5 سالم بود، به تانکر نفت توی حیاط تکیه داده بودم و مادرم رو تماشا میکردم که خواهرم رو بغل کرده بود و دوتایی گریه میکردن، یکی از برادرام نشسته بود روی پلهها، و یکی دیگه روی زمین. همه ناباورانه اشک میریختن. در حیاط باز بود و دوتا از همکارهای پدرم دم در ایستاده بودن و اصلا تکون نمیخوردن. تمام تلاشم رو میکردم که بفهمم چیشده و چه اتفاقی افتاده، اما حس میکنم اون لحظه جو به قدری سنگین بود که کسی نتونه یه بچهای رو ببینه که با بغضی گیر کرده ته گلو، همه رو تماشا میکنه.
نمیدونم چند روز طول کشید و چطوری شد که فهمیدم وقتی پدرم با دوچرخه به سمت محل کارش میرفته، با یه مینیبوس که ترمزش بریده بوده تصادف میکنه و زندگی چهل و خوردهای سالهاش تموم میشه. هیچ درکی از اینکه ترمز مینیبوس چطوری بریده میشه نداشتم و روزها و شبها توی ذهنم تصویرسازی میکردم؛ یکبار رانندهای گردن کلفت و بیرحم میومد توی داستان ذهنیم، یکبار رانندهای مهربون و عاجز، و یکبار رانندهای پیر و کمتوان که نتونسته ترمز بریده رو در لحظه درست کنه. هیچ ایدهای هم نداشتم که تصادف تو کدوم خیابون رخ داده. یکبار حادثه رو روی پل زرینهرود تصور میکردم که تو پسزمینهی این اتفاق رود پرآب شهرمون دیده میشه و یکبار توی میدون شلوغ مرکز شهر تصورش میکردم. اما توی ذهنم همیشه بعد از حادثه کلی آدم جمع میشد دور پدرم؛ همه داد میزدن، همه ناراحت میشدن، همه به تکاپو میوفتادن. توی ذهنم غم از دست دادن «قهرمان» شهر همهی مردم رو شوکه میکرد؛ اسم پدرم «قهرمان» بود.
این بزرگترین و پررنگترین خاطرهای هست که با کلمهی «دوچرخه» برای من ساخته شده. ولی اولینش نبود، چون ما توی شهر دوچرخه زندگی میکردیم. دوران مدرسه دوتا موضوع بود که همیشه حس خیلی خوبی بهمون میداد؛ یکی اینکه روی نقشه کارخانههای مهم کشور توی درس جغرافیا، اسم کارخانه قند میاندوآب هم وجود داشت، و یکی هم اینکه معروف بودیم به شهر دوچرخهها. خیابونهامون همیشه پر بود از دوچرخه (الان هم هست البته) و بخش بزرگی از جابجاییهای درون شهری رو ترک دوچرخهی برند «سهتفنگ» پدرم تجربه کرده بودم، حتی شده بود که حین حرکت تعادلم رو از دست بدم و بیوفتم و پام به پرههای چرخ عقب گیر کنه و چندین متر با صورت روی زمین کشیده بشم.
دوچرخه بخش مهمی از زندگی تمام مردم شهر ما بود، نه خود شهر البته، مردم شهر. حتی فکرش رو هم نمیکردیم که شهرداری باید معابر و خیابانها رو برای عبور دوچرخهها بازطراحی کنه، حتی فکرش رو هم نمیکردیم که مسیر ایمن دوچرخهسواری باید وجود داشته باشه، حتی فکرش رو هم نمیکردیم که اگه مسئولین شهر هم، اندازهی مردم اهمیت حضور دوچرخه رو درک کنن، شاید دیگه هیچ مینیبوس ترمز بریدهای با یه دوچرخه روبرو نشه. اینها رو نمیدونستیم و حتی سالی یکبار از آسفالت و مرتب شدن یکی از خیابانهای شهر به بهانهی عبور دوچرخهسواران تور آذربایجان ذوق میکردیم و بعد از عبور تور، روزها و هفتهها از دوچرخهسواری روی یک مسیر استاندارد لذت میبردیم. ما مردم یک شهر صد و چند هزار نفره، مسئولین شهرمون رو خیلی سرشلوغتر از اون میدونستیم که به این سطح از جزئیات (!) زندگی ما اهمیت بدن.
اتفاقی که برای پدرم افتاد اولین شهر ما نبود، آخرینش هم نبود. البته که این حوادث فقط مختص شهر ما نیست. طبق مقالهای که در زمستان 94 و در مجله پزشکی قانونی ایران منتشر شده در فاصله زمانی سال 89 تا 91 متاسفانه 526 دوچرخهسوار کشته شدن. یعنی هر سال حدودا 176 دوچرخهسوار با میانگین سنی 43.6 سال. نکته قابل تامل این مقاله البته این آمار بود که 93.5 درصد از این مرگها، بر اثر برخورد با یک وسیله در حال حرکت بوده. بدونشک راهحل کم کردن این آمار و افزایش امنیت دوچرخهسواران در خیابانها و جادههای کشور، آموزش و اطلاعرسانی به دوچرخهسواران برای انجام سفرهای ایمن، آموزش و اطلاعرسانی به رانندگان ماشینها برای برخورد مناسب با دوچرخهسواران، و مهمترین موضوع؛ افزایش مسیرهای ایمن برای دوچرخهسواریه.
دوچرخهسواری برای خانواده ما تموم نشد، هرچند دوچرخهی قدیمی و جذاب پدرم رو فروختیم، اما سال سوم ابتدایی برای من یه دوچرخهی تایلندی سایز 20 خریدیم که تا 5 سال تقریبا تمام لحظات خارج از خانه و مدرسه رو رکاب میزدم. حتی سه سال از دوران ابتدایی، یکی از بچهپولدارهای مدرسه رو هر روز سوار دوچرخهام میکردم و تا دم در خونهشون میرسوندم، در ازای یک سکهی 25 تومانی برای هر روز. البته دستودلباز هم بودم و توی مسیر چند باری اجازه میدادم با زنگ دوچرخه بازی کنه. 5 سال جذابی رو با اون دوچرخهی واقعا هیجانانگیزم طی کردم، هرچند معمولا از توی جوب و کانالهای حفر شده برای لولههای گاز شهری جمعم میکردن اما، هیچ وقت ترس از حوادث دوچرخهسواری به ما غلبه نکرد و چه خوب که دوچرخه بخشی جدانشدنی از زندگی ما بود.
سنم بالاتر رفت و مجبور شدم دوچرخهی نازنینم رو با سایزی بزرگتر عوض کنم، و اینجا بود که در دام حمایت از تولید ملی (یا شاید محلی) افتادیم و دوچرخهای ساخت کارخانهی دوچرخهسازی شهرمون رو خریدیم. دوچرخهای که حتی 6 ماه هم به خوبی کار نکرد و همیشه در تعمیرگاه بود، و اون آخرین تجربهی من از مالکیت یک دوچرخه بود. از اون روزها که 15 سالی میگذره تا الان که در خیابانی پر از دوچرخهفروشی و دوچرخهسازی در تهران زندگی میکنم، خریدن و داشتن دوچرخه یکی از بالاترین اولویتها و حسرتهای زندگیم بوده. ولی خب، زندگی همیشه خوب پیش نمیره و بعضی جاها بعضی موارد و تصمیمات به زور میان و خودشون رو در جایگاههای بالاتری از اولویت قرار میدن و دوچرخهی نازنین نداشتهام هی مجبور میشه منتظر بمونه.
اما مطمئنم که بالاخره به هم میرسیم و با هم لیز میخوریم توی خیابانهای تهران؛ اینو به خودم قول دادم.