر از استرس و تجربه های جدید بود. اون دوران واقعا من رو ساخت. دلیل اینکه بعدش نابود و ویران شدم دوری از اون حال و هوا بود. دوری از چالش. چالش های ناشناخته. حالا من اینجام که دوباره توی یه شهر بزرگ تجربه های جدید بسازم. پخته تر شدم. قبل از رسیدن نشینم و مدام در حال HUSTLE باشم. این شهر برای هیچکس صبر نمیکن. اگر وایسی و حواست از مسیرت پرت شه, آرزوهات له میشن. ناشناخته ها جایی که تو بهش تعلق داری. هیچکس از بغل مامانش به جایی نرسیده. استرس و اظطراب برات بی معنی باشه. بال هاتو باز کن و فقط انجام بده. یادت باشه بدترین اتفاقات وقتی میافته که کاری انجام ندی. بدترین حس, حس درجا زدنه. خودت رو به چیزی که لایقش هستی برسون. این شهر مثل هیولا میخواد قورتت بده یادت باشه هر روز بیدارشی و با باور به خودت توی چشاش نگاه کنی.
اردیبهشت ۱۴۰۳ - تهران