سی سالگی دورانی هست مثل 20 سالگی. با این تفاوت که تمام حقایق 20 سالگی که برات مهم نبود و خیلی راحت ازشون رد میشدی حالا معنای خیلی واقعی تری به خودشون میگیرند. یه جورایی تازه داری میفهمی چه خبره و چیا میگفتن و تو نمیفهمیدی. به قول مامانت " دماغت باد داشت ". حتی همین جمله. من مخاطب این جماه بودم. در حالی که مامانم در شرایط و برحه های مختلف به خاطر خامی که در من میدید بهم میگفتش. اون موقع با خودم میگفتم این زن واسه خودش چی داره میگه! من خیلی زرنگ تر از این حرف ها هستم و فلان و بهمان. ولی وقتی تازه به معنای این جمله پی بردم که خودم واسه کس دیگه به کاربردمش. به یکی از دوستانم که خیلی فکر میکرد زرنگه در حالی که از 500 متری میشد تضخیص داد که چه اتفاقی قراره واسش بیافته و اصلا تو مغزش چی میگذره! ولی خودش اینارو نمیدونست. بهش گفتم "هنوز دماغت باد داره"
اینجا بود که تازه فهمیدم مامانم چی میگفت. و چی در من میدید که این حرف و میزد. حتی خودم رو هم درک کردم که چرا فقط این جمله کوتاه حال اون دوران من و توصیف میکرد. بعضی وقت ها هرچقدر هم به یکی چیزی رو بگی یا بخوای راهنماییش کنی تاثیری نداره. چون دواغش باد داره. این چیزارو تا حدودی با عقل میشه فهمید. اما عمق مطلب و با زندگی کردن که میشه درک کرد. وقتی که به اندازه کافی توی این بازی(زندگی) بودی و فهمیدی که قوانین بازی رو یکی دیگه نوشته و واسه اینکه بخوای بازیکن خوبی باشی اول باید این قوانین و یاد بگیری و بهشون احترام بزاری. شاید اینجوری بتونی در آینده بازیکن حرفه ای تری بشی و بعضی وقت ها این قواعد و به نفع خودت تغییر بدی.
تازه تو 30 سالگی میفهمی آرامش از بیرون نمیاد. تازه میفهمی با خودت جنگیدن هیچ سمری که نداره تازه فقط هم دهن خودت سرویس میشه. توی این دوره تازه یکم با زندگی آشنا شدی.
دوست دارمش. احساس میکنم وقتی میدونی که همه چیز قراره یه روز از بین بره و این فرصت کوتاه خیلی شانسی در اختیار تو قرار داده شده میشه خیلی با فراق بال و خیلی باحال تر زندگیش کرد. انگار قبل از این توی خونه بودی. ولی حالا خودت خودت و پرت کردی توی دل زندگی. چرا؟
چون میخوای زندگی کنی.