گاهی احساس میکنم در تلاش برای انجام هیچ کاری نیستم. احساس میکنم تمام کارهایی که از صبح خودم و باهاشون مشغول میکنم بیشتر مشغولیت هستند و ره به جایی نمیبرند. احساس میکنم همه این ها یه تلاش بزدلانه برای اینه که هیچوقت دایره امنم رو ترک نکنم. امروز صبح یه ایده به ذهنم رسید و دقیقا پشت سرش اضطراب هم اومد. یه لحظه وایسادم و به این فکر کردم که این از کجا اومد؟ اظطراب! تو کجا داری میای؟؟من فقط به یک کار عملی فکر کردم؟ همین. تو چرا سریع پیدات شد؟ انگار که مغز و بدنم عادت کرده باشه هر کار و ایده جدیدی رو با جنگ و اضطراب باید قبول کن. برای لحظه ای احساس کردم آگاه تر شدم. همین باعث شد به این فکر کنم که شاید من هیچ کاری انجام نمیدم و همه این ها یه جورایی فقط جلو عقب کردن توی یه دایره امنه. فقط واسه اینکه نه اظطراب و حس کنم و نه اینکه نسبت به خودم حس بی استفاده بودن داشته باشم.
اگر اینطور باشه بازم دارم از زندگی فرار میکنم. باید یه کاری بکنم. باید یه کاری که خیلی ازش میترسم و بکنم. یه جایی توی زندگی من خودم و سانسور کردم و هنوزم دارم به این ساسنسور ادامه میدم. به خاطر همین که اینجا هم هویتم رو قایم کردم. جز اسمم. انگار میترسم خودم و نشون بدم چون از قضاوت شدن میترسم. از اینکه شماهایی که من و میبینین راجبم چه فکری میکنین. از طرفی هم من به خودم نیاز دارم. نمیخوام این نوشته ها رو بخونین و ندونین که من پشت این ها بودم. میخوام من و بشناسین. داستانم و بشنوین. میخوام من باشم که این داستان و براتون روایت میکن. من کی ام؟ میخوام چیکار کنم؟؟
باید کار جدی بکنم. کار واقعی. درس خوندن و یادگرفتن مال دانش آموزاست. با ماشین کار کردن مال کسایی که سواد ندارن یا کار دیگه ای بلد نیستن. من که میتونم من که بلدم نباید این کار و بکنم. آدم سختی آشنا رو بیشتر میپسنده تا اینکه پا در مسیر جدیدی بزاره که میدونه رهاییش همونجاست. من نمیخوام این جمله باشم.
خیلی وقت هست که چیزی از خودم به اشتراک نمیزارم. چیزی به اسم خودم به اشتراک نمیزارم. در حالی که قبلا از خودم لذت میبردم. از من بودن لذت میبردم و از اینکه لحظه هایی از زندگیم و تجربیاتم رو با فراق باال بدون اینکه لحظه به نظر بقیه فکر کنم به اشتراک میزاشتم. اصلا به اینکه بقیه چی فکر میکنن فکر نمیکردم. اصلا این ماژول و در خودم نداشتم. تنها چیزی که برام مهم بود این بود که آیا خودم دوسش دارم یا نه. آیا خودم باهاش ارتباط برقرار میکنم و حرفم و میفهمم یا نه. الان همش دارم خودم از چشم بقیه نگاه میکنم. در تلاشم کارایی بکنم که در نگاه دیگران مورد تایید باشم. و نمیدونم دارم چیکار میکنم. واقعا نمیدونم. ۱۷ تا هندونه رو با هم دارم میبرم جلو. چون هرکدون تایید یه گروهی رو بهم میده.
باید از خیلی صفرتر شروع کنم. باید اسمم و اینجا بنویسم. باید مسئولیت تمام زندگیم و قبول کنم. هر لحظه که میگذره و من درگیر نظر و تایید دیگرانم, زندگی نشده. حیف لحظات. حیف جوونیم که با ترس و در خفا سپری شه. من این و نمیخوام. من میخوام فریاد بزنم. میخوام داااااااااد بزنم. میخوام بگم که از هیچکدومتون نمیترسم. نمیخوام قایم شم. نمیخوام به خاطر شرایطم که اتفاقا خیلی هم نرمال هست, شرمنده باشم. نمیخوام خودم و چیزی که نیستم نشون بدم تا بتونم تایید چندتا آدم کصخلتر از خودم و بگیرم. من میخوام بزنم به سیم آخر. من زدم به سیم آخر.
میخوام برای خودم و فقط برای خودم پست بزارم. میخوام از چشم های خودم دنیا رو ببینم. هیچکس نمیدونه کاری که میکنم درست یا غلط. هیچکس. همه چیز قاطی شده. مدت زمان زیادی تلاش کردم تصویر خوبی از خودم نشون بدم. سعی کردم خودم و آدم فعال و با معلوماتی نشون بدم. سعی کردم مردم نفهمند من بی پول و بیکارم. سعی کردم نفهمن افسرده و ناامیدم. سعی کردم نفهمند که حس خوبی نسبت به خودم ندارم. اما الان میبینم همون آدم ها اوضاعشون از من خرابتر بوده. همون آدم ها هم واسه اینکه از همین حس ها فرار کنن کلی کار کردند. کارهایی که شاید خیلی اشتباه تر از کارهایی بود که من توی زندگیم کردم. من به یک شغل برای خودم نیاز دارم. من شغل دارم. من به یک شغل بهتر نیاز دارم. یا پیدا میکنم یا میسازمش. من میخوام خودم رو عرضه کنم. میخوام برم روی یه بلندی و داد بزنم این منم. میخوام از تمام چیزی که هستم استفاده کنم. از تمام توانایی هام. نمیخوام وایسم. نمیخوام درجا بزنم. میخوام برم جلو. میخوام درهای جدید و باز کنم. میخوام بیام جلو دوربین. (شاید باورتون نشه, ولی به شکل عجیبی وقتی جلوی دوربین هستم اوکی ام و حس خوبی دارم. هیچ استرسی ندارم. انگار فقط اون لحظه هست که میدونم دیگه هیچ راه فراری نیست و راها میکنم. همه چیز و رها میکنم. اون لحظه وقتی جلوی دوربینم میدونم که دیگه هیچ مانعی بین من و شما-مخاطبم- نیست. دیگه این منم. این منم که دارم توی دوربین نگاه میکنم و این حرف های منه. بدون هیچ سانسوری. pure و raw)
به هرحال. همه این اتفاقات هم میافته. باید یکم پول جمع کنم. بتونم باهاش مدتی رو سر کنم. نمیخوام دیگه با ماشین کار کنم. دارم بهش عادت میکنم و این و نمیخوام.
این نوشته دیگه خیلی درد و دل بود. خیلی زیاد. وقتتون رو تلف کردم. میدونم که میتونم همینجوری بدون هیچ مشکلی تا آخر عمرم زندگی کنم. اما هرچقدر که میرم جلو و میبینم که میتونم کارهای بهتری هم انجام بدم فشار و روی خودم بیشتر میکنم. من باید زندگی که لیاقتش رو دارم برای خودم بسازم و از هیچی چیزی هم نترسم.
ادامه بده عطا. بشاش توی همه چی. همه چیز این دنیا پر از نجاسته مگر اون دستی که به سمت خواسته هاش دراز میشه.