از خودم بدم میاد. من استاد وقت تلف کردنم. جوری وقت تلف میکنم که فکر کنی دارم مهندسی کدوم پروژه عظیم یا ریسرچ جهانی رو درمیارم. از وقتی رایانه و تکنولوزی پاشی به زندگی من باز شد وضعیت همین بود. میشستم پشت سیستم و میرفتم تو سوراخ سمبه های اینترنت که آخرشم بیشتر به سایت های پورن ختم میشد دد: روال بود. انگار علمش و نداشتم. فرهنگش و نداشتم با این میشه چه کارهایی به جز فیلم سوپر دیدن انجام دادن. هر از گاهی یه کاری میکردم اونم واسه اینکه بگم یه کاری کردم. همینجوری عمر گذشت. دقیقا همینجوری. تقریبا شش سال هم هست که اعتیاد دارم. اون شش سال گذشته هم که کلا یادم نمیاد. اصلا انگار زندگی نکردم. فقط به صورت شماتیک بودم. نه هدفی نه انگیزه خاصی. تقریبا همه دور و بری هام هم میدونن. یا خودشون فهمیدن یا خودم گفتم. منتظر در حال کص چرخ. بده دهن این. انگشت بکن کون اون. از این قضایا. جیب خالی پز عالی. توهمات. من توی 10 سال گذشته شاید باورت نشه, 50 میلیون هم کار نکردم. ولی تا دلت بخواد پول به باد دادم. سرمایه بابام. زحمت های مادرم. حتی کارایی که داداشم برام کرد. موقعیت هایی که من داشتم رو تعداد کمی از دور و بری هام داشتن. تا اوایل 20 سالگی اوضام خوب بود. دوران دانشگاه کم کم هدفم نسبت به همه چیز و از دست دادم. آروم آروم بدون اینکه فکر کنم دارم چیکار میکنم زمانم رو به بطالت محض گذروندم. جوونیم رو با ترس و زیر سایه ی این و اون زندگی کردم. هیچ وقت جراتش رو نداشتم خودم کاری رو شروع کنم. همیشه یا دنبال شریک شدن بودم یا اینکه یکی پیدا شه یه کاری به من بده. آروم آروم از یک آدم با انگیزه ورزشکار یه آدم ناامید که هر روز بیشتر از دیروز نمیدون با زندگیش چیکار باید بکن تبدیل شدم. همه کار کردم ولی هیچ کدوم برام جدی نبود. هیچ کدوم اونی نبود که من واقعا دنبالش بودم. بیشتر شبیه بهانه های برای انجام ندادن اون کار اصلی بود. که اونم نمیدونستم چیه و فقط فکر میکردم یه کار متفاوت و بزرگ. الان رسما شدم مسخره فامیل و بیشتر اطرافیان. شاید تو روم نگن. ولی این یه واقعیت. همیشه سربار بودم. هیچ وقت مستقل نبودم. حتی براش تلاش هم نکردم. هیچوقت در مورد هیچ چیز جدی نبودم. هیچوقت 100ام رو برای چیزی نزاشتم. همیشه جا زدم. دل به کار ندادم. خودم و بالاتر از اون موقعیت دیدم ولی بازم رفتم دنبال کارهای بیسیک. مینیموم وییج. در حد کارگری. یا کارهای مربوط به فروش. توی هیچ کدوم هم بیشتر از 3, 4 ماه نموندم. یعنی از ترس اینکه میمونم اینجا و اینکاره میشم فرار کردم. که واقعا هم اگر میموندم همون کاره میشدم چون بلاخره به اون کار هم عادت میکردم و هر سال میگفتم, سال بعد کار مهم زندگیم رو میکنم. شاید از این نظر باید خوشحال باشم که کارهای اونجوری رو جدی نگرفتم و ترجیح دادم توی خونه بشینم. حالا که تجربه ام بیشتر شده میتونم بهتر تصمیم بیگیرم. ولی خوب اگر بگیرم.
به هرحال بعد از این همه اتفاق من احساس میکنم هنوز هم از شرایطم خسته نیستم. و میتونم بازم همینجوری ادامه بدم چون به شرایطی که توش هستم خو گرفتم و توی این قالب احساس امنیت نمیکنم ولی حس آشنیایی دارم. هم دوست دارم ترکش کنم هم به دردش خو گرفتم. انگار نمیخوام باور کنم که من این روزها رو زتدگی کردم. میخوام به خدا بگم سال هایی که زندگی نکردم و بهم پس بده. یا شاید هم فکر میکنم همه اینا یه شوخیه و زندگی اصلا بعدا شروع میشه. نمیخوام قبول کنم این منم که 30 سالم شده. چه بخوایم چه نمخوایم زمان میگذره و ما هر لحظه به لحظه مرگمون نزدیک تر میشیم.
من زندگی رو بلد نبودم و توی یاد گرفتنش هم مثل بقیه نبودم. فقط امیدوارم و تمام تلاشم رو میکنم بعد از این بتونم با شجاعت انتخاب کنم. مسئولیت خودم رو قبول کنم. پای حرف ها و قول هام بمونم. وگرنه این زندگی یه قرون هم نمی ارزه.
دوست شما