حالم بده. ماه قبل که اونجوری شد. با یارو دعوا کردم کلا سیستم عصبیم مختل شد. الان هم اومدم دیدم دوست دختر ۳ سالهام کسی که دهن من و گایید تا دوست دختر/پسر بشیم، با همسایشون شیطونی کرده.
خدایا شکرت. فکر کن رفیقت، دوستت، عزیزت باهات همچین کاری بکن. دیشب به خودشم گفتم . گفتم احساس میکنم معادلات توی ذهنم بهم خرده. احساس میکنم حتی گربه ام هم دوسم نداری. احساس میکنم هیچکس هیچکس و واقعا دوست نداره. خیلی بی اعتمادم. حس بدی نسبت به زندگی، زندگیم، اطرافیان و خودم داره. احساس میکنم هیچ چیز قابل اعتمادی وجود ندارد. معادلات تو ذهنم عوض شده. الان ۲ روزه مغزم هر لحظه داره ریستارت میشه، تا بلکه بفهمه چه اتفاقی افتاده. چرا؟ هرجوری میچینم بازم راهی پیدا نمیکنم. این غم و حقارت. گفت من و ببخش. کاش واقعا میتونستم ببخشمت. حداقل درد خودم هم کم میشد. ولی هیچ چیز ظاهراً این موضوع رو حل نمیکن. ظاهراً باید این جام شوکران رو نوشید و عبور کرد. هرچقدر هم که سخت باشه. و چقدر هم سخته. اینکه کسی که درمانت بود دردت بشه.
من خودم هم نمیدونستم اینقدر در مقابل چنین اتفاقی شکننده ام. از اینکه قبل از خواب به خاطر همچین اتفاقی آروم و بی صدا گریه میکنم. احساس میکنم خرد شدم. سعی میکنم خودم رو بیشتر از این نبازم. سعی میکنم فکر و تمرکزم رو به چیزای دیگه بدم ولی چند لحظه بعد دوباره خودم رو وسط همین فکرها توی یه سناریو جدید پیدا میکنم. پر از فکر. پر از چرا؟ حرف هایی که به خودم میزنم. حرف هایی که کسی رو ندارم به اون بزنم. آخرش بازم میگم بگذر. نتونستم بی تفاوت باشم. صداهایی که تو مغزم بود داشتن خفه ام میکردند.
اتفاقی که افتاده. ولی دردناک و تحقیرآمیز بود برام. واقعا فکر میکنم دیگه نتونم به روابط دو انسان مثل قبل نگاه کنم. حداقل تا یه مدتی که بتونم با این قضیه کنار بیام یه روایت برای خودم بچینم. یه روایتی که شخصیت من مجبور نباشه این این حس بی ارزش بودن رو به خاطر کاری که نکرده احساس کن.
یا شاید هم منم باید مسئولیت قبول کنم. قبول کنم که کم توجهی کردم بهش و بیشتر تقصیر همسایه بود که از سادگی این طفلی سواستفاده کرده. نمیدونم.
هر طرفش درده. هر لحظه ای که برای این موضوع و هر سلول خاکستری که برای این فکرها استفاده میشه برام درده.
ادامه بده برادر ✌🏻