عطا
عطا
خواندن ۷ دقیقه·۱ ماه پیش

سرما خوردم و هزیان هایم را نوشتم

فییییییین
فییییییین


سرما خوردم و حالم خوب نیست. همین.
باقیشم که داستان های قدیمیه. امروز و موندم خونه تا استراحت کنم. نشستم یکم حساب کتاب کنم برای قسط ها و هزینه هام. ۱۰ میلیون عقب هستم. یعنی بعد از اینکه قسط هام و بدم و هزینه هام رو کم کنم ۱۰ میلیون منفی میشم. این پول رو گذاشته بودم کنار تا باهاش لب تاپ بخرم. بخرم چیکار کنم؟ نمیدونم حاجی. واقعا خستم. نمیدونم اصلا میخوام چیکار کنم با زندگیم. نمیدونم میخوام محاجرت کنم یا بمونم. نمیدونم چون نمیدونم محاجرت کردم چیکار کنم یا اگر موندم چیکار کنم! نمیدونم میخوام ازدواج کنم یا مجرد بمونم. اونم توی این وضعیت. در کل تصمیم گرفتن من خیلی ضعیفه. تا موقعی که مجبور نشم. ترس ها و نگرانی هام بیشتر از امید ها و انگیزه هام. این ترازو باید اصلاح شه. نمیشه اینجوری با این کفه های ترازو ادامه داد. نمیشه با ترس ادامه داد. نمیشه با ترس تصمیم گرفت. البته, با ترس باید تصمیم گرفت. در هر لحظه و هر شرایطی باید تصمیم گرفت و ادامه داد. ولی بعدش نباید همونجوری ادامه داد. باید فرآیند ها رو اصلاح کرد. منم نمیخوام اشتباهاتم و مغز معیوبم رو با خودم بکشم در آینده. میخوام ترس هام و بزارم کنار و به مسیر ادامه بدم.
یکی از نفرین هایی که خدا من و کرده و باید آنلاکش کنم اینه که من و باهوش و با کلی ایده های خوب آفرید ولی جرات انجامشون رو به من نداد. شاید هم با خودش گفت من اصل کاری رو بهش میدم باقیش و رو خودش اوکی میکن. یعنی همون جرات انجام داد. به هر حال الان من کلی انتخاب جلوم هست که نمیدونم کدوم رو انتخاب کنم و به کدوم سمت برم. قرار هم نیست بدونم کدوم به صلاحمه. فقط دارم وقتم و تلف میکنم.

بنظرم بهترین روش اینه که برم دنبال سخت ترین و پرچالشترین مسیر. مسیری که همه چیز رو توی زندگیم بهم میرزه. مسیری که همه معادلات و بهم بزنه. من میخوام فیلم بسازم. میخوام دنیا رو تجربه کنم. اینا چیزایی هست که ازش مطمئنم و تواناییش رو هم دارم. ولی انجام نمیدم. چون یه احمق معتاد تنبل هستم. چون به زندگی با خانپاده عادت کردم. به هر حال دیر یا زود من باید اینجارو ترک کنم. نمیدونم چه اتفاقی میافته و خوشحالم از این بابت که نمیدونم چه اتفاقی قراره بیافته. میخوام فقط انجامش بدم. کاش مریض نبودم. دوست داشتم امروز هم مثل روزای دیگه صبح زود برم پیاده روی. خیلی بهم انرژی میداد. اول صبح حس برنده بودن بهم میداد. الان در بستر بیماری خوابیدم و هروقت اینجوری میشم شروع میکنم به بدبختی ها و کمبود هام فکر میکنم. مثلا اینکه بیمه ندارم و اگر یه مریضی جدی بگیرم چی میشه! یا اینکه تنهایی اگر برم غربت و اونجا مریض شم باید چیکار کنم! اونجا هم همون کاری که لازم هست رو میکنم. به وقتش هر چیزی که لازم باشه انجام میدم ولی مشکل اینجاست که قبل از اینکه همچین اتفاقاتی بیافته من اون ها رو خیلی دقیق با خودم مرور میکنم تا مطمئن شم اگر یهو بدبخت شدم آیا میتونم این از بدبختی و فلاکت و تحمل کنم؟!
ریدم تو مغزت. مغزی که اینجوری بخواد فکر کن فکر میکنی آخرش چی میشه؟؟ کسی که این قدر با دقت داره خودش رو برای بدبختی که اصلا معلوم نیست بیاد یا نیاد آماده میکن آخر سر هم دچار همون داستان میشه.

پول مهمه. ولی بنظرم قبل از اون تربیت یک ذهن منظم مهتره. تربیت ذهنی که با امید انگیزه بگیره, نه با ترس!

من پولی ندارم. همین الان ۱۰ میلیون هم منفی ام. کسب و کاری هم ندارم. تنها چیزی که دلم و بهش خوش کردم و در درون خودم بهش افتخار میکنم, یه مغز یا روحه ای هست که شکست رو قبول نمیکن. انتخابی نمیکن یا تصمیمی نمیگیره که با اخلاقیاتش در تناقض باشه. دروغ نمیگه. سعی نمیکن خودش رو کسی که نیست نشون بده.

همیشه دنبال خودم گشتم تا بتونم خود واقعیم رو پیدا کنم. توی این دوران یه مدت تقریبا طولانی درگیر اعتیاد بودم. درگیر ناامیدی. قمار. مخدر. و هرچیز دیگه ای که میتونست بهم دوپامین تقلبی یا یه حس رضایت خیلی کوتاه بهم بده. حتی اگر میتونست کاری کن که چیزی حس نکنم هم قبولش میکردم. حتی توی این دوران هم بازم تلاش میکردم خودم رو بهتر بشناسم و درک کنم چرا این کار ها رو دارم با خودم میکنم. چرا با اینکه میخوام کاری رو انجام بدم انجام نمیدمش؟! " چی شد که من اینجوری شدم؟ " این سوال رو مدام از خودم میپرسیدم.

خیلی تحقیر شدم. لحظاتی رو تجربه کردم که واقعا فکر نمیکردم بتونم دوباره به یه آدم نرمال تبدیل شم. بی‌تجربه بودم. قدر داشته هام رو نمیدونستم. درست بزرگ و تربیت نشده بودم. اینجا بودم که فهمیدم باید مسئولیت تربیت و بزرگ کردن خودم و خودم به عهده بگیرم. ولی مگه من کی بودم؟؟ یه معتاد. کسی که کلاف زندگیش رو گم کرده بود. کسی که ۵ سال هر روز رو ب عمد زندگی نکرد چون نمیدونست چطور باید زندگی کرد. یادمه که کنار خیابون وایمیستادم و فقط به آدم ها نگاه میکردم و مدام از خودم میپرسیدم" این آدم ها چطور دارن زندگی میکنن؟" چجوری دارن ادامه میدم؟

باید خودم و دوباره به دنیا میاوردم و دوباره خودم و بزرگ میکردم تا این بار اونی بشه که من میخوام. ۳۰ سالم بود. توی ۳۰ سالگی هیچ چیز نداشتم. حتی خودم رو هم نداشتم. گاهی به خودم میگم خیلی احمق و تنبلی که هنوزم نتونستی یه زندگی خوب واسه خودت دستو پا کنی. ولی اشتباه میکنم. من سه سال پیش شروع کردم به ساختن خودم. تنهایی. با دست خالی. فقط یه مادر دارم که اونم خبری از داستان های من نداره.
شروع کردم به بزرگ کردن خودم. خیلی هم طول کشید و هم کلی اشتباه جدید. به هر حال من الان اینجام. ۳۳ ساله. هنوزم هیچی ندارم. (باور کنین هیچی ندارم) ولی الان نسبت به اون روزها خیلی قویترم. خیلی مسئولیت پذیرترم. خیلی بیشتر میفهمم دور و برم چی میگذره. خیلی بیشتر روی خودم کنترل دارم و میدونم نباید ا روی ترس تصمیم گرفت. میدونم نباید به روزگار زور گفت. میدونم اگر من تلاشم و بکنم و به صلاحم هم باشه اتفاق میافته و اگر اتفاق نیافتاد دنیا به آخر نرسیده و موقعیت های خیلی زیاد دیگه ای هم هست. میدونم که هیچ سنی برای شروع دیر نیست. میدونم که مسئله دیر و زود نیست موضوع اینکه اونقدر شجاعت داشته باشی که حتی توی ۳۳ سالگی(که اصلا سنی هم نیست الکی بزرگش میکنین) بخوای دوباره بری دنبال آروزوهات. میدونم کار هرکسی نیست که بره دنبال خودش. میدونم کار هرکسی نیست که بخواد خودش و از اول بزرگ کن.

میدونم که به خیلی از چیزایی که توی مغزم هم میتونم برسم. و از همین میترسم. میدونم که میتونم. میدونم که میتونم صاحب اون جایگاه باشم. میدونم که میتونم اون آدمی که میخوام باشم, و همه اینا ترسناکند. زنده ودن ترسناکه. هر روز بیدار شن توی این دنیا ترسناکه. میدونم که باید مسئولیت این ترس و قبول کنم.

سفر. چقدر دلم یه سفر میخواد. سفری که توش هیچی از این زندگی با خودم نبرم. و فقط برم. برم و از این رحمی که توش گیر کردم بگذرم.

روزهایی که مریض ام دنیام کوچیکتر میشه. غصه ها نزدیکتر میشن. غم باهات همخواب میشه. ولی من آب‌پرتقال میخورم که زودتر خوب شم. من خداروشکر میکنم که فقط ۱۰ میلیون منفی ام و میتونم با ۱۰ روز کار جدی جبرانش کنم. (یادتون نره ما کجا زندگی میکنیم. خیلی از این درگیری های که ما باهاشون هر روز سر و کله میزنیم مسائلی هستن که شرایط زندگی به ما تحمیل کرده. همه چیزم تقصیر شما نیست عزیز جان)

ولی هنوزم نمیدونم میخوام با زندگیم چیکار کنم. با این حال , ادامه میدم. دنبال خودم میگردم و هر روز و زندگی میکنم. نمیخوام خودم و درگیر دوزار سه‌شایی کنم. میخوام سریعتر برم دنبال کاری که میدونم توانایی و لیاقت انجامش رو دارم. پس در ناامیدی هم ادامه میدم. توی بستر بیماری هم ادامه میدم. قرار نیست هر روز ۱۰۰ باشی, قراره هر روز باشی!

ادامه بده دوست من








زندگیترس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید