(داییجان ناپلئون را در روزگار بحران کرونا خواندم، زمانی که رهبر جمهوری اسلامی گفت احتمالا کرونا سلاح ساخت آمریکایی ها برای جنگ بیولوژیک با کشورهایی نظیر ایران است. گویی «جنگ» با این دشمن نامرئی حتما باید به همان ستیز آشنا با آن «دشمن واقعی» تفسیر میشد تا جدی گرفته شود!)
کمترین بلایی که استعمار میتواند بر سر ملتهای در حال توسعه بیاورد همین مالیخولیا و پارانویایی است که ایرج پزشکزاد با ظرافت در این داستان ترسیم کرده است. یعنی حتی اگر قبول کنیم که مدتهاست «انگلیسا» قدرت امپراتوری افسانه ای شان را از دست داده اند، باز هم خیال حضورشان و توهمِ توطئه شان دست از سر ما بر نمی دارد.
داستان در اواخر دههٔ ۱۳۱۰ شمسی می گذرد و روزهایی را روایت می کند که نه تنها نظم دنیا در پی جنگ جهانی دوم در حال دگرگونی است، بلکه طبقات اجتماعی شهرنشینان ایران نیز در حال اصطکاک و درگیری هستند. فرنگ رفته های از سفر برگشته مفاهیم و تجاربی با خود آورده اند که طبقهٔ نجبا و زمین دارانِ آن روزگار با آن میانه ای ندارد. دیگر کم کم القاب اشرافی در حال بر افتادن است و هیچ بعید نیست که پسر یک کله پز داماد یک خانوادهٔ اشرافی شود. کسی که نتواند در این فضای پر التهاب، با شرایط جدید تطبیق پیدا کند، خواه ناخواه وضعیتِ رو به افول خود را از دریچهٔ توطئهٔ خارجیها خواهد دید. بنابراین دائی جان ناپلئون به نوعی خصلتنمای نجبای جامعهٔ شهری و شبه مدرن عصر رضاخان است که به زودی جای خود را به تکنوکراتهای پیشروی محمدرضا شاه می دهند.
گذشته از مضمون نسبتاً تاریخی و انتقادیِ داستان، پیرنگ بسیار پرداخت شده و قصهٔ پر حادثه ای که دائی جان ناپلئون دارد، آن را بسیار خواندنی کرده است. البته گاهی احساس میشود شخصیت ها دچار رکود شدهاند و خردهروایتها تکراری شدهاند. اما به هر حال، صرفا به دلیل اینکه خواننده میخواهد بداند چه بر سر عشق راوی خواهد آمد، تا آخر داستان را ادامه میدهد.
نقش منفعل و جنسیت زدهٔ زنان در این داستان نشان از این دارد که هنوز موج نویسندگان روشنفکر دههٔ ۴۰ پزشکزاد را گرفتار نکرده است. همچنین بافتی کلیشه ای از زبان تحقیرآمیز و خوارشماری نژادها، قومیت های ایرانی و خارجی های ساکن ایران در این رمان جریان دارد که نشان می دهد هنوز مسئلهٔ ملیت برای نویسنده شکل نژادی دارد. برای مثال نگاه کنید به شخصیت عبدالله سیاه در داستان که با لفظ «کاکاسیاه» خطاب می شود و ظاهرا معتادی است که برای به دست آوردن پول موادش صورتش را سیاه کرده و در مجالس می رقصد. یا مشخصتر، نگاه کنید به کلیشه ای که در اواخر داستان نسبت به ناپاک بودنِ اعراب (عبدالقادر بغدادی) و توطئه گر بودن هندی ها (که با لفظ بی وطن خطاب می شوند) ساخته می شود.
به نظرم وقت آن است که نگاه انتقادی به این قبیل داستان ها باز شود. داستان هایی که جایی میان ادبیات عامه پسند و ادبیات جدی و روشنفکری هستند و بیش از هر قصهٔ دیگری ذائقهٔ عوام را شکل داده اند.